زندگی به سبک شهدا
#احاطه
Channel
@Shohada72_313
Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
6⃣
3⃣
در #ذهن_صدرا_و_رها نام #آیه نقش بست. #آیه که همه جا #دنبال_خاطره ای از #مردش بود و این #خاطرات_آرامش میکردند...! #صدرا بلند شد و #بشقابی برای #رها روی میز گذاشت. #صندلی برایش #عقب کشید و منتظر #نشستنش_شد.. …
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت7
⃣
3⃣
#ارمیا
روزها بود که
#کلافه
بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛
#خوابهایش_کابوس
بود. تمام خوابهایش
#آیه
بود و
#کودکش
...
#سیدمهدی
بود و
#لبخندش
...
وقتی داستان آن
#عملیات
را شنید، خدایا... چطور توانست دانسته برود...؟!
امروز قرار بود مراسم در
#ستاد_فرماندهی
برای
#شهدای
عملیات گرفته شود.
از
#خانوادهی_شهدا
دعوت به عمل آمده بود؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست...
گروه موزیک
مینواخت و صدای
#سرود_جمهوری_اسلامی
در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها رسید:
#شهید
...
#شهید
...
#شهید
... ای تجلی ایمان...
#شهید
...
#شهید
...
شعرخوانده میشد و
#ارمیا
نگاهش به
#حاج_علی
بود. آیه درمیان زنان بود...
#زنان_سیاهپوش
..! نمیدانست کدامشان است اما حضور
#سیدمهدی
را حس میکرد.
#سیدمهدی
انگار همه جا با
#آیهاش
بود. همه جوان بودند...بچه های کوچکی دورشان را
#احاطه
کرده بودند.
تا جایی که میدانست همه شان دو سه بچه داشتند، بچه هایی که تا همیشه
#محروم
از
#پدر
شدند...
مراسم برگزار شد و
#لوحهای_تقدیر
بزرگی که آماده شده بود را به دست
#فرزند
و یا
#همسر_شهید
میدادند.
نام
#سیدمهدی
علوی را که گفتند، زنی از روی
#صندلی
بلند شد.
#صاف
قدم برمیداشت...!
#یکنواخت
راه میرفت، انگار
#آیه
هم یک
#ارتشی
شده بود؛
شاید اینهمه سال
#همنفسی
با یک
#ارتشی
سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانوادهی
#شهدای_ایران
را...!
آیه مقابل
#رئیس_عقیدتی_سیاسی_ارتش
ایستاد،
#لوح
را به دست آیه داد.
آیه دست دراز کرد و
#لوح
را گرفت:
_ممنون...!
سخت بود...
#فرمانده
حرف میزد و آیه به
#گمشده
اش فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست
#مرد_من
...!
آنقدر
#محو_خاطراتش
بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود:
_خانم علوی...
#خانم_علوی
...!
صدای
#فرمانده_نیروی_زمینی
بود. آیه به خود آمد و
#نگاهش_هشیار
شد:
_ببخشید.
-حالتون خوبه...؟
#آیه_لبخند_تلخی_زد
:
_خوب...؟معنای خوب رو گُم کرده بود
#آیه
راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه
#مردی
که نگاهش غم دارد
روز بعد همکاران
#سیدمهدی
برای تسلیت به خانه آمدند.
#ارمیا
هم با آنان همراه شد. تا چند روِز قبل زیاد با کسی
#دمخور
نمیشد.
رفت و آمدی با کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچیک از
#همکارانش
نبود.
"چه کرده ای بامن
#سید
"
تمام کسانی که آمده بودند، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به
#کشور
بازگشته بودند.
هنوز َگرِد سفر از
#تن_پاک
نکرده بودند که به دیدار
#خانواده_ی_شهدای
رفتند.
آیه کنار
#فخرالسادات
نشسته بود.
#سیدمحمد
پذیرایی میکرد با
#حلواوخرما
.....
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌴
🥀
💐
🌼
💐
🥀
🌴
#امام_زمان_عج_و_شهدا
#شهید_والامقام
#احمد_رحیمی
#همسرش
می گفت: مدتها بعد از
#شهادتش
در رویایی
#شیرین
او را دیدم. درون قطار با
#دخترم
آسیه نشسته بودم. بیرون پنجره،
#سیدی_سبزپوش
بود که
#نور
بر صورتش
#احاطه
داشت. او مرا محو خود کرده است. کسی در
#کنارش
ایستاده بود.
#نگاهم
به او افتاد. خدا می داند چقدر از دیدنش
#خوشحال
شدم.
#احمد
بود.
به من اشاره کرد و با
#صدایی
رسا گفت:
#ناراحت
نباش، من دارم
#می_آیم
. فردای آن روز بی
#صبرانه
منتظر
#تعبیر
خوابم بودم.
ساعت نه صبح از
#تهران
تماس گرفتند و گفتند یک
#شهید
بسیجی به نام
#احمد_رحیمی
به
#مشهد
منتقل شده که احتمال می دهیم متعلق به خانواده شما باشد. با خانواده برای
#شناسایی
راهی
#معراج_شهدا
شدیم. گفته بودند باید او را
#شناسایی
کنم. باورش خیلی سخت بود.
#پیکرش
به طور کامل
#سوخته
، استخوان هایش در هم
#شکسته
و
#ترکش_های
متعددی بر
#بدنش
نشسته بود. وقتی چشمم به
#پای_چپش
، که قبلا
#ترکش
خورده بود افتاد
#اطمینان
پیدا کردم که خودش است. بعد از دیدن
#پیکرش
دیگه آرام و قرار نداشتم.
بار دیگر در
#خواب
به
#سراغم
آمد و
#دلسوزانه
گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن
#جنازه_ام
اذیت شدی ناراحتم! بعد با حالتی خاص گفت: باور کن قبل از
#شهادتم
تعداد زیادی
#تانک_عراقی
را منهدم کردم و لحظه ی
#شهادت
هیچ چیز نفهمیدم. چرا که
#حضرت_ابوالفضل_ع
در کنارم بود و
#آقا_امام_زمان_عج
بالای
#سرم
نشسته بودند!"
📚
کتاب وصال، صفحه ۸۵ الی ۸۶