#داستان_های_شاهنامه :
{{{
#کشته_شدنِ
#فرامرز ،
#آخرین_بازمانده #نسل_رستم }}}
فـــرامـــرز را زنــــده بردار کرد
تـــن پیلـــوارش نگون ســار کرد
چون بهمن بشاهی رسید و رستم نیز درگذشته بود برای گرفتن انتقام خون پدرش اسفندیار، به زابلستان و بر سر زال پير تاخت آورد و زال را که به پیشوازش رفته بود به زنجیرهای گران اسیر ساخت، در آن هنگام فرامرز در مرز كابلستان بود. به او خبر دادند كه بهمن شاه با دستان چه كرده است. فرامرز در خشم شد و سپاه را روانه جنگ بهمن كرد. پس بهمن نيز سپاه را آرايش جنگ داده و آماده كرد تا فرامرز و سپاه سیستان در رسيد. چون روبرو شدند هر دو لشكر صف كشيدند و سه روز و سه شب جنگ گروهی كردند.
روز چهارم يكي باد خاست
كه گفتند با روز شب گشت راست
باد جنبش خود را به روی فرامرز برگردانيد، بهمن از اينكه طوفان فرامرز را در ميان گرفت شاد شد و فرمان داد تا سپاهش بر زابلی ها بتازند. سپاهيان فرامرز طاقت طوفان را نياورده و پراكنده شدند. فرامرز با گروهی اندك در ميدان ماند. و با اينكه همه تنش پر از زخم شمشير بود، كه فرزند شيران بد و شير بود، انديشه كرد و بدانست آن روز روز بلاست و اين طوفان دام قضا است.
فرامرز مردانگی كرد و يک تنه بر قلب سپاه بهمن زد و تا نزديك شاه رفت و قلب سپاه را از هم دريد. بهمن چون دليری فرامرز را ديد، خيره ماند. به لشكر يكى بانگ زد شهريار كه گرد او را بگيريد، سواران چنان كردند، كمند بر سر دست آورده بر فرامرز حمله برده و كمندها را بسوی او پرتاب كردند. اما فرامرزِ يل:
يكي حمله آورد برسان شير
بغريد چون اژدهای دلير
دست بر گرز گران كرد و بر ايشان حمله آورد و کشته ها پشته ساخت. تنش زخم فراوان گرفته بود و توانش كاهش می يافت. بهمن گفت او را تيرباران كنيد!!
چون باران كه آن بگذرد بر درخت
يكی تيرباران بكردند سخت
آنقدر تير بر پيكر اسب فرامرز خورد كه بارگی بر روی اندر آمد ز بيچارگی..... فرامرز از اسب بزير آمد، سپر بر سر گرفت و از چپ و راست بر ايشان حمله كرد. سپاهيان بهمن چون ديدند حريف فرامرز نمي شوند، به يك بار لشكر بر او تاختند. سواران گرفتندش اندر ميان و زخم بسیارش زدند. تمام تن فرامرز چاك چاك شده بود.
ز بس خون از او رفت بيهوش گشت
باستاد بر جای و خاموش گشت
سرانجام فرامرز كه توانی نداشت گرفتار شد. او را نزد بهمن آوردند. بهمن که سالها مانند برادر در نزد فرامرز گذرانده بود با كينه در او نگريست، با تمام خدمتهای خاندانش، جان وی را نبخشيد و دستور داد تا داری بلند برپا كردند و فرامرز را زنده بر دار آويخت و ز كينه بكشتش بباران تير.
چـو دیدش، ندادش به جان زینهار
بفـــرمـــود، داری زدن، شهــریار
فـــرامـــرز را زنــــده بردار کرد
تـــن پیلـــوارش نگون ســار کرد
پشوتن وزير بهمن كه از آن كشتارها به رنج بود بر پاي ايستاد و گفت: ای شاه! كشتن و غارت و جنگ و جوش كافيست، كينه كشي كافيست! اسفنديار برای مرگ به سيستان نرفت، رستم نيز براي افتادن در چاه روانه كابل نشد. فرزند سام نريمان را ببند كردی بس نبود که تنها یادگار رستم دستان را کشتی! و اگر او بنالد به پروردگار، بلند اختر تو تيره خواهد شد، رستم تخت كيان را نگاه داشت. اين تاج را رستم بر سر تو نهاد. نه گشتاسپ و اسفنديار.
چون بهمن سخنان پشوتن را شنيد، پشيمان شد از كرده
های كهن. از پرده سرای بهمن آگهی دادند كه ای پهلوانان، تاراج و كشتن بس است آماده بازگشت شويد! بهمن دستور داد تا پای دستان را از بند گشودند.
تن فرامرز را به دخمه نهادند. پشوتن با شرمساری در زندان به زال گفت: «اكنون به ايوان بهمن برو.»
رودابه چون زال را بديد، زار بگريست و چنین سوزناک نوحه كرد كه :
زارا، دليرا، گوا، رستما
نبیره گوِ نامور نیرما
((( ای رستم كجا هستی؟)))
تو تا زنده بودی كه آگاه بود
كه گشتاسپ اندر جهان شاه بود
چون تو رفتي گنج تو را تاراج كردند، ما را به اسيری گرفتند و پسرت را بباران تير كشتند.
مبيناد چشم كس اين روزگار
زمين باد بی يادِ اسفنديار
رودابه اين سخنان را رو در روی پشوتن گفت. به بهمن آگهی دادند كه رودابه را نمی توان ساكت كرد. پشوتن از شيون رودابه رنگ از رخش پريد. مردم زابل به حركت درآمدند.
پشوتن به بهمن گفت: ای شاه نو!!
به شبگير از اين مرز، لشكر بران
كه اين كار دشوار گشت و گران
بدين خانۀ زال سام دلير
سزد گر نماند شهنشاه دير
بدستور بهمن سپاه حركت كرد و هنوز روشنایی روز بر كوه نيفتاده بود كه آواز كوس رفتن بلند شد و سپاه از زابل بسوی پایتخت حركت كرد.
خلاصه نگاری: علی سجادی
بن مایه: شاهنامه فردوسی - مقاله دکتر رستگار
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂