#یک_کتابژرمینال یک داستان واقعی است که در سال ۱۸۸۵ منتشر شد.
امیل زولا،(بنیانگذار سبک ادبی ناتورالیسم)، در این رُمان داستان شرایط زیست، اعتراض و اعتصاب کارگران یک معدن در شمال فرانسه در سالهای ۱۸۶۶ و۱۸۶۷ را نوشته است. داستان از آنجا آغاز میشود که جوانی به نام «اتیین لانتیه» پس از اخراج از یک کارگاه در شهر لیل، در شمال فرانسه بیکار شده و برای یافتن کار به منطقه معدنخیز مونسو در همان شمال فرانسه میرود.
🔻جملات ابتدایی کتاب که تقریبا وضعیت کلی کتاب را فاش میکند چنین است:
«مردی تنها، شبی تاریک و بیستاره به سیاهی قیر، در شاهراه مارشیین به مونسو پیش میرفت، که ده کیلومتر راه سنگفرش بود، همچون تیغی راست مزارع چغندر را بریده، پیشپای خود حتی خاک سیاه را نمیدید و پهنه عظیم افق را جز از نفسهای باد مارس حس نمیکرد، که ضربههای گستردهای بود گفتی در فراخنای دریا، و از روفتن فرسنگها باتلاق و خاک عریان و پرسوز. هیچ سیاهی درختی بر آسمان لکهای نمیانداخت و سنگفرش به استقامت اسکلهای، طوماروار در میان رشحات کورکننده ظلمت واگشوده میشد.»
اتیین کار در معدن را آغاز میکند و از معدن پایین میرود. در ژرمینال میخوانیم: «چاه انسانها را به صورت لقمههای بیست و سی نفری فرو میبلعید و چنان به نرمی، که گفتی حس نمیکند چگونه از گلویش پایین میروند. پایین رفتن کارگران از ساعت چهار صبح شروع میشد. آنها برهنهپا، چراغ به دست از «جایگاه رختکن» میآمدند و دستهدسته منتظر میماندند تا عدهشان کافی شود. قفس آسانسور، بیصدا، با جهش نرم جانوران شب شکار، با چهار طبقه خود، که در هر یک دو واگنت پر از زغال بود از ظلمت سیاه چاه بالا میآمد و روی زبانههای ضامن قرار میگرفت. واگنکشها در هر یک از طبقات واگنتها را از قفس بیرون میآوردند و واگنتهای دیگری را که خالی بود یا از پیش از چوبهای بریده پر شده و آماده بود به جای آنها بار میکردند و کارگران نیز پنجپنج در واگنتهای خالی سوار میشدند. همه طبقات آسانسور که پر میشد چهل نفر میشدند.»
«اتیین»متوجه میشود زندگی معدن به این شکل است که شما از وقتی که بتوانید کار کنید، کار را شروع میکنید و تا وقتی که توانایی کار دارید باید همچنان ادامه بدهید، چیزی به نام استراحت یا بازنشستگی وجود ندارد. کار نکردن مساوی است با گرسنگی کشیدن. تعریف کار معدن از زبان کسی که اتیین با او صحبت میکند به این شکل در کتاب آمده است: «گفت: وقتی پایین رفتم هشت سالمم نبود. حالا که با شما حرف میزنم پنجاه و هشت سالمه. اون زیر همه کار کردم. اول پادو بودم. بعد که بزرگتر شدم و جونی گرفتم گذاشتم به واگنتکشی. بعد هجده سال کلنگدار بودم. بعد که با این پاهای لعنتی دیگه نمیتونستم زغال بکنم فرستادندم به خاکبرداری. اول خاکریز بودم بعد زیربند شدم تا اینکه مجبور شدن از زیر بیارندم بالا. دکتر میگفت اگر بالا نیام همون زیر باید خاکم کنن. پنجاه سال کار توی معدن، چهل و پنج سالش زیر زمین!»
پس از رفتن به عمق حداقل ۵۰۰ متری، پیادهروی دو کیلومتری گروه برای رسیدن به محل کار آغاز میشود و پس از آن، کلنگ زدن، بار زدن زغال، کشیدن واگن و زیرسازی آغاز میشود. سرما، تنگی نفس، گاز معدن و قطره قطره آب شرایط کار را دوچندان سخت میکند، اما در آخر «حداقل لقمهای نان وجود دارد» که با آن بشود شکم را سیر کرد. پس از به تصویر کشیدن کار و زندگی کارگران و آشنا شدن با تنها دغدغه آنان - یعنی زنده ماندن -
امیل زولا روی دیگر سکه را به ما نشان میدهد. خواننده وارد زندگی زیبا و لطیف صاحبان معدن نیز میشود و کمی هم با آنان نشست و برخواست میکند.
🔻جملاتی دیگر از کتاب ژرمینال«سینهای که ماهو و گروهش در آن مشغول بودند، ششمین دالان فرعی و به قول خودشان در ناف جهنم بود. این راههای فرعی به فاصله پانزده متر روی هم قرار داشتند، چنانکه صعود از درون این تنگنای دراز، که سینه و پشت را مجروح میکرد تمامی نداشت.»
«اتیین وقتی در قفس آسانسور قرار گرفت و با چهار نفر دیگر در واگنتی تنگ افتاد و روانه سطح زمین شد تصمیم گرفت که تکاپوی خود را در جستجوی نان از سر گیرد. همان بهتر بود که درجا از گرسنگی بمیرد و باز به اعماق این جهنم فرو نرود. اینجا جانت را میگذاشتی و حتی لقمه نانی به دست نمیآوردی.»
«فریادی از دور شنیده شد؛ صدایی که از عمق تونلها برخاست. بخشی از دیواره معدن فرو ریخت و چندین کارگر زیر خروارها خاک و سنگ مدفون شدند. هیچکس نمیتوانست کمک کند جز آنکه با چشمان اشکبار به صدای آخرین نفسهای آنان گوش فرا دهد. مرگ به سراغشان آمده بود، بیهیچ هشداری...»
#ژرمینال#امیل_زولا✍✍✍https://t.me/tajrobeneveshtan/3428