تجربه نوشتن

#ادبیات_کارگری
Канал
Образование
Искусство и дизайн
Книги
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanПродвигать
930
подписчиков
1,26 тыс.
фото
324
видео
1,29 тыс.
ссылок
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
#زنی_از_طبقه_کارگر

«هنگامی که شما از همه نعمت‌های زندگی استفاده می‌بَرید، کارگران در اعماق بدبختی دست و پا می‌زنند، استخوان‌هاشان از سوءتغذیه به هم می‌‌پیچد و سیلی‌کوز ریه‌هاشان را پاره‌پاره می‌کند؛ و حالا، سینیورها! شما تشریف آورده‌اید سر آنها را هم با تفنگ‌هایتان نشانه گرفته‌اید...ما کارگریم، برده نیستیم... آیا لحظه‌ای اندیشیده‌اید که کار معدن به چه چیزی شباهت دارد؟ آیا به عمق اندوه و بدبختی طبقه‌ی زحمتکش پی برده‌اید؟ نه سینیورها! تنها کاری که از دست شما بر می‌آید این است که مردم را بکشید...»/ به نقل از کتاب: «بگذار سخن بگویم»(ترجمه احمد شاملو و ع.پاشایی) که سرگذشت زندگی و مبارزات سیاسی دُمیتیلا است که در سال ۱۹۷۹، نوشته شده ‌‌‌‌‌و حاصل گفتگوهای خانم موئما ویئرز، روزنامه نگار با دُمیتیلاست. این گزارش، که دُمیتیلا آن را اوجِ کار خود می‌داند، فریاد مردمی است که رنج می‌برند چرا که مورد بهره‌کشی قرار گرفته‌اند.

🖌 دومیتیلا باریوس دوچونگارا - خلاصه نوشته‌ای از شهناز نیکوروان

دومیتیلا در سال ۱۹۳۷ در بزرگترین منطقه تولید قلع بولیوی متولد شد. او دختر و همسر یک معدنچی بود. در سن ۱۰ سالگی مادرش را از دست داد و پنج خواهر کوچکترش و سپس هفت فرزند خود را در شرایط محرومیت و فقر بزرگ کرد.او دبیر کل سندیکای زنان خانه دار بود. دومیتیلا سرکوب شد، اما هرگز دست از مبارزه نکشید و با زنان دیگر به این امید که ما این روزهای تلخ را تغییر می دهیم، معدنچیان خود را سازماندهی کردند.

در دهه ۱۹۶۰، دومیتیلا یک رهبر شگفت انگیز اتحادیه زنان معدنچی شد. سازماندهی خانواده‌های معدنچیان برای بهبود شرایط و خدمات و مبارزه علیه سرکوبگری دیکتاتوری ژنرال هوگو بارینتوس از جمله فعالیت های او بود. دولت رن بارینتوس ( ۱۹۶۶ - ۶۹) از اتحاد و مبارزه معدنچیان وحشت کرد و آنها را در شب سن جوان در حالی که جشن می گرفتند و می رقصیدند با هواپیما به رگبار گلوله بست. سربازان با بی رحمی، مردان، زنان و کودکان را به قتل رساندند. دومیتیلا دستگیر شد. او باردار بود و به دلیل شکنجه، کودکش فوت کرد. او از کشتار خشونت آمیز ۱۹۶۷ “سان جوآن” جان سالم به در برد، جایی که سربازان به روی معدنچیان و همسران و فرزندان شان آتش گشودند و شایعه کردند که معدنچیان با بخشی از چریک‌های جنگجوی چه گوارا در کوه‌های سانتا کروز در ارتباط هستند.

پس از آن قتل و عام، دومیتیلا  زندانی و شکنجه شد، زخم ها و جراحت های ناشی از این شکنجه ها تا پایان عمر مشکلات جسمی و بیماری های مزمنی را برای او ایجاد کرد. زمان ادامه یافت و دیکتاتور دیگری به نام هوگو بنزر (۱۹۷۱ - ۷۹) روی کار آمد. دومیتیلا در سال ۱۹۷۵ در مجمع بین المللی زنان در مکزیک شرکت کرد و صدای مبارزه معدنچیان زن و نماینده فعالان زن منتقد شد.

در سال ۱۹۷۸ دومیتیلا، همراه با چهار زن دیگر، به پایتخت رفت و اعتصاب غذا را آغاز کرد. اعتصاب غذایی که توسط دومیتیلا و چهار زن دیگر معدنچیان علیه دولت (دیکتاتوری که تحت حمایت ایالات متحده بود) آغاز شد. این اعتصاب توجه مردم سراسر کشور بولیوی را به خود جلب کرد و به یک حمله ملی علیه دولت دیکتاتور تبدیل شد. هزاران نفردر روز بیست وسوم به اعتصاب پیوستند. معترضان خواستار آزادی کارگران معدن زندانی وعفو برای رهبران اتحادیه های کارگری و احیای معادن و هم چنین انتخابات عمومی شدند. مبارزه و اعتراض هزاران نفر دیکتاتوری را مجبور به پذیرش درخواست‌های جنبش کرد. بعد از ۲۳ روز دولت به درخواست‌های معترضان تن داد. اما بی عدالتی ادامه یافت.

او سال‌ها در تبعید زندگی کرد و در سال ۱۹۸۲ به بولیوی بازگشت، درست قبل از بازسازی ساختار عظیم نئولیبرالی که به تعطیلی معدن‌های دولتی و اخراج ۳۰هزار معدنچی منتهی شد، معادنی که او سال‌های طولانی برای شکل دادن مبارزات کارگران آن سپری کرده بود. در سال‌های آخر عمر، او تمام هم وغم خود را برای توسعه یک مدرسه آموزشی سیار برای آموزشهای سیاسی به کارگران متمرکز کرد تا آگاهی سیاسی و تاریخی مردمی را به نسل‌های جدید در خانواده‌های معترضان و بومیان بولیوی ، مردمان تهی دست ساکن کوچبامبا منتقل شود. او درباره امیدش برای یک دنیای بهتر صحبت کرد. “مردم من قدرتم را به من داده اند آنها هرگز تسلیم نمی شوند”.

دومیتیلا سال ۲۰۱۲ و در سن ۷۴ سالگی در کوچابامبا در فقر ناشی از کاهش حقوق بازنشستگی و بدون بیمه درمانی درگذشت. در سال ۲۰۰۵، او برای جایزه صلح نوبل در فهرست “۱۰۰۰ زن برای صلح” نامزد شد. زندگی دومیتیلا تصدیق تاریخ غم انگیز بولیوی از همدستی استثمار، سرکوب، استعمار و مردسالاری و نمادی از قدرت مردم برای اعتراض و تغییر است.
#ادبیات_کارگری
#بگذار_سخن_بگویم
#دومیتیلا
#هشت_مارس

https://t.me/tajrobeneveshtan/2787
#ادبیات_کارگری
#باکو_شهر_تضادها_بود

خورشيد داشت در پشت كوه‌ها ناپديد می شد. سايه‌ها درازتر و هوا تاريك‌تر می گشت. مه خنكی از طرف دريا می وزيد. مسافر پس از خوردن نان، بلند شد. بالای يكی از تپه‌های نزديك رفت و اطراف را بدقت وارسی كرد. سپس ساق‌های چكمه‌اش را اندكی بالا زد و با قدم‌های تند به سوی شهر به راه افتاد. پس از طی مسافت زيادی به گورستان رسيد. همه جا تاريك بود. سنگ قبرهای غمناك كه گویی در فكر عميقی فرو رفته‌اند در پرده‌ی آبی رنگ شامگاهی پيچيده می شدند. وقتی از اين‌جا نگاه می كردی، شهر باكو با تمامی عظمتش، پيش ديده جان می گرفت.

باكو، شهر نفت و ثروت كه افزون از ۱۱۵ هزار جمعيت داشت و هر سال قريب ۶۴۰ ميليون پوط(هر پوط معادل است با ۵/۱۶ كيلوگرم و ظرف‌های مخصوصی با همين ظرفيت نيز «پوط» ناميده می شوند كه معادل آن در فارسی «حلبی» است.م) نفت از آن استخراج می شد، اكنون در تاريكی فرو رفته بود و گویی از خستگی چرت می زد.

در سمت راست، «بائيس» به روشنی ديده می شد و آن سوتر، يكی دو دكل نفت، سر به آسمان كشيده بود. در اين سو نيز كشتی های كهنه‌ای كه در طول ساحل صف كشيده بودند، مانند گهواره، تكان تكان می خوردند. «زيغ‌بورنی» نيز در ميان مه غليظی چرت می زد و جزيره‌ی «نارگين» همانند لكه‌ی سياهی در دل دريای آبی رنگ بنظر می‌رسد.

باكو شهر تضادها بود. وقتی از اينجا- از گورستان- به شهر نگاه می كردی از طرفی عماراتی كه هر روز بيش از روز بيش بنا می شد باكو را به شهرهای بزرگ امپراتوری روسيه شبيه می ساخت، و از طرف ديگر دخمه‌های تو در توی نمور و آفتاب ناگير تهيدستان، خاطره‌ی يك ده فقير را در ذهن بيننده بيدار می ساخت.

مردم شهر اين قسمت فقر زده را «چمبركندی» می ناميدند. كارگران فابريك و كارخانه‌ها، روستایيانی كه از فشار ظلم زمين‌داران و زور گرسنگی به اميد پيدا كردن كار به شهر آمده بودند، تهيدستان، بيماران بی چيز، همه در اينجا جمع شده بودند. در ميان مردم باكو به جای كلمه‌ی «می ميرم» اصطلاح «به چمبر كندی می روم» استعمال می شد. و بالاخره چمبركندی دهی بود كه در ميان شهر بزرگی چون باكو، به تهيدستان اختصاص داشت.

باكو با رشد صنایع نفت، روز به روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شده و در كنار دیوارهای قلعه، شهری عظیم پا گرفت. باكو شهر تضادها بود. با افزونی شمار دخمه‌های دود گرفته و نفتی كارگری در اطراف مناطق نفت خیز، اشكوبه‌های ساختمان‌های خداوندان نفت نیز بالاتر می‌رفت. در خیابان‌ها «قونقا»‌ها (ارابه‌ای كه به وسیله اسب یا موتور روی ریل حركت می‌كرده- نوعی تراموا) كار می‌كردند. چراغ‌های گازی روشن می‌شد و از ازدحام جمعیت جای سوزن انداختن نبود. ولی كارگران استثمار شده هیچ كدام از این‌ها را حس نمی‌كردند. سنگینی بار شهر روی دوش زحمتكشان بود.

دست‌های تاول زده‌ی كارگر، شهر را به وجود می‌آورد ولی بهره‌ای از مخلوق خویش بر نمی‌گرفت. با رشد سرمایه‌داری و پرشدن جیب صاحبان نفت، كارگران سنگین‌تر شدن این بار را بیشتر احساس می‌كردند. سنگینی ساختمان‌ها، خیابان‌ها، سالن‌های رقص و قمار و رستوران‌های مجلل كه هر روز بر تعدادشان اضافه می‌شد، كمر زحمتكشان را می‌شكست.

بناهای جدیدی در كنار دریا احداث و خیابان‌ها و محلات تازه‌ای ساخته می‌شد. كارخانه‌هایی كه مثل قارچ از زمین می‌روییدند، موجب پیدایش محلات عظیم كارگرنشین می‌گشتند.

ساختمان‌هایی كه میلیونرهای باكو به منظور اجاره دادن احداث كرده بودند، بناهایی كه برای اغوای مشتری ظاهر فریبنده‌ای داشتند و همچنین مغازه‌های پر زرق و برق، این قسمت از باكو را از محله فقیرنشین شهر- كه اژدر الآن آن‌جا را ترك كرده بود- جدا می‌كرد.

ویترین مغازه‌های بزرگ و دیوارها از اعلانات و آگهی‌های تبلیغاتی پربود. آگهی‌های «كمپانی‌ها» و «تجارتخانه‌ها»ی مختلف با آفیش‌‌های عاشقانه‌ی رستوران‌ها و كاباره‌ها و دسته‌های باله در می‌آمیخت. خیابان‌ها از صبح تا شب پر از آدم بود. در این‌جا شرق و غرب به هم آمیخته بودند. جاهل‌ها با آن گردن‌های كشیده و پاپاق‌های دراز و تپانچه‌ی «كلت» مانند كمرشان، و سرمایه‌داران اروپایی كه با احساس بوی نفت با باكو آمده بودند، حالت عجیبی به شهر می‌دادند.

میلیونرها خودشان را خدای تهیدستان و جاهل‌ها هم خود را جلادان مأمور از طرف «خدایان» حساب می‌كردند. از ترس این دو خواب راحت به چشم زحمتكشان نمی‌رفت...

رُمان #نینا ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های ۱۹۰۴- ۱۹۰۱) اثر: ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

🌏🌍🌎
https://t.center/tajrobeneveshtan
#یک_کتاب
#ادبیات_کارگری

نام کتاب: نان و گل های سرخ
نویسنده: میلتون ملتزِر

این کتاب، شرح به هم پیوسته ی مبارزات کارگران مقیم آمریکا از سال ۱۸۶۵ تا ۱۹۱۵ میلادی است که برای کسب یک زندگی انسانی به پا خواسته اند و تا سرحد جان، در اعتلای حقوق اجتماعی و سیاسی شان، کوشا بوده اند.

«میلتون ملتزر» با بررسی و بهره گیری از اسناد و مدارک فعالین کارگری، توانسته که حوادث جاری در کارگاه ها و کارخانه های مختلف آمریکا را به صفحات کاغذ منتقل کند و رنج کارگران و چگونگی ایجاد تشکل‌های کارگری را برای افکار عمومی و طبقه پرولتاریا به نمایش بگذارد. این کتاب،دریچه ای رو به شهود و شنود تاریخ است.

کن لوچ، کارگردان انگلیسی، بر اساس فیلم نامه ی پاول لاورتی، از کتاب نان و گل های سرخ، فیلمی به همین نام ساخته که در فستیوال سال ۲۰۰۰ کن، با استقبال چشم نوازی از سوی مخاطبان و برابری طلبان روبه رو شد.

📚📚📚
https://t.center/tajrobeneveshtan
#ادبیات_کارگری

کتاب «بگذار سخن بگویم» با ترجمه احمد شاملو و ع. پاشایی؛ سرگذشت زندگی و مبارزات سیاسی دُمیتیلا دوچونگارا (۲۰۱۲-۱۹۳۷) است که در سال ۱۹۷۹، نوشته شده ‌‌‌‌‌و حاصل گفتگوهای خانم موئما ویئرز، روزنامه نگار با دُمیتیلاست. این گزارش، که دُمیتیلا آن را اوجِ کار خود می‌داند، فریاد مردمی است که رنج می‌برند چرا که مورد بهره‌کشی قرار گرفته‌اند.

در جایی از کتاب، دُمیتیلا می‌گوید:
«هنگامی که شما از همه نعمت‌های زندگی استفاده می‌بَرید، کارگران در اعماق بدبختی دست و پا می‌زنند، استخوان‌هاشان از سوءتغذیه به هم می‌‌پیچد و سیلی‌کوز ریه‌هاشان را پاره‌پاره می‌کند؛ و حالا، سینیورها! شما تشریف آورده‌اید سر آنها را هم با تفنگ‌هایتان نشانه گرفته‌اید...ما کارگریم، برده نیستیم...
آیا لحظه‌ای اندیشیده‌اید که کار معدن به چه چیزی شباهت دارد؟ آیا به عمق اندوه و بدبختی طبقه‌ی زحمتکش پی برده‌اید؟
نه سینیورها!
تنها کاری که از دست شما بر می‌آید این است که مردم را بکشید...»

🦋🦋🦋
https://t.center/tajrobeneveshtan
📖 #ادبیات_کارگری

📌اعتصاب در معادن مونسو و کارگرانی که جان باختند

کل معادن زغال سنگ مونسو ۱۰ هزار کارگر داشت که به مدت دو ماه و نیم به خاطر کاهش دستمزد اعتصاب کردند. ژاندارم‌های امپراتوری فرانسه با گلوله باران کردن کارگران‌ اعتصابی ۱۴ کشته و ۲۵ زخمی از آن‌ها را به زمین ریختند. به دلیل نداشتن پشتوانه مالی کافی، چون مدت کوتاهی از تاسیس «صندوق کارگری روز مبادا» گذشته بود و فقط ۳ هزار فرانک موجودی داشت و انترناسیونال اول نیز ۳ هزار فرانک به آن‌ها کمک نمود، اما این مقدار پول کافی برای اعتصابی طولانی و نفس‌گیر کافی نبود. در چنین شرایطی کارگران‌ در فقر مطلق به سر می‌بردند، حتا نان خشک در منزل نداشتند. غم نان و با وجود دو ماه و نیم اعتصاب و تلفات جانی بسیار، شکست را پذیرفته و بدون جلوگیری از کاهش دستمزد، روز دوشنبه نصف کارگران‌ معدن وورو که ۷۰۰ کارگر داشت، شروع به کار و به عمق ۸۰۰ متری معدن رفتند.
اما قبل از شروع کار یکی از آنارشیست‌ها مخفیانه تراشه‌ی چوب‌هایی که در دیواره معدن چپانده شده بود، تا مانع از خروج آب و ریزش دیواره گردد، طوری دست‌کاری کرده بود که سه چهار ساعت بعد معدن «وورو» ریزش نماید. در ساعت ۱۰ صبح روز دوشنبه دیواره معدن وورو شروع به ریزش کرد. کارگران‌ محبوس به غیر از ۲۰ نفر، بقیه نجات یافتند. و معدن در عرض یک روز به طور کامل منهدم گردید. اما کارگران‌:

«بی‌شک شکست خورده بودند. خسارت مالی و جانی بسیار دیده بودند. اما پاریس تیرهایی را که در معدن «وورو» خالی شد از یاد نمی‌برد. خون امپراتوری نیز از این زخم همیشه باز جاری خواهد بود. اگر هم روزی بحران صنعتی پایان یابد و کارخانه‌ها یک یک باز شوند اعلان جنگ لغو نخواهد شد. صلح با سرمایه‌داران دیگر ممکن نخواهد بود. کارگران‌ زغال عرض وجود کرده بودند و با سرمایه درپیچیده و کارگران‌ سراسر فرانسه را با فریاد عدالت‌خواهی خود تکان داده بودند. شکست آن‌ها خاطر هیچ‌کس را آسوده نکرده بود. پول‌دارهای مونسو در عین پیروزی بعد از اعتصاب در اضطرابی خاموش بودند و با بدگمانی واپس می‌نگریستند:

آیا پایان ناگزیر کارشان در اعماق همین سکوت عمیق نهفته نبود؟ آن‌ها پی می‌بردند به این‌که آتش انقلاب، دوباره و پیوسته، چه بسا همین فردا، با یک اعتصاب عمومی، با توافق همه‌ی کارگران‌، که این بار صندوق‌های تعاونی پرمایه‌ای می‌داشتند و می‌توانستند ماه‌ها، آسوده از گرسنه‌گی پایداری کنند افروخته شود. این بار جامعه‌ی ویران تنه‌ای بیش نخورده بود و آن‌ها صدای تراق تراق بنیان لرزان آن را زیر قدم‌های خود شنیده بودند. احساس می‌کردند که تکان‌های دیگری بالا می‌آمد و پیوسته تکرار می‌شد تا این بنای کهنه و لرزان فرو ریزد و مثل معدن وورو بلعیده شود و به اعماق ورطه فرو رود.»

📚 #ژرمینال
✍️ #امیل_زولا

🦋🦋🦋
https://t.center/tajrobeneveshtan
📚📚📚

#ادبیات_کارگری

خورشيد داشت در پشت كوه‌ها ناپديد می شد. سايه‌ها درازتر و هوا تاريك‌تر می گشت. مه خنكی از طرف دريا می وزيد. مسافر پس از خوردن نان، بلند شد. بالای يكی از تپه‌های نزديك رفت و اطراف را بدقت وارسی كرد. سپس ساق‌های چكمه‌اش را اندكی بالا زد و با قدم‌های تند به سوی شهر به راه افتاد. پس از طی مسافت زيادی به گورستان رسيد. همه جا تاريك بود. سنگ قبرهای غمناك كه گویی در فكر عميقی فرو رفته‌اند در پرده‌ی آبی رنگ شامگاهی پيچيده می شدند. وقتی از اين‌جا نگاه می كردی، شهر باكو با تمامی عظمتش، پيش ديده جان می گرفت.

#باكو، شهر نفت و ثروت كه افزون از ۱۱۵ هزار جمعيت داشت و هر سال قريب ۶۴۰ ميليون پوط(هر پوط معادل است با ۵/۱۶ كيلوگرم و ظرف‌های مخصوصی با همين ظرفيت نيز «پوط» ناميده می شوند كه معادل آن در فارسی «حلبی» است.م) نفت از آن استخراج می شد، اكنون در تاريكی فرو رفته بود و گویی از خستگی چرت می زد.

در سمت راست، «بائيس» به روشنی ديده می شد و آن سوتر، يكی دو دكل نفت، سر به آسمان كشيده بود. در اين سو نيز كشتی های كهنه‌ای كه در طول ساحل صف كشيده بودند، مانند گهواره، تكان تكان می خوردند. «زيغ‌بورنی» نيز در ميان مه غليظی چرت می زد و جزيره‌ی «نارگين» همانند لكه‌ی سياهی در دل دريای آبی رنگ بنظر میرسد.

باكو #شهر_تضادها بود. وقتی از اينجا- از گورستان- به شهر نگاه می كردی از طرفی عماراتی كه هر روز بيش از روز بيش بنا می شد باكو را به شهرهای بزرگ امپراتوری روسيه شبيه می ساخت، و از طرف ديگر دخمه‌های تو در توی نمور و آفتاب ناگير تهيدستان، خاطره‌ی يك ده فقير را در ذهن بيننده بيدار می ساخت.

مردم شهر اين قسمت فقر زده را «چمبركندی» می ناميدند. كارگران فابريك و كارخانه‌ها، روستایيانی كه از فشار ظلم زمين‌داران و زور گرسنگی به اميد پيدا كردن كار به شهر آمده بودند، تهيدستان، بيماران بی چيز، همه در اينجا جمع شده بودند. در ميان مردم باكو به جای كلمه‌ی «می ميرم» اصطلاح «به چمبر كندی می روم» استعمال می شد. و بالاخره چمبركندی دهی بود كه در ميان شهر بزرگی چون باكو، به تهيدستان اختصاص داشت...

باكو با رشد صنایع نفت، روز به روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شده و در كنار دیوارهای قلعه، شهری عظیم پا گرفت. باكو شهر تضادها بود. با افزونی شمار دخمه‌های دود گرفته و نفتی كارگری در اطراف مناطق نفت خیز، اشكوبه‌های ساختمان‌های خداوندان نفت نیز بالاتر می‌رفت. در خیابان‌ها «قونقا»‌ها (ارابه‌ای كه به وسیله اسب یا موتور روی ریل حركت می‌كرده- نوعی تراموا) كار می‌كردند. چراغ‌های گازی روشن می‌شد و از ازدحام جمعیت جای سوزن انداختن نبود. ولی كارگران استثمار شده هیچ كدام از این‌ها را حس نمی‌كردند. سنگینی بار شهر روی دوش زحمتكشان بود. دست‌های تاول زده‌ی كارگر، شهر را به وجود می‌آورد ولی بهره‌ای از مخلوق خویش بر نمی‌گرفت. با رشد سرمایه‌داری و پرشدن جیب صاحبان نفت، كارگران سنگین‌تر شدن این بار را بیشتر احساس می‌كردند. سنگینی ساختمان‌ها، خیابان‌ها، سالن‌های رقص و قمار و رستوران‌های مجلل كه هر روز بر تعدادشان اضافه می‌شد، كمر زحمتكشان را می‌شكست.

بناهای جدیدی در كنار دریا احداث و خیابان‌ها و محلات تازه‌ای ساخته می‌شد. كارخانه‌هایی كه مثل قارچ از زمین می‌روییدند، موجب پیدایش محلات عظیم كارگرنشین می‌گشتند.

ساختمان‌هایی كه میلیونرهای باكو به منظور اجاره دادن احداث كرده بودند، بناهایی كه برای اغوای مشتری ظاهر فریبنده‌ای داشتند و همچنین مغازه‌های پر زرق و برق، این قسمت از باكو را از محله فقیرنشین شهر- كه اژدر الآن آن‌جا را ترك كرده بود- جدا می‌كرد.

ویترین مغازه‌های بزرگ و دیوارها از اعلانات و آگهی‌های تبلیغاتی پربود. آگهی‌های «كمپانی‌ها» و «تجارتخانه‌ها»ی مختلف با آفیش‌‌های عاشقانه‌ی رستوران‌ها و كاباره‌ها و دسته‌های باله در می‌آمیخت. خیابان‌ها از صبح تا شب پر از آدم بود. در این‌جا شرق و غرب به هم آمیخته بودند. جاهل‌ها با آن گردن‌های كشیده و پاپاق‌های دراز و تپانچه‌ی «كلت» مانند كمرشان، و سرمایه‌داران اروپایی كه با احساس بوی نفت با باكو آمده بودند، حالت عجیبی به شهر می‌دادند.

میلیونرها خودشان را خدای تهیدستان و جاهل‌ها هم خود را جلادان مأمور از طرف «خدایان» حساب می‌كردند. از ترس این دو خواب راحت به چشم زحمتكشان نمی‌رفت.

رُمان #نینا ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های ۱۹۰۴- ۱۹۰۱) اثر: ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

🦋🦋🦋
https://t.center/tajrobeneveshtan
bolandiha-ye-atash-qazi-rabihavi.pdf
151.1 KB
#ادبیات_کارگری

داستان «بلندی‌های آتش» اثر قاضی ربیحاوی

قاضی ربیحاوی، داستان‌نویس و فیلمنامه‌نویس ایرانی زاده‌ی ۱۳۳۵ در آبادان است. از جمله آثار او می‌توان به مرداد پای کوره‌های جنوب، نخل و باروت، خاطرات یک سرباز، و از این مکان اشاره کرد. داستان بلندی‌های آتش، به سال ۱۳۵۸ در مجموعه‌ی داستان کوتاه حادثه در کارگاه مرکزی، نشر دامون، منتشر شده است.

«می‌خواستم بگویم مدت‌هاست می‌ترسم و گاهی به خودم فحش می‌دهم که چرا اول جوانی –‌توی شانزده‌سالگی‌– خودم را گرفتار پالایشگاه کردم. با آن بیلرها و تانکی‌های بزرگش و آن آتش و دودش. از سوختن می‌ترسیدم و تصویر سوخته‌ی حبیب مدتی بود که توی کله‌ام پیچ و تاب می‌خورد. با هیکلی یکپارچه سرخ. مثل یک تکه گوشت دلمه‌شده که عمه دلبر حتی یک لحظه دیدنش را تاب نیاورده و همان وقت بیرون زده و چشم‌خانه‌ی خود را از خاک پشت سردخانه پر کرده است... تصویر آن‌همه گرما چارستون بدنم را می‌لرزاند. تنها حبیب نبود. خیلی‌ها را می‌شناختم که زبانه‌ی آتش آنها را در خود کشیده بود و بازپسشان نداده بود.»

متن کامل داستان را در فایل pdf بخوانید.

https://t.center/tajrobeneveshtan
📖 #ادبیات_کارگری

خورشيد داشت در پشت كوه‌ها ناپديد می شد. سايه‌ها درازتر و هوا تاريك‌تر می گشت. مه خنكی از طرف دريا می وزيد. مسافر پس از خوردن نان، بلند شد. بالای يكی از تپه‌های نزديك رفت و اطراف را بدقت وارسی كرد. سپس ساق‌های چكمه‌اش را اندكی بالا زد و با قدم‌های تند به سوی شهر به راه افتاد. پس از طی مسافت زيادی به گورستان رسيد. همه جا تاريك بود. سنگ قبرهای غمناك كه گویی در فكر عميقی فرو رفته‌اند در پرده‌ی آبی رنگ شامگاهی پيچيده می شدند. وقتی از اين‌جا نگاه می كردی، شهر باكو با تمامی عظمتش، پيش ديده جان می گرفت.

#باكو، شهر نفت و ثروت كه افزون از ۱۱۵ هزار جمعيت داشت و هر سال قريب ۶۴۰ ميليون پوط(هر پوط معادل است با ۵/۱۶ كيلوگرم و ظرف‌های مخصوصی با همين ظرفيت نيز «پوط» ناميده می شوند كه معادل آن در فارسی «حلبی» است.م) نفت از آن استخراج می شد، اكنون در تاريكی فرو رفته بود و گویی از خستگی چرت می زد.

در سمت راست، «بائيس» به روشنی ديده می شد و آن سوتر، يكی دو دكل نفت، سر به آسمان كشيده بود. در اين سو نيز كشتی های كهنه‌ای كه در طول ساحل صف كشيده بودند، مانند گهواره، تكان تكان می خوردند. «زيغ‌بورنی» نيز در ميان مه غليظی چرت می زد و جزيره‌ی «نارگين» همانند لكه‌ی سياهی در دل دريای آبی رنگ بنظر میرسد.

باكو #شهر_تضادها بود. وقتی از اينجا- از گورستان- به شهر نگاه می كردی از طرفی عماراتی كه هر روز بيش از روز بيش بنا می شد باكو را به شهرهای بزرگ امپراتوری روسيه شبيه می ساخت، و از طرف ديگر دخمه‌های تو در توی نمور و آفتاب ناگير تهيدستان، خاطره‌ی يك ده فقير را در ذهن بيننده بيدار می ساخت.

مردم شهر اين قسمت فقر زده را «چمبركندی» می ناميدند. كارگران فابريك و كارخانه‌ها، روستایيانی كه از فشار ظلم زمين‌داران و زور گرسنگی به اميد پيدا كردن كار به شهر آمده بودند، تهيدستان، بيماران بی چيز، همه در اينجا جمع شده بودند. در ميان مردم باكو به جای كلمه‌ی «می ميرم» اصطلاح «به چمبر كندی می روم» استعمال می شد. و بالاخره چمبركندی دهی بود كه در ميان شهر بزرگی چون باكو، به تهيدستان اختصاص داشت...

باكو با رشد صنایع نفت، روز به روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شده و در كنار دیوارهای قلعه، شهری عظیم پا گرفت. باكو شهر تضادها بود. با افزونی شمار دخمه‌های دود گرفته و نفتی كارگری در اطراف مناطق نفت خیز، اشكوبه‌های ساختمان‌های خداوندان نفت نیز بالاتر می‌رفت. در خیابان‌ها «قونقا»‌ها (ارابه‌ای كه به وسیله اسب یا موتور روی ریل حركت می‌كرده- نوعی تراموا) كار می‌كردند. چراغ‌های گازی روشن می‌شد و از ازدحام جمعیت جای سوزن انداختن نبود. ولی كارگران استثمار شده هیچ كدام از این‌ها را حس نمی‌كردند. سنگینی بار شهر روی دوش زحمتكشان بود. دست‌های تاول زده‌ی كارگر، شهر را به وجود می‌آورد ولی بهره‌ای از مخلوق خویش بر نمی‌گرفت. با رشد سرمایه‌داری و پرشدن جیب صاحبان نفت، كارگران سنگین‌تر شدن این بار را بیشتر احساس می‌كردند. سنگینی ساختمان‌ها، خیابان‌ها، سالن‌های رقص و قمار و رستوران‌های مجلل كه هر روز بر تعدادشان اضافه می‌شد، كمر زحمتكشان را می‌شكست.

بناهای جدیدی در كنار دریا احداث و خیابان‌ها و محلات تازه‌ای ساخته می‌شد. كارخانه‌هایی كه مثل قارچ از زمین می‌روییدند، موجب پیدایش محلات عظیم كارگرنشین می‌گشتند.

ساختمان‌هایی كه میلیونرهای باكو به منظور اجاره دادن احداث كرده بودند، بناهایی كه برای اغوای مشتری ظاهر فریبنده‌ای داشتند و همچنین مغازه‌های پر زرق و برق، این قسمت از باكو را از محله فقیرنشین شهر- كه اژدر الآن آن‌جا را ترك كرده بود- جدا می‌كرد.

ویترین مغازه‌های بزرگ و دیوارها از اعلانات و آگهی‌های تبلیغاتی پربود. آگهی‌های «كمپانی‌ها» و «تجارتخانه‌ها»ی مختلف با آفیش‌‌های عاشقانه‌ی رستوران‌ها و كاباره‌ها و دسته‌های باله در می‌آمیخت. خیابان‌ها از صبح تا شب پر از آدم بود. در این‌جا شرق و غرب به هم آمیخته بودند. جاهل‌ها با آن گردن‌های كشیده و پاپاق‌های دراز و تپانچه‌ی «كلت» مانند كمرشان، و سرمایه‌داران اروپایی كه با احساس بوی نفت با باكو آمده بودند، حالت عجیبی به شهر می‌دادند.

میلیونرها خودشان را خدای تهیدستان و جاهل‌ها هم خود را جلادان مأمور از طرف «خدایان» حساب می‌كردند. از ترس این دو خواب راحت به چشم زحمتكشان نمی‌رفت.

📚 #نینا - ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های ۱۹۰۴- ۱۹۰۱)
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

https://t.center/tajrobeneveshtan
#کتاب_خوب

نام کتاب: شوق یک خیز بلند؛ نخستین اتحادیه های کارگری در ایران ۱۲۸۵ - ۱۳۲۰

نویسنده گان: جلیل محمودی و ناصر سعیدی

🔺موضوع کتاب، بررسی تاریخی ـ تحلیلی جنبش کارگری ایران است که مقاطع انقلاب مشروطیت، اواخر سلطنت قاجار و سال‌های سلطنت رضاشاه را در بر می‌گیرد. کتاب از هفت بخش تشکیل شده است.

در بخش اول وضعیت عمومی اهالی و شهروندان ایران و نیز تغییر الگوی اقتصادی ایران در دوره سلطنت قاجار اجمالا بررسی شده است.

بخش دوم و سوم به چگونگی تقسیم کارگران در صنایع مختلف و شرایط کار و زیست آنان اختصاص دارد.

بخش چهارم، نگاهی است به وضعیت کارگران مهاجر ایرانی و فعالیت‌های اجتماعی و سیاسی آنان.

در بخش پنجم و ششم نقاط قوت و ضعف اتحادیه‌های کارگری ایران بحث و بررسی شده و در بخش هفتم نیز به کوشش‌هایی که در نقاط مختلف کشور برای سازمان‌یابی کارگران صورت گرفت اشاره می‌شود.

#ادبیات_کارگری

https://t.center/tajrobeneveshtan
Forwarded from اتچ بات
#ادبیات_کارگری

دمیتیلا باریوس دوچونگارا - خلاصه نوشته ای از شهناز نیکوروان

#دمیتیلا در سال ۱۹۳۷ در بزرگترین منطقه تولید قلع بولیوی متولد شد. او دختر و همسر یک معدنچی بود. در سن ۱۰ سالگی مادرش را از دست داد و پنج خواهر کوچکترش و سپس هفت فرزند خود را در شرایط محرومیت و فقر بزرگ کرد.او دبیر کل سندیکای زنان خانه دار بود. دمیتیلا سرکوب شد، اما هرگز دست از مبارزه نکشید و با زنان دیگر به این امید که ما این روزهای تلخ را تغییر می دهیم، معدنچیان خود را سازماندهی کردند.

در دهه ۱۹۶۰، دومیتیلا یک رهبر شگفت انگیز اتحادیه زنان معدنچی شد. سازماندهی خانواده‌های معدنچیان برای بهبود شرایط و خدمات و مبارزه علیه سرکوبگری دیکتاتوری ژنرال هوگو بارینتوس از جمله فعالیت های او بود. دولت رن بارینتوس (۱۹۶۶ - ۱۹۶۹ ) از اتحاد و مبارزه معدنچیان وحشت کرد و آنها را در شب سن جوان در حالی که جشن می گرفتند و می رقصیدند با هواپیما به رگبار گلوله بست. سربازان با بی رحمی، مردان، زنان و کودکان را به قتل رساندند. دومیتیلا دستگیر شد. او باردار بود و به دلیل شکنجه، کودکش فوت کرد. او از کشتار خشونت آمیز ۱۹۶۷ «سان جوآن» جان سالم به در برد، جایی که سربازان به روی معدنچیان و همسران و فرزندان شان آتش گشودند و شایعه کردند که معدنچیان با بخشی از چریک‌های جنگجوی چه گوارا در کوه‌های سانتا کروز در ارتباط هستند.

پس از آن قتل و عام، دمیتیلا زندانی و شکنجه شد، زخم ها و جراحت های ناشی از این شکنجه ها تا پایان عمر مشکلات جسمی و بیماری های مزمنی را برای او ایجاد کرد. زمان ادامه یافت و دیکتاتور دیگری به نام «هوگو بنزر» (۱۹۷۱ - ۱۹۷۹) روی کار آمد. دمیتیلا در سال ۱۹۷۵ در مجمع بین المللی زنان در مکزیک شرکت کرد و صدای مبارزه معدنچیان زن و نماینده فعالان زن منتقد شد.

در سال ۱۹۷۸ دومیتیلا، همراه با چهار زن دیگر، به پایتخت رفت و اعتصاب غذا را آغاز کرد. اعتصاب غذایی که توسط دومیتیلا و چهار زن دیگر معدنچیان علیه دولت (دیکتاتوری که تحت حمایت ایالات متحده بود) آغاز شد. این اعتصاب توجه مردم سراسر کشور بولیوی را به خود جلب کرد و به یک حمله ملی علیه دولت دیکتاتور تبدیل شد. هزاران نفر در روز بیست وسوم به اعتصاب پیوستند. معترضان خواستار آزادی کارگران معدن زندانی وعفو برای رهبران اتحادیه های کارگری و احیای معادن و هم چنین انتخابات عمومی شدند. مبارزه و اعتراض هزاران نفر دیکتاتوری را مجبور به پذیرش درخواست‌های جنبش کرد. بعد از ۲۳ روز دولت به درخواست‌های معترضان تن داد. اما بی عدالتی ادامه یافت.

او سال‌ها در تبعید زندگی کرد و در سال ۱۹۸۲ به بولیوی بازگشت، درست قبل از بازسازی ساختار عظیم نئولیبرالی که به تعطیلی معدن‌های دولتی و اخراج ۳۰ هزار معدنچی منتهی شد، معادنی که او سال‌های طولانی برای شکل دادن مبارزات کارگران آن سپری کرده بود. در سال‌های آخر عمر، او تمام هم وغم خود را برای توسعه یک مدرسه آموزشی سیار برای آموزش‌های سیاسی به کارگران متمرکز کرد تا آگاهی سیاسی و تاریخی مردمی را به نسل‌های جدید در خانواده‌های معترضان و بومیان بولیوی ، مردمان تهی دست ساکن کوچبامبا منتقل شود. او درباره امیدش برای یک دنیای بهتر صحبت کرد. «مردم من قدرتم را به من داده اند آنها هرگز تسلیم نمی شوند».

دمیتیلا در سن ۷۴ سالگی در «کوچابامبا» در فقر ناشی از کاهش حقوق بازنشستگی و بدون بیمه درمانی درگذشت. کتاب «بگذار سخن بگویم»، شرح زندگینامه مبارزات روزمره به عنوان یک مادر، کارگر، رهبر اتحادیه و فعال سیاسی، در سال ۱۹۷۸ منتشر شد و به چندین زبان ترجمه شده است. در سال ۲۰۰۵، او برای جایزه صلح نوبل در فهرست «۱۰۰۰ زن برای صلح» نامزد شد.

زندگی دومیتیلا تصدیق تاریخ غم انگیز #بولیوی از همدستی استثمار، سرکوب، استعمار و مردسالاری و نمادی از قدرت مردم برای اعتراض و تغییر است.

https://t.center/tajrobeneveshtan
#ادبیات_کارگری

🖌 به یک پاپ
پیر پائولو پازولینی

چند روز پیش از مرگ تو،
چشم مرگ را گرفته بود کسی هم‌سن و سال تو:
در بیست سالگی،
تو دانشجو بودی،
او کارگر،
تو نجیب‌زاده و دارا؛
او عامی و بیچاره؛
اما آن روزها برای تو هم به مانند او گذشت
چشم‌اندازی از رم باستان که نو می‌شد.

زوکتوی بیچاره،
من بقایای لاشه‌اش را دیده‌ام.
مست و خراب،
در شب،
در میان بازارها پرسه می‌زد،
و زیر تراموایی رفت که از «سن پائولو» می‌آمد.

تراموا او را چند متری کشاند
به روی ریل در میان درختان چنار،
و او چند ساعتی زیر چرخ‌ها ماند:
چند نفری جمع شدند چشمان‌شان به او در سکوت؛
دیروقت بود و چند محلی آن دور و بر.

یکی از آنهایی که هست چون تو هستی،
پلیس پیری با لباسی نامناسب شبیه قلدرها،
آنهایی را که همدیگر را هل می دادند دور نگه می داشت،
فریاد می زد: «عقب، حرامزاده‌ها!»
بعد آمبولانس بیمارستان رسید و او را برد.

همه رفتند و تنها چیزی که ماند،
چند تکه‌ای بود این طرف و آن طرف.
زنی که نوشگاهی داشت چند قدم آن طرف‌تر
او را می‌شناخت و به تازه واردی گفت
که «زوکتو» زیر یک تراموا تمام کرد و مرد.

چند روز بعد، تو هم مردی:
زوکتو
یکی از همان گله رُمی و بزرگ تو بود.
مستی بیچاره،
بی‌خانه و خانواده،
که همه شب پرسه می‌زد و کسی نمی‌دانست چطور زنده می‌ماند.

تو هیچ چیز نمی‌دانی از او: همانطور که نمی‌دانی
چیزی از هزاران مسیح مثل او.
شاید از سفت و سختی‌ام باشد که می‌پرسم
چرا سزاوار عشق تو نبوده‌اند آدم‌هایی مثل زوکتو.

جاهای نفرت‌انگیزی هست که مادران و فرزندان
در غبار دوران باستان،
در لجنزار اعصاری دیگر زندگی می‌کنند.
نه آنقدرها دور از آنجا که تو زندگی می‌کنی،
در دیدرس گنبد زیبای پطر مقدس،
یکی از همینجاها، جلسومینو…
کوهی دو شقه و در زیر آن،
در میان گودی و ردیفی از کاخ‌های جدید،
آلونک‌های شوم‌بختی،
کپه به کپه،
خانه که نه،
خوکدانی.

یک کلام از تو کافی بود،
یک اشاره،
و آنها،
پسرهایت،
هرکدام یک خانه داشتند:
اما اشاره‌ای نکردی،
کلامی به زبان نیاوردی.
کسی که نخواسته بود «مارکس» را بیامرزی!

موجی بزرگ که شکسته است بر هزاره حیات،
جدا کرده است تور را از او،
از دین او:
ولی کسی از تاسف چیزی نمی‌گوید در دین تو؟

هزاران نفر در دوران پاپ بودنت،
و زیر نگاهت،
در اصطبل و آغل زندگی می‌کنند.
معنی گناه که کار اشتباه کردن نیست
- و خود تو هم می‌دانستی:
کارِ نیک نکردن - این است معنی گناه.

چه کارهای نیکی می‌توانستی بکنی!
که نکردی:
هیچ‌کس گناهکارتر از تو نبوده است.

🔺 #پیرپائولو_پازولینی ( ۱۹۲۲ - ۱۹۷۵) شاعر و نویسندهٔ معاصر و از برجسته‌ترین کارگردانان ایتالیا در قرن بیستم بود که فضای اکثر آثارش زندگی طبقه‌ی کارگر و فرودستان است.

https://t.center/tajrobeneveshtan
‍ (https://attach.fahares.com/JTzdKcUxM/UKKf12460Yqg==)

#ادبیات_کارگری

🎯 #مادر_جونز زنی از طبقه کارگر امریکا - (١٩٣٠ـ ١٨٣٠ )

دادستان ویرجینیای غرب ایالات متحده معتقد بود که «مادر جونز خطرناک ترین زن آمریکا» ست. ماری هاریس جونز مورد نفرت سرمایه داران بود و محبوب همه ی کارگرانی که تصادفاً با او آشنا شده بودند و اینها تعدادشان چقدر زیاد بود.

ماما جونز، در حقیقت، ننه شجاعت معدنچیان اعتصابی بود. یک بار لوله ی مسلسلی را که رو به اعتصابیون گرفته شده بود چسبید و فریاد زد: حضرت آقا! افراد طبقه من اند که به اعماق معدن فرو رفته اند و فلزی را که این ماسماسک ازش ساخته شده بیرون آورده اند. بنابراین، آن ماسماسک مال من است! – و یک بار در پاسخ یکی از نمایندگان کنگره که محل اقامت او را پرسیده بود جواب داد: من مقیم آمریکا هستم، گیرم نمی دانم کجایش. هر جا که برای رهائی از بهره کشی مبارزه ای درگیر باشد، خانه من آن جاست؛ یعنی گاه در واشنگتن، گاه در پنسیلوانا، گاه در آریزونا یا تگزاس یا مینه سوتا یا کلرادو. راستش خانه ی من چیزی مثل پاشنه کفشم است: با خودم این ور و آن ور می کشمش!

آمریکائی که ماما جونز در شرح حال خودش توصیف می کند، آمریکای کارگران مهاجر، معدنچیان مورد استثمار، کودکان آنها و همسران آنهاست. و حکایتی که نقل می کند، سرگذشت سرکوبی آنها، مقاومت آنها، پیروزی ها و شکسته های آنهاست.

مادر جونز به رغم جثه ی کوچکش و قیافه آرام یک مادر بزرگ، سخنران فوق العاده نیرومندی بود. وقتی سکویی می یافت و برای سخن گفتن با کارگران بر آن می ایستاد وقار و هیبتش همه را فرا می گرفت. با بالا و پایین بردن صدایش طیفی از احساسات گوناگون را در کسانی که به او گوش می سپردند پدید می آورد. او می توانست مردم را به گریه بیندازد و پس از لحظه ای قهقه خنده شان را بلند کند. در حالی که از این طرف سکو تا آن طرف با خشم قدم می زد، نطق بلند بالای او علیه تبهکاری کارفرمایان بیان خشمی نیرومند بود. او ثروتمندان را تحقیر می کرد و به کارگران در آنِ واحد، هم نیرویشان را یادآوری می کرد و هم غیر انسانی بودن شرایط زندگی شان را.

ماما جونز که به سال ۱۸۳۰ در ایرلند متولد شد و هنگام مهاجرت خانواده اش به امریکا پنج ساله بود، بعدها حرفه خیاطی را برگزید. وی که عمری صد ساله را پشت سر نهاد، به مدت نیم قرن تمام از ۱۸۷۱ تا ۱۹۲۱، سراسر آمریکا را پای پیاده یا در ارابه و قطار طی کرد و مدام در هر نقطه ای که حضورش واجب شمرده می شد حضور داشت: آنجا که می بایست ضمیر طبقه رنجبر را از خواب بیدار کرد، آنجا که مبارزات کارگری برای وصول به حق هشت ساعت کار در روز و شناخت حقوق سندیکائی در جریان بود.

زندگی شخصی او با حوادث فاجعه باری رقم خورده است. فرزندان و شوهرش همگی در بیماری واگیردار تب زرد که در ١٨٦٧ ممفیس را فراگرفت از دست رفتند. بعدها خودش چنین نوشت: «قربانیان، قبل از هر کس دیگر، کارگران بودند. ثروتمندان می توانستند شهر را ترک کنند. مدرسه ها و کلیساها بسته بود. ورود به خانهء بیمار بدون اجازه ی خاص ممنوع بود. فقرا نمی توانستند خرج پرستار بپردازند. روبروی خانه ی ما ده نفر از این بیماری همه گیر مردند. تمام اطراف ما را مرده فرا گرفته بود. جسدها را بدون مراسم، شب ها دفن می کردیم. دائم فریاد شیون و گریه می شنیدیم. چهار فرزند خردسالم هریک پس از دیگری مریض شدند و مردند. تن ظریفشان را قبل از دفن، با دست های خودم شستم. شوهرم نیز تب کرد و مرد. خانواده های دیگر هم مثل خانواده ی ما به همین نحو، سخت مصیبت دیدند. چه روز و چه شب صدای قرچ قرچ گاری های نعش کشی را می شنیدم!

از سال ١٩٠۴ مادر جونز به عنوان مسؤول سازمان دهی در حزب سوسیالیست آمریکا فعالیت می کرد و سپس در ١٩١١ به سندیکای معدنکاران ایالات متحده ی آمریکا بازگشت. در ٢١ سپتامبر ١٩١٢ در جریان اعتصاب کارگری، تظاهرات فرزندان معدنچیان را در خیابان های چارلستون رهبری کرد. پنج ماه بعد، در جریان یک تظاهرات دیگر در حالی که ٨٢ سال از عمرش می گذشت بازداشت شد. او را به «توطئه قتل» متهم کردند و به ٢٠ سال حبس جنائی محکوم گردید. در ماه مه ١٩١٣ در پی انتخاب یک فرماندار جدید آزاد شد. مادر جونز تا پایان عمر در ١٩٣٠ یعنی تا صد سالگی با جنبش کارگری در ارتباط بود و می گفت: «اگر می خواهید برای آرامش روح اموات دعا کنید، بکنید، اما به خصوص به خاطر زنده ها مبارزه کنید!» او در گورستان سندیکای معدنچیان در «مونت او لیو» (کوه زیتون) نزدیک شهر سن لویی در ایالت ایلی نویز به خاک سپرده شد.

🔻گوشه هایی از زندگی ماما جونز در کتاب #مادر_جونز_زنی_از_طبقه_کارگر_امریکا توسط ع. پاشائی - رسولی به فارسی ترجمه شده است. شرح حال ماما جونز، درسی شگفت انگیز از تاریخ و در همان حال سرچشمه ئی فیاض برای افکار عملی است.

@tajrobeneveshtan
📖 #ادبیات_کارگری

📌اعتصاب در معادن مونسو و کارگرانی که جان باختند

کل معادن زغال سنگ مونسو ۱۰ هزار کارگر داشت که به مدت دو ماه و نیم به خاطر کاهش دستمزد اعتصاب کردند. ژاندارم‌های امپراتوری فرانسه با گلوله باران کردن کارگران‌ اعتصابی ۱۴ کشته و ۲۵ زخمی از آن‌ها را به زمین ریختند. به دلیل نداشتن پشتوانه مالی کافی، چون مدت کوتاهی از تاسیس «صندوق کارگری روز مبادا» گذشته بود و فقط ۳ هزار فرانک موجودی داشت و انترناسیونال اول نیز ۳ هزار فرانک به آن‌ها کمک نمود، اما این مقدار پول کافی برای اعتصابی طولانی و نفس‌گیر کافی نبود. در چنین شرایطی کارگران‌ در فقر مطلق به سر می‌بردند، حتا نان خشک در منزل نداشتند. غم نان و با وجود دو ماه و نیم اعتصاب و تلفات جانی بسیار، شکست را پذیرفته و بدون جلوگیری از کاهش دستمزد، روز دوشنبه نصف کارگران‌ معدن وورو که ۷۰۰ کارگر داشت، شروع به کار و به عمق ۸۰۰ متری معدن رفتند.
اما قبل از شروع کار یکی از آنارشیست‌ها مخفیانه تراشه‌ی چوب‌هایی که در دیواره معدن چپانده شده بود، تا مانع از خروج آب و ریزش دیواره گردد، طوری دست‌کاری کرده بود که سه چهار ساعت بعد معدن «وورو» ریزش نماید. در ساعت ۱۰ صبح روز دوشنبه دیواره معدن وورو شروع به ریزش کرد. کارگران‌ محبوس به غیر از ۲۰ نفر، بقیه نجات یافتند. و معدن در عرض یک روز به طور کامل منهدم گردید. اما کارگران‌:

«بی‌شک شکست خورده بودند. خسارت مالی و جانی بسیار دیده بودند. اما پاریس تیرهایی را که در معدن «وورو» خالی شد از یاد نمی‌برد. خون امپراتوری نیز از این زخم همیشه باز جاری خواهد بود. اگر هم روزی بحران صنعتی پایان یابد و کارخانه‌ها یک یک باز شوند اعلان جنگ لغو نخواهد شد. صلح با سرمایه‌داران دیگر ممکن نخواهد بود. کارگران‌ زغال عرض وجود کرده بودند و با سرمایه درپیچیده و کارگران‌ سراسر فرانسه را با فریاد عدالت‌خواهی خود تکان داده بودند. شکست آن‌ها خاطر هیچ‌کس را آسوده نکرده بود. پول‌دارهای مونسو در عین پیروزی بعد از اعتصاب در اضطرابی خاموش بودند و با بدگمانی واپس می‌نگریستند:

آیا پایان ناگزیر کارشان در اعماق همین سکوت عمیق نهفته نبود؟ آن‌ها پی می‌بردند به این‌که آتش انقلاب، دوباره و پیوسته، چه بسا همین فردا، با یک اعتصاب عمومی، با توافق همه‌ی کارگران‌، که این بار صندوق‌های تعاونی پرمایه‌ای می‌داشتند و می‌توانستند ماه‌ها، آسوده از گرسنه‌گی پایداری کنند افروخته شود. این بار جامعه‌ی ویران تنه‌ای بیش نخورده بود و آن‌ها صدای تراق تراق بنیان لرزان آن را زیر قدم‌های خود شنیده بودند. احساس می‌کردند که تکان‌های دیگری بالا می‌آمد و پیوسته تکرار می‌شد تا این بنای کهنه و لرزان فرو ریزد و مثل معدن وورو بلعیده شود و به اعماق ورطه فرو رود.»

📚 #ژرمینال (ص ۵۵۰ - ۵۵۱)
✍️ #امیل_زولا

https://t.center/tajrobeneveshtan
تجربه نوشتن
📖 #ادبیات_کارگری #باكو با رشد صنایع نفت، روز به روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شده و در كنار دیوارهای قلعه، شهری عظیم پا گرفت. باكو شهر تضادها بود. با افزونی شمار دخمه‌های دود گرفته و نفتی كارگری در اطراف مناطق نفت خیز، اشكوبه‌های ساختمان‌های خداوندان نفت…
#ادبیات_کارگری

ایوان نیكلایویچ دستمال سرخ رنگی از جیبش در آورد و بر سر چوب بست.
به محض آماده شدن پرچم، چونیاتوف فریاد زد:
- رفقا، برویم با صاحب‌كار حرف بزنیم.
ایوان نیكلایویچ پرچم را بلند كرده و جلو جمعیت افتاد. همه‌ی كارگران به دنبال او راه افتادند. ناگهان صدای شلیك گلوله به گوش رسید و كارگری كه دوشادوش اژدر راه می‌رفت به زمین غلتید. اژدر ابتدا فكر كرد كه پای او به چیزی گیر كرده و سكندری خورده است ولی وقتی دید كه او در میان خون می‌غلتد دانست كه تیر خورده است بر سرعت قدم‌هایش افزود. صدای شلیك رفته رفته بیشتر می‌شد.

با وجود این، هنوز پرچم سرخ در اهتزاز بود و گویی انسان‌های اطرافش را به مبارزه قطعی فرا می‌خواند.
یك دفعه، اژدر متوجه شد كه از دست ایوان نیكلایویچ خون می‌چكد. خودش را با سرعت به او رساند. و با هیجان پچ‌پچ كرد:
- ایوان نیكلایویچ پرچم را بده به من. تو زخمی شده‌ای، برایت دشوار است.
ایوان نیكلایویچ با چشمان خون گرفته‌اش به اژدر نگاه كرد، و پرچم را به طرف او دراز كرد.
- بیا بگیر، به تو اطمینان دارم.
اژدر پرچم را گرفت و آن را برافراشت. و بی اعتنا به گلوله‌هایی كه صفیركشان از كنارش رد می‌شدند، با گام‌های بلند، به راه افتاد. كارگران نیز دور او را گرفتند. اژدر با این كه برای اولین بار پیشاپیش صفوف یك توده‌ی عظیم سینه‌ی خود را سپر گلوله‌ی دژخیمان كرده بود كوچك‌ترین احساس ترس نمی‌كرد. از این كه پرچم سرخ را به دوش می‌كشید به خود می‌بالید. از این كه پرچم را به او سپرده بودند احساس غرور می‌كرد.

صدای سم اسبان شنیده شد. اژدر یك دسته قزاق سواره را كه به سوی آن‌ها می‌آمدند دید. پلیس‌ها كه شمشیرهای آخته‌ی قزاقان را دیدند جری‌تر شدند. ایوان نیكلایویچ كه با دستش زخم دست دیگرش را گرفته بود در حالی كه سعی می‌كرد از رفقایش عقب نماند، در اثر اصابت گلوله دیگر، به زمین افتاد.
اژدر به طرف او خم شد.
- ایوان نیكلایویچ بلند شو ... بازوی مرا بگیر برویم ...

ایوان نیكلایویچ كه با دستش زخم بزرگ سینه‌اش را گرفته بود مثل مرغ سر بریده‌ای توی خون دست و پا می‌زد. پیراهنش رنگ خون گرفته بود. سعی می‌كرد چیزی به اژدر بگوید ولی نمی‌توانست.
اژدر زانو زد و سر او را بلند كرد و گوشش را به لبان لرزان او نزدیك ساخت. غرش گلوله‌ها امكان نداد كه او آخرین سخنان ایوان نیكلایویچ را بشنود.

دیگر نباید دیر كرد. قزاق‌ها كارگران را زیر پاهای اسبان انداخته بودند و به هر كس كه می‌رسیدند با شلاق و شمشیر به سرش می‌كوفتند. هركس با هرچه كه می‌توانست، با سنگ، چوب و مشت، از خود دفاع می‌كرد. اژدر دستمال سرخ چوب را باز كرد. از چند كارگر برای دور كردن ایوان نیكلایویچ از صحنه برخورد كمك خواست. آن‌ها شتابان پیكر خونین ایوان نیكلایویچ را به طرف دخمه‌های كارگری كشیدند، ولی در اطراف این دخمه‌ها وضع خیلی وخیم‌تر بود. كارگرانی كه از شمشیر و گلوله‌ پلیس و قزاقان جان بدر برده بودند، در این‌جا بار دیگر با آن‌ها درگیر بودند. آن‌ها نتوانستند زخمی را به دخمه‌ها برسانند. از محل‌های خطرناكی گذشتند و در كوچه‌ی تنگی ایستادند. برای رساندن ایوان نیكلایویچ به خانه‌اش دنبال درشكه می‌گشتند؛ هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای در اطراف نبود. آن‌ها مجبور بودند پیكر ایوان نیكلایویچ را روی دوش خود حمل كنند. در فاصله‌ی زیادی از كارخانه به یك سورچی درشكه كه از جریانات خبر نداشت برخوردند. پس از چانه زدن زیاد، او را قانع كردند و مجروح را بر كف درشكه خواباندند.
بالاخره، مجروح را كه دیگر داشت جان می‌داد با احتیاط، از درشكه پایین آوردند و آهسته داخل حیاط شدند.

همان شب، ایوان نیكلایویچ بی آن كه به هوش بیاید، جان سپرد.

📚 #نینا ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های ۱۹۰۱ - ۱۹۰۴ )
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

https://t.center/tajrobeneveshtan
تجربه نوشتن
📖 #ادبیات_کارگری « خورشيد داشت در پشت كوه‌ها ناپديد می شد. سايه‌ها درازتر و هوا تاريك‌تر می گشت. مه خنكی از طرف دريا می وزيد. مسافر پس از خوردن نان، بلند شد. بالای يكی از تپه‌های نزديك رفت و اطراف را بدقت وارسی كرد. سپس ساق‌های چكمه‌اش را اندكی بالا…
📖 #ادبیات_کارگری

#باكو با رشد صنایع نفت، روز به روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شده و در كنار دیوارهای قلعه، شهری عظیم پا گرفت. باكو شهر تضادها بود. با افزونی شمار دخمه‌های دود گرفته و نفتی كارگری در اطراف مناطق نفت خیز، اشكوبه‌های ساختمان‌های خداوندان نفت نیز بالاتر می‌رفت. در خیابان‌ها «قونقا»‌ها (ارابه‌ای كه به وسیله اسب یا موتور روی ریل حركت می‌كرده- نوعی تراموا) كار می‌كردند. چراغ‌های گازی روشن می‌شد و از ازدحام جمعیت جای سوزن انداختن نبود. ولی كارگران استثمار شده هیچ كدام از این‌ها را حس نمی‌كردند. سنگینی بار شهر روی دوش زحمتكشان بود. دست‌های تاول زده‌ی كارگر، شهر را به وجود می‌آورد ولی بهره‌ای از مخلوق خویش بر نمی‌گرفت. با رشد سرمایه‌داری و پرشدن جیب صاحبان نفت، كارگران سنگین‌تر شدن این بار را بیشتر احساس می‌كردند. سنگینی ساختمان‌ها، خیابان‌ها، سالن‌های رقص و قمار و رستوران‌های مجلل كه هر روز بر تعدادشان اضافه می‌شد، كمر زحمتكشان را می‌شكست.

بناهای جدیدی در كنار دریا احداث و خیابان‌ها و محلات تازه‌ای ساخته می‌شد. كارخانه‌هایی كه مثل قارچ از زمین می‌روییدند، موجب پیدایش محلات عظیم كارگرنشین می‌گشتند. ساختمان‌هایی كه میلیونرهای باكو به منظور اجاره دادن احداث كرده بودند، بناهایی كه برای اغوای مشتری ظاهر فریبنده‌ای داشتند و همچنین مغازه‌های پر زرق و برق، این قسمت از باكو را از محله فقیرنشین شهر- كه اژدر الآن آن‌جا را ترك كرده بود- جدا می‌كرد.

ویترین مغازه‌های بزرگ و دیوارها از اعلانات و آگهی‌های تبلیغاتی پربود. آگهی‌های «كمپانی‌ها» و «تجارتخانه‌ها»ی مختلف با آفیش‌‌های عاشقانه‌ی رستوران‌ها و كاباره‌ها و دسته‌های باله در می‌آمیخت. خیابان‌ها از صبح تا شب پر از آدم بود. در این‌جا شرق و غرب به هم آمیخته بودند. جاهل‌ها با آن گردن‌های كشیده و پاپاق‌های دراز و تپانچه‌ی «كلت» مانند كمرشان، و سرمایه‌داران اروپایی كه با احساس بوی نفت با باكو آمده بودند، حالت عجیبی به شهر می‌دادند.

میلیونرها خودشان را خدای تهیدستان و جاهل‌ها هم خود را جلادان مأمور از طرف «خدایان» حساب می‌كردند. از ترس این دو خواب راحت به چشم زحمتكشان نمی‌رفت.

📚 #نینا ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های ۱۹۰۱ - ۱۹۰۴)
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

https://t.center/tajrobeneveshtan
📖 #ادبیات_کارگری

« خورشيد داشت در پشت كوه‌ها ناپديد می شد. سايه‌ها درازتر و هوا تاريك‌تر می گشت. مه خنكی از طرف دريا می وزيد. مسافر پس از خوردن نان، بلند شد. بالای يكی از تپه‌های نزديك رفت و اطراف را بدقت وارسی كرد. سپس ساق‌های چكمه‌اش را اندكی بالا زد و با قدم‌های تند به سوی شهر به راه افتاد. پس از طی مسافت زيادی به گورستان رسيد. همه جا تاريك بود. سنگ قبرهای غمناك كه گویی در فكر عميقی فرو رفته‌اند در پرده‌ی آبی رنگ شامگاهی پيچيده می شدند. وقتی از اين‌جا نگاه می كردی، شهر باكو با تمامی عظمتش، پيش ديده جان می گرفت.

#باكو، شهر نفت و ثروت كه افزون از ۱۱۵ هزار جمعيت داشت و هر سال قريب ۶۴۰ ميليون پوط(هر پوط معادل است با ۵/۱۶ كيلوگرم و ظرف‌های مخصوصی با همين ظرفيت نيز «پوط» ناميده می شوند كه معادل آن در فارسی «حلبی» است.م) نفت از آن استخراج می شد، اكنون در تاريكی فرو رفته بود و گویی از خستگی چرت می زد.

در سمت راست، «بائيس» به روشنی ديده می شد و آن سوتر، يكی دو دكل نفت، سر به آسمان كشيده بود. در اين سو نيز كشتی های كهنه‌ای كه در طول ساحل صف كشيده بودند، مانند گهواره، تكان تكان می خوردند. «زيغ‌بورنی» نيز در ميان مه غليظی چرت می زد و جزيره‌ی «نارگين» همانند لكه‌ی سياهی در دل دريای آبی رنگ بنظر میرسد.

باكو شهر تضادها بود. وقتی از اينجا- از گورستان- به شهر نگاه می كردی از طرفی عماراتی كه هر روز بيش از روز بيش بنا می شد باكو را به شهرهای بزرگ امپراتوری روسيه شبيه می ساخت، و از طرف ديگر دخمه‌های تو در توی نمور و آفتاب ناگير تهيدستان، خاطره‌ی يك ده فقير را در ذهن بيننده بيدار می ساخت.

مردم شهر اين قسمت فقر زده را «چمبركندی» می ناميدند. كارگران فابريك و كارخانه‌ها، روستایيانی كه از فشار ظلم زمين‌داران و زور گرسنگی به اميد پيدا كردن كار به شهر آمده بودند، تهيدستان، بيماران بی چيز، همه در اينجا جمع شده بودند. در ميان مردم باكو به جای كلمه‌ی «می ميرم» اصطلاح «به چمبر كندی می روم» استعمال می شد. و بالاخره چمبركندی دهی بود كه در ميان شهر بزرگی چون باكو، به تهيدستان اختصاص داشت...»

📚 #نینا - ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های ۱۹۰۴- ۱۹۰۱)
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

https://t.center/tajrobeneveshtan
‍ (https://attach.fahares.com/JTzdKcUxM/UKKf12460Yqg==)

#ادبیات_کارگری

📌 #مادر_جونز زنی از طبقه کارگر امریکا - (١٩٣٠ـ ١٨٣٠ )

♦️دادستان ویرجینیای غرب ایالات متحده معتقد بود که «مادر جونز خطرناک ترین زن آمریکا» ست. ماری هاریس جونز مورد نفرت سرمایه داران بود و محبوب همهء کارگرانی که تصادفاً با او آشنا شده بودند و اینها تعدادشان چقدر زیاد بود.

🔻ماما جونز، در حقیقت ، ننه شجاعت #معدنچیان اعتصابی بود. یک بار لوله ی مسلسلی را که رو به اعتصابیون گرفته شده بود چسبید و فریاد زد:
«حضرت آقا! افراد طبقه من اند که به اعماق معدن فرو رفته اند و فلزی را که این ماسماسک ازش ساخته شده بیرون آورده اند. بنابراین، آن ماسماسک مال من است!»

و یک بار در پاسخ یکی از نمایندگان کنگره که محل اقامت او را پرسیده بود جواب داد:
«من مقیم آمریکا هستم، گیرم نمی دانم کجایش. هر جا که برای رهائی از بهره کشی مبارزه ئی درگیر باشد، خانه من آن جاست؛ یعنی گاه در واشنگتن، گاه در پنسیلوانا، گاه در آریزونا یا تگزاس یا مینه سوتا یا کلرادو. راستش خانه ی من چیزی مثل پاشنه کفشم است: با خودم این ور و آن ور می کشمش!»

🔻آمریکائی که ماما جونز در شرح حال خودش توصیف می کند، آمریکای کارگران مهاجر، معدنچیان مورد استثمار، کودکان آنها وهمسران آنهاست. وحکایتی که نقل می کند، سرگذشت سرکوبی آنها، مقاومت آنها، پیروزی ها و شکسته های آنهاست.

🔻مادر جونز به رغم جثهء کوچکش و قیافهء آرام یک مادر بزرگ، سخنران فوق العاده نیرومندی بود. وقتی سکویی می یافت و برای سخن گفتن با کارگران بر آن می ایستاد وقار و هیبتش همه را فرا می گرفت. با بالا و پایین بردن صدایش طیفی از احساسات گوناگون را در کسانی که به او گوش می سپردند پدید می آورد. او می توانست مردم را به گریه بیندازد و پس از لحظه ای قهقه خنده شان را بلند کند. در حالی که از این طرف سکو تا آن طرف با خشم قدم می زد، نطق بلند بالای او علیه تبهکاری کارفرمایان بیان خشمی نیرومند بود. او ثروتمندان را تحقیر می کرد و به کارگران در آنِ واحد، هم نیرویشان را یادآوری می کرد و هم غیر انسانی بودن شرایط زندگی شان را.

🔻ماما جونز که به سال ۱۸۳۰ در ایرلند متولد شد و هنگام مهاجرت خانواده اش به امریکا پنج ساله بود، بعدها حرفه خیاطی را برگزید. وی که عمری صد ساله را پشت سر نهاد، به مدت نیم قرن تمام از ۱۸۷۱ تا ۱۹۲۱، سراسر آمریکا را پای پیاده یا در ارابه و قطار طی کرد و مدام در هر نقطه ای که حضورش واجب شمرده می شد حضور داشت: آنجا که می بایست ضمیر طبقه رنجبر را از خواب بیدار کرد، آنجا که مبارزات کارگری برای وصول به حق هشت ساعت کار در روز و شناخت حقوق سندیکائی در جریان بود.

🔻زندگی شخصی او با حوادث فاجعه باری رقم خورده است. فرزندان و شوهرش همگی در بیماری واگیردار تب زرد که در ١٨٦٧ «ممفیس» را فراگرفت از دست رفتند. بعدها خودش چنین نوشت: «قربانیان، قبل از هر کس دیگر، کارگران بودند. ثروتمندان می توانستند شهر را ترک کنند. مدرسه ها و کلیساها بسته بود. ورود به خانهء بیمار بدون اجازهء خاص ممنوع بود. فقرا نمی توانستند خرج پرستار بپردازند. روبروی خانهء ما ده نفر از این بیماری همه گیر مردند. تمام اطراف ما را مرده فراگرفته بود. جسدها را بدون مراسم، شب ها دفن می کردیم. دائم فریاد شیون و گریه می شنیدیم. چهار فرزند خردسالم هریک پس از دیگری مریض شدند و مردند. تن ظریفشان را قبل از دفن، با دست های خودم شستم. شوهرم نیز تب کرد و مرد. خانواده های دیگر هم مثل خانوادهء ما به همین نحو، سخت مصیبت دیدند. چه روز و چه شب صدای قرچ قرچ گاری های نعش کشی را می شنیدم!

🔻از سال ١٩٠۴ مادر جونز به عنوان مسؤول سازمان دهی در حزب سوسیالیست آمریکا فعالیت می کرد و سپس در ١٩١١ به سندیکای معدنکاران ایالات متحدهء آمریکا بازگشت. در ٢١ سپتامبر ١٩١٢ در جریان اعتصاب کارگری، تظاهرات فرزندان معدنچیان را در خیابان های چارلستون رهبری کرد. پنج ماه بعد، در جریان یک تظاهرات دیگر در حالی که ٨٢ سال از عمرش می گذشت بازداشت شد. او را به «توطئهء قتل» متهم کردند و به ٢٠ سال حبس جنائی محکوم گردید. در ماه مه ١٩١٣ در پی انتخاب یک فرماندار جدید آزاد شد. مادر جونز تا پایان عمر در ١٩٣٠ یعنی تا صد سالگی با جنبش کارگری در ارتباط بود و می گفت: «اگر می خواهید برای آرامش روح اموات دعا کنید، بکنید، اما به خصوص به خاطر زنده ها مبارزه کنید!»او در گورستان سندیکای معدنچیان در "مونت او لیو" Mount Olive (کوه زیتون) نزدیک شهر سن لویی در ایالت ایلی نویز به خاک سپرده شد.

🔹گوشه هایی از زندگی #ماما_جونز در کتاب «مادر جونز زنی از طبقه کارگر امریکا» توسط ع. پاشائی - رسولی به فارسی ترجمه شده است. شرح حال ماما جونز، درسی شگفت انگیز از تاریخ و در همان حال سرچشمه ئی فیاض برای افکار عملی است.

https://t.center/tajrobeneveshtan
🌀 جلیقه‌زردها و احیای #ادبیات_کارگری در فرانسه

فرانسه، یکی از سه قدرت برتر اروپا دستخوش اعتراض ‌های اجتماعی شده است. معترضان از حاشیه‌نشینان فرانسه‌اند که هر هفته خشم خود را از بی‌توجهی دولت به خدمات رفاهی بیان می‌کنند.
این فرانسه است: بخشی از سیاست روز در کف خیابان و در یک نمایش خیابانی رقم می‌خورد.

ادوارد لوئی، نویسنده رمان «چه کسی پدرم را کشت» می‌گوید: «وقتی برای اولین بار #جلیقه‌زردها را دیدم، بلافاصله چهره‌های معترضان به نظرم آشنا آمد. کسانی که می‌گویند نمی‌توانم اجاره ماهانه‌ام را بپردازم یا می‌گویند نمی‌توانم هر روز یک وعده غذای گرم بخورم.» لوئی که در یک خانواده کارگری در یک روستای دورافتاده در فرانسه پرورش پیدا کرده، می گوید:

«پدرم فقط ۵۰ سال دارد. بعد از آنکه سر کارش دچار سانحه شد، دیگر نتوانست درست راه برود. بیماری قلبی هم دارد. با این‌حال دولت فرانسه او را وادار کرد که دوباره سر کار برود. اگر تمکین نمی‌کرد، ماهانه‌اش را قطع می‌کردند. بدیلی که دولت مقابل او قرار داد ساده بود: یا می‌روی سر کار یا می‌میری. چون پولی دیگر در کار نیست.»

«چه کسی پدرم کشت»، نخستین رمان این نویسنده فرانسوی به زبان‌های انگلیسی و آلمانی هم ترجمه شده است. این رمان با این جمله آغاز می‌شود: «از دوران کودکی‌ام حتی یک خاطره خوش به یاد ندارم.»

ادوارد لویی می گوید:
«در انقلاب فرانسه هم، چنین بود. آنچه که مردم را به خیابان‌ها می‌آورد تنگناهای معیشتی است. وقتی که به اندازه کافی پول برای غذا یا مسکن نداری یا نمی‌توانی چشم‌انداز بهتری برای بچه‌هایت تصور کنی، به خیابان می‌آیی.»

انسان‌های حاشیه‌نشینی که در روستاها و شهرهای دورافتاده زندگی می‌کنند با سرگذشت‌ها، مشکلات و درگیری‌های روزانه‌شان جایی در گفتمان فرهنگی مسلط و رسمیت یافته ندارند. مثل این است که این انسان‌ها وجود ندارند. ادوارد لوئی می‌گوید می‌خواهد با ادبیات داستانی بیانگر احوال این مردمان باشد – احیای ادبیات کارگری با یک بیان شخصی:

«این دنیایی است که من در آن پرورش پیدا کرده‌ام و آن را می‌شناسم. تلاش می‌کنم در داستان‌هایم جایی بدهم به چهره‌‌‌ها و جسم انسان‌هایی که در کنار آن‌ها بزرگ شده‌ام.»

این نوع ادبیات در ایران پیشینه‌ای دراز دارد: جنوب گرسنه و سوزان در «ترس و لرز» غلامحسین ساعدی، زندگی تب‌آلود روستائیان از زمین‌کنده شده در «زائری زیر باران» احمد محمود و همه قهرمان زخمی در «تابستان همان سال» ناصر تقوایی.
(گردآوری از اینترنت)

https://t.center/tajrobeneveshtan
🌀 #جلیقه‌زردها و احیای ادبیات کارگری در فرانسه

ادوارد لوئی، نویسنده رمان «چه کسی پدرم را کشت» می‌گوید: «وقتی برای اولین بار جلیقه زردها را دیدم، بلافاصله چهره‌های معترضان به نظرم آشنا آمد. کسانی که می‌گویند نمی‌توانم اجاره ماهانه‌ام را بپردازم یا می‌گویند نمی‌توانم هر روز یک وعده غذای گرم بخورم.» لوئی که در یک خانواده کارگری در یک روستای دورافتاده در فرانسه پرورش پیدا کرده، می گوید:

«پدرم فقط ۵۰ سال دارد. بعد از آنکه سر کارش دچار سانحه شد، دیگر نتوانست درست راه برود. بیماری قلبی هم دارد. با این‌حال دولت فرانسه او را وادار کرد که دوباره سر کار برود. اگر تمکین نمی‌کرد، ماهانه‌اش را قطع می‌کردند. بدیلی که دولت مقابل او قرار داد ساده بود: یا می‌روی سر کار یا می‌میری. چون پولی دیگر در کار نیست.»

«چه کسی پدرم کشت»، نخستین رمان این نویسنده فرانسوی است که با این جمله آغاز می‌شود: «از دوران کودکی‌ام حتی یک خاطره خوش به یاد ندارم.»

ادوارد لوئی می‌گوید می‌خواهد با ادبیات داستانی بیانگر احوال این مردمان باشد – احیای #ادبیات_کارگری...

متن کامل این مطلب را در پست بعدی مطالعه کنید👇👇

https://t.center/tajrobeneveshtan
لینک گزیده هایی از مطالب به اشتراک گذاشته شده در کانال #تجربه_نوشتن

♦️سهم #بازنشستگان از سود سازمان تامين اجتماعی
https://t.me/tajrobeneveshtan/13

📝 چگونه بنویسیم؟
https://t.me/tajrobeneveshtan/14

🌀 هجوم نظامی به کردستان سوریه؛ #عفرین میدان تهاجم و مقاومت
https://t.me/tajrobeneveshtan/19

📝 مالک معدن سوما کیست؟
https://t.me/tajrobeneveshtan/22

🔹انفجار معدن ذغال سنگ #زمستان_یورت_آزادشهر
https://t.me/tajrobeneveshtan/24

📝 سه برداشت از انفجار در معدن #زمستان_یورت_آزادشهر
https://t.me/tajrobeneveshtan/25

📖 #ادبیات_کارگری▫️#ماما_جونز،
https://t.me/tajrobeneveshtan/27

📝 بار دیگر مرگ دلخراش کارگران در " #باب_نیزو "
https://t.me/tajrobeneveshtan/30


📝 گزارش مجلس در باره #باب_نیزو و آینده کارگران معدن
https://t.me/tajrobeneveshtan/32

🌀شرايط کار و زيست نسل اول #کارگران ايران
https://t.me/tajrobeneveshtan/37

🌀بیایید قدرت را از میلیاردرها بازپس بگیریم!
https://t.me/tajrobeneveshtan/39

🌀مروری بر اعتصاب ها و اعتراض های کارگری در #نیشکر_هفت_تپه
https://t.me/tajrobeneveshtan/41

📖 #ادبیات_کارگری🌀 یادداشتی بر رمان #مادر، نوشته #ماکسیم_گورکی
https://t.me/tajrobeneveshtan/42

🖍 روز جهانی زن، #8_مارس برابر با 17 اسفند، چگونه شکل گرفت؟
https://t.me/tajrobeneveshtan/56

🌀 چهاردهم مارس ۱۸۸۳ بزرگترین متفکر هزاره دوم از اندیشیدن باز ایستاد!
https://t.me/tajrobeneveshtan/60

🌀در باره #کمون_پاریس
https://t.me/tajrobeneveshtan/67

🌀 #مادر_جونز زنی از طبقه کارگر امریکا - (١٩٣٠ـ ١٨٣٠ )
https://t.me/tajrobeneveshtan/80

🌀توضيحی درباره مطلب هفت‌تپه و برچسب‌های ناروای بهرام دزکی
https://t.me/tajrobeneveshtan/87

🌀 دمیتیلا باریوس دوچونگارا
https://t.me/tajrobeneveshtan/91

🌀کارگر کیست و سرمایه دار کدام است؟
https://t.me/tajrobeneveshtan/93

🌀 من زنده مانده‌ام
✍️ #علی_‌اشرف_درویشیان
https://t.me/tajrobeneveshtan/106

🌀 #اول_ماه_مه؛ روزی که بار دیگر فرا رسید!
https://t.me/tajrobeneveshtan/111

🌀 اقبال مسیح؛ اسپارتاکوس معاصر؛ مبارزه با کار بدون ‌مزد کودکان
https://t.me/tajrobeneveshtan/138

🖌 آقای چوخ بختیار
✍️ #صمد_بهرنگی
https://t.me/tajrobeneveshtan/141

✔️ در حاشیه ملاقات سران امریکا و کره شمالی
https://t.me/tajrobeneveshtan/183

🌀 بیست و هشت سال از #زلزله مرگبار استان گیلان گذشت
https://t.me/tajrobeneveshtan/190

🌀 پاسخی مختصر به چند #پرسش کوتاه

https://t.me/tajrobeneveshtan/201

🌀 برداشتی از یک فاجعه: حرف های مادری با دخترش پس از یک #زلزله مرگبار
https://t.me/tajrobeneveshtan/211

🖍 در باره «نقد»
https://t.me/tajrobeneveshtan/216
Ещё