داستانهای شاهنامه
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#زال_و_رودابه قسمت نهم
سام ديد بر کرد. شيرزني ديد بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل، گفت «اي گرانمايه زن، خاطر آسوده دار که تو و خاندان تو در امان منيد و با پيوند دختر تو و فرزند خويش همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشته ام و در خواسته ام تا کام ما را برآورد. اکنون نيز در چاره اين کار خواهم کوشيد. شما نگراني به دل راه مدهيد. اما اين رودابه چگونه پريوشي است که دل
زال دلاور را چنين در بند کشيده. او را به من نيز بنما تا بدانم به ديدار و بالا چگونه است.»
سيندخت از سخن سام شادان شد و گفت «پهلوان بزرگي کند و با ياران و سپاهيان به خانه ما خرامد و ما را سرافراز کند و رودابه را نيز به ديدار خود شاد سازد. اگر پهلوان به کابل آيد همه شهر را بنده و پرستنده خود خواهد يافت.
سام خنديد و گفت «غم مدار که اين کام تو نيز برآورده خواهد شد. هنگامي که فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به کاخ تو ميهمان خواهيم آمد.»
سيندخت خرم و شگفته با نويد نزد مهراب بازگشت.
از آن سوي، چون نامه سام نوشته شد
زال آنرا تيز برگرفت و شتابان براسب نشست و بدرگاه منوچهر تاخت. چون از آمدنش آگاهي رسيد گروهي از بزرگان درگاه و پهلوانان و نامداران به پیشواز او شتافتند و با فرّ و شکوه بسيار به بارگاهش آوردند.
زال زمين ببوسيد و بر شاهنشاه آفرين خواند و نامه سام را به وي سپرد.
منوچهر او را گرامي داشت و گرم بپرسيد و فرمود تا رويش را از خاک راه ستردند و بر او مشک و عنبر افشاندند. چون از نامه سام و آرزوي
زال آگاه شد خنديد و گفت «اي دلاور، رنج ما را افزون کردي و آرزوي دشوار خواستي. اما هرچند به آرزوي تو خشنود نيستم از آنچه سام پير بخواهد دريغ نيست. تو يک چند نزد ما بپاي تا در کار تو با موبدان و دانايان راي زنيم و کام ترا برآوريم.» آنگاه خوان گستردند و بزمي شاهانه ساختند و شاهنشاه با بزرگان درگاه مي برگرفتند و به شادي نشستند.
روز ديگر منوچهر فرمان داد تا دانايان و اخترشناسان در کار ستارگان ژرف بنگرند و از فرجام
زال و رودابه وي را آگاه کنند. اختر شناسان سه روز در اين کار بسر بردند. سرانجام خرّم و شادمان باز آمدند که از اختران پيداست که فرجام اين پيوند خشنودي شهريار است. از اين دو فرزندي خواهد آمد که دل شير و نيروي پيل خواهد داشت و پي دشمنان ايران را از بيخ بر خواهد کند.
منوچهر از شادي شگفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گرد آيند و
زال را در هوش و دانائي و فرهنگ بيازمايند.
چون موبدان آماده شدند شاهنشاه براي آزمودن
زال بار داد و
زال در برابر موبدان بنشست تا پرسش هاي ايشان را پاسخ گويد و خردمندي خود را آشکار کند. يکي از موبدان پرسيد«دوازده درخت شاداب ديدم که هريک سي شاخه داشت. راز آن چيست؟»
موبد ديگر گفت «دو اسب تيز تک ديدم، يکي چون برف سپيد و ديگري چون قير سياه. هريک از پي ديگري مي تاخت اما هيچيک بديگري نمي رسيد. راز آن چيست؟»
ديگري گفت «مرغزاري سر سبز و خرّم ديدم که مردي با داسي تيز در آن مي آمد و تر و خشکش را با هم درو مي کرد و زاري و لابه در او کارگر نمي افتاد. راز آن چيست؟»
موبد ديگر گفت «دو سرو بلند ديدم که از دريا سر کشيده بودند و برآنها مرغي آشيانه داشت. روز بر يکي مي نشست و شام بر ديگري. چون بر سروي مي نشست آن سرو شگفته مي شد و چون برمي خاست آن سرو پژمرده مي شد و خشک و بي برگ مي ماند.»
ديگري گفت «شهرستاني آباد و آراسته ديدم که در کنارش خارستاني بود. مردمان از آن شهرستان ياد نمي کردند و در خارستان منزل مي گزيدند. ناگاه فريادي برمي خاست و مردمان نيازمند آن شهرستان مي شدند. اکنون ما را بگوي تا راز اين سخنان چيست؟»...
🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂ادامه دارد