زندگی به سبک شهدا

#گفته
Channel
Logo of the Telegram channel زندگی به سبک شهدا
@Shohada72_313Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت3⃣5⃣ #صدرا: من #گفتم...! #رها خیلی وقته اینجاست. شیدا: #منظورمون #اون دختره نیست...! #آیه: منو #رها_جان_همکاریم؛ از اوایل #دانشگاه بود که #همکلاس شدیم. #تو_کلینیک_صدر_هم، #دکترامون رو توی یک #روز ارائه دادیم؛ البته…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت45⃣

#تحویل_سال_نزدیک_بود.


#آیه سفرهی #هفت_سینش را روی #قبر ِ #همسرش در #بهشت_معصومه چیده بود،


#حاج_علی سر #مزار رفته بود، #فخرالسادات روی #قبر_همسرش سفره #چیده بود؛

#چقدر تلخ است این #روز که #غم در دل #بیداد_میکند...!


#سال که #تحویل شد، #جمعیت زیادی خود را به #مزار_شهدا رساندند #فاتحه میخواندند و #تسلیت میگفتند.


" #معامله ات با #خدا چگونه بود که دو سر #سود بود..؟

چگونه #معامله کردی که بزرگ این #قبیله ی هزار #رنگ شدی...؟


چه چیزی را #وجه_المعامله کردی که همه به #دیدارت میآیند....؟ #تنها کسی که #باخت من بودم... من تو را #باختم... من همه ی #دنیایم_را_باختم...!"


#ِدلش_درد_میکرد
#ساعات زیادی در #سرما روی #خاک‌ بود...!
روی #زمین نشسته بود...!

#دستی روی #شکمش کشید و #کمرش را #صاف کرد.


#فخرالسادات_کنارش_ایستاد:

_با تو #خوشبخت بود... خیلی #سال بود که #دوستت داشت؛ شاید از همون #موقعی که پا توی اون #کوچه گذاشتی، همه ش دل دل میکرد که کی #بزرگ میشی، همه ش دل میزد که نکنه از #دستت_بده؛


بااینکه #سالها بچه دار نشدید و اونم #عاشق بچه ها بود اما تو براش #عزیزتر بودی؛ خدا هم #معجزه کرد برای #عشقتون، مواظب #معجزه_ی_عشقت_باش...!


#حاج_خانم دور شد. #حاج_علی به سمت #آیه می‌آمد، #گفته بود که بعد از #تحویل_سال می‌آید و #آمده بود.


#حاج_علی نشست که #فاتحه بخواند که #گوشی آیه #زنگ خورد؛ #رها بود:
_سلام، #عیدت_مبارک...!

آیه: سلام، #عید تو هم #مبارک، کجایی..؟
#ِسرخاکِ #سینا،

رها: اومدیم سرخاک #پدرش و #پدرم...!
آیه: #مهدی_کجاست...؟

رها: آوردمش سر #خاک_باباش، باید #باباش رو #بشناسه دیگه...


#آیه: کار #خوبی کردین، #سلام منو به همه برسون و #عید رو به همه #تبریک
بگو.


#تلفن را قطع کرد و برگشت. #مردی کنار
#پدرش نشسته بود و #دستش را #روی_قبر گذاشته و #فاتحه میخواند..


#قیافه_اش آشنا نبود. نزدیک که رفت...

#حاج_علی گفت:
_آقا #ارمیا هستن.


"ارمیا..؟ #ارمیا چه #کسی بود..؟
چیزی در #خاطرش او را به شب #برفی کشاند.

نکند همان #مرد است..!
چرا #انقدرعوض شده است..؟


این #ته_ریش چه بود...؟"
صورت #سه_تیغ شده اش مقابل #چشمانش ظاهر شد و به #سرعت_محو شد.


" #اصلا به من چه که او #چگونه بود و #چگونه هست...؟ #سرت به کار #خودت باشد..!"
#سلام کرد و به #انتظار_پدر ایستاد.


ارمیا که #فاتحه خواند رو به #حاج_علی کرد:
_حاجی #باهاتون حرف دارم..!


#حاج_علی سری تکان داد که #آیه گفت:
_بابا من میرم #امامزاده...!



ارمیا: اگه میشه #شما هم بمونید...!


#حاج_علی_تایید_کرد_و_آیه_نشست...



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت6⃣4⃣ "رها به #روزهایی که می توانست #بدتر از #امروز باشند..! #اندیشید... به #مادرش که شد #زن_دوم مردی که یک #پسر_داشت... به #کتک_هایی که مادرش از #خواهرهای شوهرش میخورد...! به #رنجهایی که از #بددهنی مادر شوهرش …
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت74⃣


آخه با این #وضع سرکار اومدنت چیه..؟ خب #مرخصی می گرفتی..؟


#آیه: نیاز دارم به کار...! #سرم_گرم باشه برام بهتره....!

#ساعت 10 #صبح_رها با #مراجعش مشغول صحبت بود.


در اتاق با #ضرب باز شد، #رها_چشم به سمت #در گرداند، #رویا بود.
_پس #اینجا_کار میکنی....؟


_لطفا #بیرون باشید، بعد از #اتمام_وقت ایشون، در
#خدمتتون_هستم....!


_بد نیست تو که #اینقدر_چادر دور خودت #پیچیدی، توی یه


#اتاق در بسته با #نامحرم نشستی...؟
#شیطون_نیاد_وسطتون...!



#رها_تشر_زد:


_لطفا #بیرون باشید #خانم..!
#خانم_موسوی... #خانم_موسوی...
لطفا با #نگهبانی_تماس بگیرید...!


#رویا_پوزخندی_زد:


_جوش نیار...! #حرف دارم #باهات؛ بیرون #منتظرم،
#معطلم_نکن...!


#رها_کلافه شده بود. #معذرت‌خواهی کرد و #مشاوره_ای که
#دقایق_آخرش بود را به #پایان رساند.


با رفتن مرد، #رویا وارد #اتاق شد....


_از #زندگی من برو #بیرون...!
_من توی
#زندگی_تو نیستم.


_هستی....! وقتی اسمت #توی_شناسنامه ی #صدراست یعنی
#وسط_زندگی_منی....!


_من به #خواست_خودم وارد زندگی
#آقای_زند نشدم که الان به #خواست_خودم برم بیرون...


_بلاخره که #صدرا_طلاقت میده، تو زودتر برو....!
_ #کجا_برم...!؟


_تو #کار داری، #حقوق داری، میتونی زندگی خودتو #بچرخونی.


از اون #خونه برو...! من #صدرا رو
#راضی_میکنم...

_هنوز نفهمیدید: #آقای_زند دیگه به حرف شما #زندگی_نمیکنه....!


_و این #تقصیر_توئه... تو #بری همه چیز درست میشه....!


#رویا_فریاد زد و #آیه نفس گرفت.
#رویا را شناخته بود.

از #مراجعش_عذرخواهی کرد و به سمت #اتاق_رها پا تند کرد.


تازه وارد #پنج_ماهگی شده بود و سنگینی اش هر روز بیشتر میشد،در اتاقِ #رها را که باز کرد،
#چند_اتفاق_افتاد....


#رها رو گرداند سمت در و نگاه به #آیه دوخت. #رویا_آیه را دید
و #برافروخته تر شد و #فریاد زد:

_همهش #تقصیر شما دوتاست، #شوهرمو دوره کردید که از من #بگیریدش...!


#رها چشم از #آیه نگرفت.
نگاهش شرمنده ی #آیه_اش بود...


#رویا به سمت #رهایی رفت که ایستاه بود مقابل #میزش و نگاه به #آیه داشت.


با #کف دست به #سینه_ی_رها زد.
#رهایی که حواسش نبود و با آن #ضربه، به زمین افتاد و #چشم_هایش بسته شد.


#آیه جیغ زد و نگاهش #مات_رهای بی‌حرکت شد.

#خون روی زمین را که #قرمز کرد، #دکترصدر و #مشفق هم رسیدند...
#سایه که #رها را دید جیغ کشید.
دکتر مشفق: #خانم_موسوی.. #خانم_موسوی... با اورژانس تماس بگیرید...!


تمام #مراجعان و کادر #درمانی آنجا جمع شده بودند.
دکتر #مشفق در حال #معاینه‌ی_رها بود، استاد #روانپزشکی_رها بود.
#پلیس_آمد،
#اورژانس_هم_آمد،


یکی #رویا رابُرد و دیگری #رها را....!
در #بیمارستان، #رها هنوز #بیهوش بود.


#آیه بالای سرش #دعا_میخواند و #گهگاه با #تلفن_رها به #صدرا زنگ میزد... هنوز #خاموش_بود.....!


#آیه به #پلیس هر آنچه را که دیده بود #گفته بود و اکنون منتظر
#همسر_رهابودند...!


#طرف_کدام_را_میگرفت..!؟
#زنش_یا_نامزدش...!؟


بعد از چند #ساعت بلاخره #تماس برقرار شد و #صدای_صدرا در
#گوشی_پیچید:


_رها الان کار دارم، تازه از #دادگاه اومدم بیرون...!

تا #نیم_ساعت دیگه یه #دادگاه دیگه دارم، خودم #بهت_زنگ میزنم...


قبل از آنکه #تماس را #قطع کند #آیه سخن گفت:
_ #آقا_صدرا...!


#قلب صدرا در #سینه اش فرو ریخت؛ از صبح #دلش_شور میزد و حالا...

چرا #آیه با تلفن #رها به او #زنگ زده بود...؟

#رهایش_کجاست...؟


_چی شده...؟ #رها کجاست....؟
_ #بیمارستان... بیاید...! بهتون #نیاز داره.


#صدرا بدون فکر کردن به هر چیزی فقط گفت:
_اومدم...!

صدرا #بیقرار بود، با #سرعت میرفت. به #بیمارستان که رسید، چشم #چرخاند برای دیدن #آشنا...
#کسی_نبود...!

از #اطلاعات درباره ی #رهای این #روزهایش پرسید و به #آیه رسید.....
_آیه خانم...!


#آیه نگاه به #صدرای_بیقرار کرد، میدانست #سوالش چیست، پس #منتظر نشد که
#او_بپرسد:


_ #بیهوشه، هنوز #به‌هوش نیومده؛
#ضربه_ی سختی به #سرش_خورده..!
_چرا....؟

#تصادف_کردید...؟


#تلفن_صدرا زنگ خورد. #پدر_رویا_بود.....! #چه_بد_موقع...!

صدا را #قطع_کرد اما
#دوباره_زنگ خورد...
کلافه از
#آیه_عذر_خواهی_کرد ؛و

#جواب_داد:




🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313