زندگی به سبک شهدا
#رهای
Channel
@Shohada72_313
Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
1⃣
5⃣
#وارد خانه که شدند، #زهرا خانم #اسپند دود کرد، #آیه_لبخند_زد. #رها خجالت زده ی #معصومه بود، اما #معصومه ای نیامد. نگاه ها #متعجب شده بود که #محبوبه خانم روی #مبل نشست و با #لبخندتلخی گفت: _ #بچه رو #نخواست،…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت2
⃣
5⃣
#امیر
زنگ زده بود که برای
#دیدن_بچه
می آیند.
#رها_لباسهای_مهدی
را عوض کرده بود و
#شیرش
را داده بود.
#بچه
در
#بغل
روی مبل نشسته بود و
#صورتش
را نگاه میکرد.
تمام کارهایش را
#خودش
انجام میداد،
به جز
#صبحها
که سرکار بود.
#زحمتش
با
#مادربزرگهایش
بود که
#عاشقش
بودند...
#آیه_کنارش_نشست
:
_
#شما
که
#مهمون
دارید چرا
#گفتی
من بیام
#پایین
...؟
#رها_لب_برچید
:
_
#خ
ُب میخواستم
#احسان
رو ببینی دیگه،
#بعدشم
مادر
#احسان
اصلا با من
#خوب
نیست
#تو
هستی
#حس_بهتری_دارم
.
#آیه
لبخندی به
#رها
زد و پشت
#چشمی
برایش نازک کرد:
ُ
_اون
#رویای_بدبخت
رو که خوب
#اونشب_ش
ُستی حالا چی شده
#خانوم
شدی...؟!
#صدرا
که نزدیک آنها بود...
#حرف_آیه
را شنید:
#منم
برام
#جالبه
که
#یهو
چطور
#اونطور
شیر شد...!
#آخه_همه_ش_میترسه
..
#تازه
بدتر از همه اون
#روزی
بود که توی
#کلینیک
دیدمش،
#اصلا_انگار
دم درخونه
#عوضش_میکنن
...!
#آیه
: شما
#کدوم_رها
رو
#دوست
دارید..؟
"
#کدام_رها_را_دوست_دارم
..؟
#رها
که در
#همه_حالتاش_دوستداشتنی
بود...!"
_
#رهای_اونشبو
...!
#آیه
: پس بهش
#میدون_بدید
که
#خودشو
نشون بده، این
#منو_دق
داده تا
#فهمیدم
چطور باید
#شکوفاش_کرد
.....
"
#شکوفایت_میکنم_بانو
..!"
#صدای
زنگ خانه
#بلند
شد.
#صدرا
که در را باز کرد،
#احسان
دوان دوان به سمت
#رها
دوید.
وقتی
#کودک
را در
#آغوش_رهایی_اش
دید، همانجا
#ایستاد
و لب برچید..
#رها
،
#مهدی
را به دست
#آیه
داد و
#آغوشش
را برای
#احسان_کوچکش
باز کرد.
#احسان
با
#دلتنگی
در
#آغوشش
رفت و خود را در
#آغوشش_مچاله
کرد.
#رها
:
#سلام_آقا_چطوری
...؟
#احسان
: سلام
#رهایی
، دیگه منو
#دوست
نداری..؟
#رها
ابرویی بالا
#انداخت
...!
#پسرک_حسو
ِد_من:
_معلومه که
#دوستت_دارم
...!
ِ پس چرا
#نینی_عمو_سینا
رو برداشتی برای
#خودت
...؟
#چرا_منو_برنداشتی
..؟
#رها
دلش
#ضعف
رفت برای این
#استدلال
های
#کودکانه
...!
#آیه
قربان
#صدقه_اش
میرفت باآن
#چشمان
سیاه و
#پوست_سفیدش
که میدرخشید...!
#رها
: عزیزم
#برداشتنی
نبود که...
#مامان
تو میتونه
#مواظب
تو باشه،
اما
#مامان
این
#نمیتونست
، برای
#همین
من
#کمکش
کردم..!
#احسان
:
#مامان_منم_نمی_تونه
..!
#شیدا
که از
#صحبت
با
#محبوبه
خانم
#فارغ
شده بود روی
#مبل_نشست
:
_
#احسان
..!
#این_حرفا_چیه_میزنی
..؟
#آیه
سلام کرد.
#شیدا
نگاه
#دقیقتری
به او
#انداخت
و بعد
#انگار
تازه
#شناخته
باشد:
_وای...
#خانم_دکتر
..!
#شمایید
..؟
#اینجا_چیکار_میکنید
..؟
#آیه
: خُب من اینجا
#مستاجرم
؛ البته چون با
#رها
جان
#دوست
و
#همکار
هستم،
الان اومدم
#پایین
؛ تعریف
#پسرتون
رو خیلی شنیده بودم.
#شیدا
برای
#رها
پشت
#چشمی_نازک
کرد و نگاه به
#امیر
انداخت:
_
#امیر_خانم_دکتر_رو_یادته
..؟
#امیر_احوالپرسی
کرد و رو به
#صدرا
گفت:
_
#نگفته
بودی
#دکتر_آوردی_تو_خونه
...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
" رمان #از_روزی_که_رفتی
🍃
#قسمت
8⃣
4⃣
آقای شریفی:صبرکن #صدرا، مشکلی پیش اومده.! خودتو برسون کلانتری،بهت نیازدارم. صدرا وکیل آقای شریفی بود،اصلا از همین طریق رویا رودیده بود وعاشقش شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت: _برمیگردم.!شما…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت9
⃣
4⃣
#صدرا
رو برگرداند و از
#کلانتری
خارج شد.
#رهایش
روی
#تخت_بیمارستان
بود و بیشتر از آنکه او
#نیازمند_صدرا
باشد،
#صدرا_نیازمند_او_بود
...!
چند روز گذشته بود و
#صدرا
بالای سرش،
#آیه_مفاتیح
در دست داشت و
#میخواند
.
چندباری
#پدر_رویا
به
#سراغش
آمده بود.
#رویا
هنوز هم در
#بازداشتگاه
بود.
#تکلیف_رها
که روشن نبود.
#صدرا
هم به هر
#طریقی
که بود
#مانع
از
#آزادی
موقت
#رویا_شده_بود
.
#چشمان_رها
لرزید...
#صدرا
بلند شد و
#زنگ
بالای سرش را زد.
#دقایقی
بعد
#چشمان_رها
باز بود و
#دکتر
بالای سرش...!
#معاینه
ها که انجام شد
#رها_نگاهش
را از پنجره به
#آسمان
دوخت. آسمان
#غبار
گرفته..!
#صدرا
: خوبی
#رها
...؟
#رها
تلخ شد، بد شد،
#برای_مردی
که میخواست
#مرد_باشد_برایش
:
_خوب..؟
#باید_میمردم
تا خوب باشم. با روزای قبل
#فرقی
ندارم؛ شما برید به
#کارتون_برسید
..!
#صدرا
: رها...! این
#حرفا
چیه..؟
#تو_زن_منی
..!
#رها
: زنت اومد
#دنبال_حقش
،
#زنت
اومد تو رو
#بگیره
..!
گفتم که
#ربطی
به من نداره، گفتم که
#زنش_نیستم
، گفت
#برو
... گفتم
#نمیتونم
؛
#گفتم_نمیشه
..!
اما گفت با تو
#حرف_میزنه
، گفتم
#صدرا
این روزا به
#حرف
تو نیست، گفت
#تقصیر_توئه
..!
#کدوم_تقصیر
...؟
چرا
#هیچکس
رفتار بدشو
#نمیبینه
..؟ نمیبینه
#دل_میشکنه
..؟
نمیبینه
#کاراش
باعث میشه کسایی که
#دوستش
داشتن از
#دورش_برن
...!
به من چه که تو
#نگاهت_سرد
شده..؟
به من چه که
#رویا
تو رو
#حقش
میدونه..!
#سهم_من_چیه
..؟
#صدرا
:
#آروم
باش
#رها
؛ همه چیز درست
#میشه
..!
#رها
: نه تو
#خونه_ی_پدرم_جا
دارم نه تو
#خونه_ی_شوهرم
، چی درست میشه..؟
#آیه_مداخله_کرد
:
_رها...
#این_امتحان_توئه
،
#مواظب
باش
#مردود_نشی
..!
#آیه
از اتاق بیرون رفت.
#رها
نیاز داشت خودش را دوباره
#بسازد
، آخر
#دلش
شکسته بود...!
#صدرا
حس
#شکست
میکرد.
#رهای
این روزهایش
#خسته
بود...
#خسته_بود
مردش
#مرهمش
نبود...!
زود بودبرایش که
#آیه
باشد برای
#رهایش
...!
#رها_آیه
میخواست برای
#رها
شدن...
#رها_آیه
را میخواست برای بلند شدن؛
#آیه
شاید آیه ی
#رحمت_خدا
باشد برای
او ،و
#رهایی
که برای این
#روزهایش
بود.
#رها
را که به
#خانه
آوردند،
#محبوبه_خانم
با
#لبخند
نگاهش کرد:
_خوبی مادر..؟
#رها
نگاهش
#رنگ_تعجب
گرفت.
#لبخندمحبوبه
خانم
#عمیقتر
شد:
_اینقدر
#عجیبه
..؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان
#تعجب
کنی، ما رو ببخش،اصلا نمیدونم چرا راه رو
#غلط_رفتم
؛
#اماخوشحالم
که این
#اشتباه
باعث شد تو به
#زندگی
ما بیای
نگاه
#آیه
به پشت سرِ
#محبوبه
خانم افتاد.
#مادرش
بود که
#نگاهش
میکرد:
_
#مامان
...!
_
#جانم_دختر_کم
..؟
#رها
خود را در
#آغوش_مادر_رها
کرد و هر دو
#گریستند
....
#رها_اشک
صورت
#مادر
را پاک کرد:
_اینجا
#چیکار_میکنی
..؟ چطور اینجا رو
#پیدا
کردی..؟
_هفتهی قبل
#پدرت_سکته
کرد_ومُرد
#رها_دلش
برای
#مردی
که
#پدر_بود_سوخت
.
چطور باید جواب
#کارهایش
را میداد...؟
چطور
#جواب_حق
هایی را که
#ناحق
کرده بود را میداد...؟"
_
#خدای_من
... من نمیدونستم...!
#اشک_ریخت
برای
#پدری
که
#پدری
را بلد نبود.
ِ _بعد از
#هفتمش
که فقط
#خانواده
سر
#خاکش
رفتن،
#رامین
منو از
#خونه
بیرون کرد.
نمی دونستم
#کجا
برم و چیکار کنم.
#شماره
ی_آیه_رو_داشتم،
بهش
#زنگ
زدم و اومد
#دنبالم
و آوردتم اینجا.
#اونموقع
بود که فهمیدم
#بیمارستانی
و چه اتفاقی افتاده.
بعد هم
#زحمتم
افتاد گردن
#محبوبه_خانم
.
_این چه حرفیه...؟
اینجا خونهی
#رها_جان
هم هست.
#رها_تعجب
کرده بود از این
#رفتارمادرشوهری
که تا چند روز قبل
#نگاهش
هم
#نمیکرد
...
#آیه_لبخند_زد
.
یاد چند روز قبل افتاد که
#محبوبه_خانم
به
#خانهاش
آمد...
محبوبه خانم:
#شرمنده
که
#مزاحم
شدم، اما اومدم باهاتون
#مشورت_کنم
.
#درواقع
یه
#سوال_ازتون
داشتم.
#حاج_علی
: بفرمایید ما در
#خدمتیم
..!
#محبوبه_خانم
:
#زندگیمون
به هم ریخته،
#عروسم
بعد از
#مرگ_پسرم
رفته و
#قصد_برگشت_نداره
...!
#نامزدی_صدرا
با دختری که خیلی
#دوستش
داشت به هم
#خورده
...!
#دختری_عروسم
شده که
#نمیشناسمش
اما همیشه
#صبور
و مهربونه..!
#خون_پسرم
رو بخشیدن و این
#دختر
رو آوردن گفتن
#خونبس
...!
#حاج_آقا
من اینا رو
#نمیفهمم
،
#نمیفهمم
این
#دختر
چرا باید جای
#برادرش_مجازات
بشه..؟
این قراره
#درد_بکشه
یا ما با هر بار دیدنش باید
#عذاب_بکشیم
..؟
الانم که گوشه
#بیمارستان
افتاده..!نمیدونم باید
#چیکار
کنم، این
#حالمو
بدتر میکنه.....
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
...
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
6⃣
4⃣
"رها به #روزهایی که می توانست #بدتر از #امروز باشند..! #اندیشید... به #مادرش که شد #زن_دوم مردی که یک #پسر_داشت... به #کتک_هایی که مادرش از #خواهرهای شوهرش میخورد...! به #رنجهایی که از #بددهنی مادر شوهرش …
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت7
⃣
4⃣
آخه با این
#وضع
سرکار اومدنت چیه..؟ خب
#مرخصی
می گرفتی..؟
#آیه
: نیاز دارم به کار...!
#سرم_گرم
باشه برام بهتره....!
#ساعت
10
#صبح_رها
با
#مراجعش
مشغول صحبت بود.
در اتاق با
#ضرب
باز شد،
#رها_چشم
به سمت
#در
گرداند،
#رویا
بود.
_پس
#اینجا_کار
میکنی....؟
_لطفا
#بیرون
باشید، بعد از
#اتمام_وقت
ایشون، در
#خدمتتون_هستم
....!
_بد نیست تو که
#اینقدر_چادر
دور خودت
#پیچیدی
، توی یه
#اتاق
در بسته با
#نامحرم
نشستی...؟
#شیطون_نیاد_وسطتون
...!
#رها_تشر_زد
:
_لطفا
#بیرون
باشید
#خانم
..!
#خانم_موسوی
...
#خانم_موسوی
...
لطفا با
#نگهبانی_تماس
بگیرید...!
#رویا_پوزخندی_زد
:
_جوش نیار...!
#حرف
دارم
#باهات
؛ بیرون
#منتظرم
،
#معطلم_نکن
...!
#رها_کلافه
شده بود.
#معذرتخواهی
کرد و
#مشاوره_ای
که
#دقایق_آخرش
بود را به
#پایان
رساند.
با رفتن مرد،
#رویا
وارد
#اتاق
شد....
_از
#زندگی
من برو
#بیرون
...!
_من توی
#زندگی_تو
نیستم.
_هستی....! وقتی اسمت
#توی_شناسنامه
ی
#صدراست
یعنی
#وسط_زندگی_منی
....!
_من به
#خواست_خودم
وارد زندگی
#آقای_زند
نشدم که الان به
#خواست_خودم
برم بیرون...
_بلاخره که
#صدرا_طلاقت
میده، تو زودتر برو....!
_
#کجا_برم
...!؟
_تو
#کار
داری،
#حقوق
داری، میتونی زندگی خودتو
#بچرخونی
.
از اون
#خونه
برو...! من
#صدرا
رو
#راضی_میکنم
...
_هنوز نفهمیدید:
#آقای_زند
دیگه به حرف شما
#زندگی_نمیکنه
....!
_و این
#تقصیر_توئه
... تو
#بری
همه چیز درست میشه....!
#رویا_فریاد
زد و
#آیه
نفس گرفت.
#رویا
را شناخته بود.
از
#مراجعش_عذرخواهی
کرد و به سمت
#اتاق_رها
پا تند کرد.
تازه وارد
#پنج_ماهگی
شده بود و سنگینی اش هر روز بیشتر میشد،در اتاقِ
#رها
را که باز کرد،
#چند_اتفاق_افتاد
....
#رها
رو گرداند سمت در و نگاه به
#آیه
دوخت.
#رویا_آیه
را دید
و
#برافروخته
تر شد و
#فریاد
زد:
_همهش
#تقصیر
شما دوتاست،
#شوهرمو
دوره کردید که از من
#بگیریدش
...!
#رها
چشم از
#آیه
نگرفت.
نگاهش شرمنده ی
#آیه_اش
بود...
#رویا
به سمت
#رهایی
رفت که ایستاه بود مقابل
#میزش
و نگاه به
#آیه
داشت.
با
#کف
دست به
#سینه_ی_رها
زد.
#رهایی
که حواسش نبود و با آن
#ضربه
، به زمین افتاد و
#چشم_هایش
بسته شد.
#آیه
جیغ زد و نگاهش
#مات_رهای
بیحرکت شد.
#خون
روی زمین را که
#قرمز
کرد،
#دکترصدر
و
#مشفق
هم رسیدند...
#سایه
که
#رها
را دید جیغ کشید.
دکتر مشفق:
#خانم_موسوی
..
#خانم_موسوی
... با اورژانس تماس بگیرید...!
تمام
#مراجعان
و کادر
#درمانی
آنجا جمع شده بودند.
دکتر
#مشفق
در حال
#معاینهی_رها
بود، استاد
#روانپزشکی_رها
بود.
#پلیس_آمد
،
#اورژانس_هم_آمد
،
یکی
#رویا
رابُرد و دیگری
#رها
را....!
در
#بیمارستان
،
#رها
هنوز
#بیهوش
بود.
#آیه
بالای سرش
#دعا_میخواند
و
#گهگاه
با
#تلفن_رها
به
#صدرا
زنگ میزد... هنوز
#خاموش_بود
.....!
#آیه
به
#پلیس
هر آنچه را که دیده بود
#گفته
بود و اکنون منتظر
#همسر_رهابودند
...!
#طرف_کدام_را_میگرفت
..!؟
#زنش_یا_نامزدش
...!؟
بعد از چند
#ساعت
بلاخره
#تماس
برقرار شد و
#صدای_صدرا
در
#گوشی_پیچید
:
_رها الان کار دارم، تازه از
#دادگاه
اومدم بیرون...!
تا
#نیم_ساعت
دیگه یه
#دادگاه
دیگه دارم، خودم
#بهت_زنگ
میزنم...
قبل از آنکه
#تماس
را
#قطع
کند
#آیه
سخن گفت:
_
#آقا_صدرا
...!
#قلب
صدرا در
#سینه
اش فرو ریخت؛ از صبح
#دلش_شور
میزد و حالا...
چرا
#آیه
با تلفن
#رها
به او
#زنگ
زده بود...؟
#رهایش_کجاست
...؟
_چی شده...؟
#رها
کجاست....؟
_
#بیمارستان
... بیاید...! بهتون
#نیاز
داره.
#صدرا
بدون فکر کردن به هر چیزی فقط گفت:
_اومدم...!
صدرا
#بیقرار
بود، با
#سرعت
میرفت. به
#بیمارستان
که رسید، چشم
#چرخاند
برای دیدن
#آشنا
...
#کسی_نبود
...!
از
#اطلاعات
درباره ی
#رهای
این
#روزهایش
پرسید و به
#آیه
رسید.....
_آیه خانم...!
#آیه
نگاه به
#صدرای_بیقرار
کرد، میدانست
#سوالش
چیست، پس
#منتظر
نشد که
#او_بپرسد
:
_
#بیهوشه
، هنوز
#بههوش
نیومده؛
#ضربه_ی
سختی به
#سرش_خورده
..!
_چرا....؟
#تصادف_کردید
...؟
#تلفن_صدرا
زنگ خورد.
#پدر_رویا_بود
.....!
#چه_بد_موقع
...!
صدا را
#قطع_کرد
اما
#دوباره_زنگ
خورد...
کلافه از
#آیه_عذر_خواهی_کرد
؛و
#جواب_داد
:
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
🍃
✍
#قسمت
5⃣
4⃣
#شرمنده_ی_مرد_شهیدش...! #آیه سرخ شدو لب گزید. #اشک_چشمانش را پر کرد. رهاسکوت را شکست تا #قلب_آیه_اش نشکند. این بغض فرو خورده مقابل این دخترک نشکند: _ پا تو از #گلیمت درازتر نکن..! هر چی به من گفتی سکوت کردم…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت6
⃣
4⃣
"رها به
#روزهایی
که می توانست
#بدتر
از
#امروز
باشند..!
#اندیشید
...
به
#مادرش
که شد
#زن_دوم
مردی که یک
#پسر_داشت
...
به
#کتک_هایی
که مادرش از
#خواهرهای
شوهرش میخورد...!
به
#رنجهایی
که از
#بددهنی
مادر شوهرش
میکشید...
"
#مادرم
...!
🥺
چه
#روزهای
سختی را
#گذرانده
ای....! این روزهایت به
#نگرانی
سرنوشت
#شوم_من_میگذرد
...؟
ِ منی که این
#روزها
، آرامتر از تمام روزهای آن خانه ی
#پدری_ام
....!
ِمردی که
#سی_و_پنج
سال تو را
#آزرد
و اشک مهمان
#چشمانت_شد
....!"
با
#صدای_اذان
چشم گشود. صدا زدنه
#ای_خدا
را
#دوست
داشت....
"
#حی_علی_الصلاة
" دلش را میبرد.
#وضو
که ساخت و
#چادرسپیده
#یادگار_آیه
اش اتاقش را باز کرد و برسر کرد و
#مردی
آرام در
#اتاقش
را باز،کرد و به
#نظاره_نشست_نمازش_را
.....
#مردی
که
#نمازهایش
به زور به تعداد
#انگشتان_دستش
میرسید، چند روزی بود که
#صبح_هایش
را اینگونه
#آغاز_میکرد
...
به
#قنوت
که رسید،
#صدرا
دل از کف داده بود برای این
#عاشقانه_های_خاموش
...!
قبل از
#رها
کسی در این
#خانه_نماز
خوانده بود...؟
#به_یاد_نمیآورد
...!
به
#یاد
نداشت کسی اینگونه
#عاشق
باشد... اینگونه
#دلبسته_باشد
...!
"
#رها
...! تو که برایم
#نقشی
از
#ریا_نیستی
..؟! تو
#کارهایت
از
#عشق_است
....!
#مگر_نه
....؟
تو
#خوب
بودن را خوب
#بلدی
، مگر نه....؟ تو
#رهایم
نکن
#رها
.....
#تنهایم
...!
#تنها_ترم_نکن_رها
....!"
#رهای
این
#روزهایش
دیگر
#نقش
و
#نقاب
دین داری نبود؛
حقیقت آن
#چادر
بود؛ حقیقت آن
#نماز_بود
..!
#رها
از نقش و رنگهای
#دروغین_رها
بود..!
َ قبل از
#اتمام_سلام_نمازش
رفت...
و
#رها
ندانست
#مردی_روزهایش
را با نگاه به او
#آغاز_میکند
...!
#ساعت
هفت و نیم
#صبح
که شد،
#رها
لباس پوشیده،
#آماده_ی
رفتن بود.
#قرار
بود که با
#آیه
بروند. قصد
#خروج
که کردند،
#صدرا_صدایش_زد
:
_صبر کن
#رها
، میرسونمت....!
_ممنون، با
#آیه
میرم...!
_مگه امروز میان
#سر_کار
...؟
_آره از
#امروز
میاد. با هم میریم و میایم...!
_همون
#ساعت
2 دیگه...؟
#رها
سری به
#تایید
تکان داد.
_کلا مرکز
#بعدازظهرا
کار نمیکنه..؟
_نه بعدازظهرا
#گروه
دیگه کار میکنن...!
#دکتر_صدر
معتقده
#زنها
باید برای
#ناهار
خونه باشن و
#کانون_خانواده
رو حفظ کنن؛
میگه
#فشار_کاری
زیاد باعث میشه نتونن
#خانواده
رو کنار هم
#نگه
دارن برای همینه که ما
#صبحا_تا_ساعت_دو_هستیم
و
#شعار_ناهار
با خانواده رو داریم
#تحقیقات
نشونداده
#غداخوردن
سر
#یک_سفره
،
باعث میشه
#بچه
ها کمتر از
#خونه_فراری
بشن و رو به
#جنس_مخالف_بیارن
.
ما هم که ساعتی
#حق_ویزیت
میگیریم؛
پنج یا شش تا
#مراجع
در روز داریم؛
البته بیشتر بشه هم روی
#روحیه_ی
خودمون تاثیر
#منفی_داره
...
کلا دکتر صدر
#اعتقادات_خاص
خودش رو داره،
#پول
درآوردن بعد از
#حفظ_سلامت
.
_پس مرد خوبیه ...!
_برای ما بیشتر
#پدره
..!
دلش حسرت زده پدر بود..! آنقدرحرفش
#حسرت
داشت که
#دل_صدرا
برایش سوخت."
چه در دل داری
#خاتون
..؟ تو که
#پدر
داری..!
من حسرت زده ی
#دیدارپدرم
باید بمانم..!"
آیه: بشین پشت فرمون خانم ؛من که نمی تونم با این وضع رانندگی کنم..!
آخه با این
#وضع
سرکار اومدنت چیه..؟ خب مرخصی می گرفتی......
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
5⃣
3⃣
رها: خودم میومدم، لازم نبود این همه راه رو بیای.! صدرا: خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بالاخره مراسم هفتم بود دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمیدونستم اونا هم از بچه های #تیپ_شصت_و_پنجن..! انگار همکار سید #مهدی بودن، هم…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت6
⃣
3⃣
در
#ذهن_صدرا_و_رها
نام
#آیه
نقش بست.
#آیه
که همه جا
#دنبال_خاطره
ای از
#مردش
بود و این
#خاطرات_آرامش
میکردند...!
#صدرا
بلند شد و
#بشقابی
برای
#رها
روی میز گذاشت.
#صندلی
برایش
#عقب
کشید و منتظر
#نشستنش_شد
..
رها که نشست،
#خانم_زند
قاشقش را در
#بشقاب_رها
کرد و
#اعتراض_آمیز
گفت:
_صدرا...؟!
#صدرا
روی
#صندلیاش
نشست:
_عمو تصمیم گرفت
#خونبس_بگیره
و شما
#قبول
کردید،
حالا من تصمیم گرفتم اون
#اینجوری
زندگی کنه شما هم لطفا
#قبولش
کنید، بهتره
#عادت
کنید،
#رها_عضو
این خونه است...!
***
صبح که رها به
#کلینیک
رسید،دلش هوای آیه را کرد.
#زن_تنها
شدهی این
روزها... زن همیشه
#ایستادهی_شکست
خوردهی این
#روزها
...!
روز سختی بود، شاید
#توانش
کم شده که این ساعت از روز خسته است..!
ساعت 2
#بعدازظهر
بود. پایش را که بیرون از
#کلنیک
گذاشت،دو صدا
#همزمان_خطابش
کرد:
-رها...!
-رها...!
چقدر
#حس
این
#صداها_متفاوت
بود. یکی با
#دلتنگی
و دیگری...
#حس
دیگری را
#نفهمید
. هر دو صدا را
#شناخت
، هر دو به او
#نزدیک
شدند...
#نگاهشان
به
#رها
نبود. دوئلی بود بین نگاهها....!
صدرا: شما؟
-نامزد
#رها
، من باید از شما
#بپرسم
، شما..؟
صدرا:
#شوهر_رها
...!
_پس
#حقیقته
...؟ حقیقته که زن یه
#بچه_پولدار
شدی...؟
#رها
هیچ نمیگفت...! چه داشت که بگویدبه این
#مرد
که از
#نامردی_روزگار
بسیار چشیده بود
#صدرا
: هر جور
#دوست
داری فکر کن، فقط فکر
#زن_منو
از سرت بیرون کن.
_این
#رسمش
نبود
#رها
،
#رسمش
نبود منو
#تنها
بذاری...!
اونم بعد از اینهمه
#سال
که رفتم و اومدم تا
#پدرت_راضی
شد، حالا که
#شرایط
رو آماده کردم و اومدم
#قرار_عقد
بذارم...!
#رها
تنش
#سنگین
شده بود.
#قدمهایش
سنگین شده بود و پاهایش برخلاف
#آرزوهایش
میرفت...دلش را
#افسار
زد و قدم به سمت مرد این
#روزهایش_میگذاشت
مردی که
#غیرتی
میشد،با او غذا میخورد، به دنبالش می آمد، شاید
#عاشق
نبودند اما
#تعهد
را که بلد بودند...!
#احسان
: کجا میری
#رها
...؟ تو هم مثل
#اسمتی
،
#رهایی
از هر
#قید_و_بند
،
از چی
#رهایی_رها
...؟ از
#عشق
...؟
#تعهد
...؟ از چی...؟
تو هم بهش دل نبند
#آقا
، تو رو هم ول میکنه و میره..!
رها که رها نبود...! رها که تعهد میدانست. رها که پایبند تعهد بود...!
رها که
#افسار
بر دلش زده بود که پا در
#رکاب_عشق
نگذارد...!
از چه
#رها
بود این
#رهای
در بند...؟
_حرفاتو زدی پسر جون، دیگه برو...! دیگه نبینم سر راه
#زنم
قرار بگیری...!
#سایهت
هم از کنار
#سایهی_رها
رد بشه با من
#طرفی
؛
#بریم_رها
....!
دست
#رها
را گرفت و به سمت
#ماشین
کشاند.
باخودش
#غرغر
میکرد. رهابا این دستها
#غریبه
بود.
دستهای مردی که
#غریب
به دوماه
#مردش_بود
....!
_اگه بازم اومد سراغت بمن زنگ میزنی، فهمیدی؟
#رها
سر تکان داد.
#صدرا_عصبی
بود، حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند...
با عشق صدا کند. کاری که تو یکبار هم انجامش نداده ای؛؛؛
کنار آمدن
#بارقیبی
که
#حق_رقابت
ندارد سخت است. گوشه ای از
#ذهنش_نجوا
کرد
"همون رقابتی که
#رویا
با
#رها
میکنه...!
#رویایی
که
#حقی
برای
#رقابت
ندارد؛
شاید هر دو
#عاشق
بودند؛ شاید
#زندگیهایشان
فرق داشت؛ شاید
#دنیاهایشان
فرق داشت؛
اما دست
#تقدیر
گره هایی به زندگیشان زده بودند را گشود و
#صدرا
را به
#رها
گره زد...
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313