زندگی به سبک شهدا

#دو
Channel
Logo of the Telegram channel زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلم برای #رئیسی سوخت...

انسان #دو_چهره بدترین مردم است


انتشار با ذکر #منبع
🇮🇷 shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
Photo
🌺بسم رب الشهداء🌺

ختم #صلوات امروز به نیابت از
شهیدان مدافع حرم

#جواد_الله_کرم
#حسن_قاسمی_دانا

سهم شما #دو_مرتبه_صلوات😊
قبول باشه😍


🆑 shohada72_313
🌺بسم رب الشهداء🌺

ختم #صلوات امروز به نیابت از

شهیدان مدافع حرم

#احمد_حیاری🌹
#ابراهیم_خلیلی🌹


🕊🕊🕊🕊

سهم شما #دو مرتبه صلوات😊
قبول باشه😍
🌺بسم رب الشهداء🌺

ختم #صلوات امروز به نیابت از

شهیدان مدافع حرم
#سجاد_باوی🌷
#حسین_دارابی🌷
🕊🕊🕊🕊

سهم شما #دو مرتبه صلوات😊
قبول باشه😍
🌺بسم رب الشهداء🌺

ختم #صلوات امروز به نیابت از

شهیدان مدافع حرم
#محسن_حججی🌷
#مصطفی_خوش_محمدی🌷

🕊🕊🕊🕊

سهم شما #دو مرتبه صلوات😊
قبول باشه😍
🌺بسم رب الشهداء🌺

ختم #صلوات امروز به نیابت از

شهیدان مدافع حرم

#سید_محمد_موسوی 🌷
#ابوالفضل_سرابیان🌷

🕊🕊🕊🕊

سهم شما #دو مرتبه صلوات😊
قبول باشه😍

📡 @shohada72_313 
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت0⃣4⃣ #سید_محمد بعد از #عذرخواهی بابت حرفهای #مادرش همراه او به #قم بازگشت. #حاج_علی بعد از #تماسی که داشت مجبور شد. بخاطر #شهدای_مدافع_حرم به #قم باز گردد.. #آیه تصمیم داشت به سر #کارش بازگردد.از امروز او بود و #کودکش..!…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت14⃣

#منظورتون چی ما #قراردات داریم..!؟

_همسرم #دوست نداره حالا که
#همسرتون_فوت کردن #اینجا_باشید، اگه
#امکانش هست در اسرع وقت خونه رو خالی کنید...!
#آیه_محکم و جدی گفت:

_با اینکه #حق این کار رو نداری و حق با منه اما من #نماز میخونم، جای #شکدار نماز نمیخونم...!

#خونه پیدا کردم باهاتون #تماس میگیرم؛ پول پیش منو #آماده کنید لطفا، #خدانگهدار....!

#در را بست... #پشت در نشست..


" #رفتی و مرا #خانه به #دوش کردی؟ #گناهم
چیست که تو #رفته ای....؟"

به #پدر که زنگ زد، #صدایش_میلرزید. شب پدر رسید...

#آیه بی‌قراری میکرد برای #خاطراتی که باید آنقدر زود #دل بکند.

به جای جای #خانه نگاه میکرد...این آخرین خانه‌ی #آیه_و_مَردش بود ،چگونه #دل بکند از این #خاطرات ..؟


#سه روز گذشته بود. #خانه برای #یک_زن تنها با #کودکی در شکم، #پیدا نمیشد،

حتی با وجود #حاج‌علی که #پدر بود. زندگی یک #زن_تنها هنوز هم #عجیب است...

هنوز هم #سوال دارد؛ اگر کسی هم #اجاره میداد #آیه و #حاج‌علی یا #خانه را #نمیپسندیدند یا #صاحبخانه را....!


#رها که #زنگ در خانه را زد، #آیه چشمانش #سرخ بود. #رها_و_صدرا وارد خانه شدند.

بعد از #تعارفات معمول #رها پرسید: از کی میای #سرکار...؟
#جات_خالیه...!

_میخواستم بیام، اما #اتفاقی افتاده که یه کم #درگیرم کرده...!

#صدرا: چی شده...؟ #کمکی از دست ما برمیاد..؟

#حاج_علی_آهی_کشید:

_صاحبخونه #جوابش کرده، دنبال #خونه_ایم..!

#رها دستش را روی #دهانش گذاشت:
_خدای من... هنوز که 6 #ماه از قراردادتون مونده...!

#چای_بهار_نارنج را به لب برد:::

_میگه #شوهرت_مُرده #زنم‌راضی نیست،منم گفتم #بلند میشم

_قانونًا #نمیتونه این کارو بکنه..! میخواید ازش #شکایت کنید..؟ #من میتونم #کاراشو انجام بدم...!

#آیه لیوان را روی #میز گذاشت:::

_مهم نیست...! وقتی #زنش_راضی نیست، یعنی #شک داره...! نمیخوام باعث
#آشفته_شدن زندگی کسی بشم
#بقول_مهدی

" #هیچی_مهمتر از حفظ یه #خانواده_نیست"

#صدرا: حالا #جایی رو پیدا کردید..؟
#حاج_علی: نه...! پیدا کردن یه #خونه برای #زنی با شرایط #آیه_سخته...!

#صدرا فکر کرد و بعد از چند #دقیقه نگاهی به #رها_انداخت. حرفش را #مزمزه
کرد:::

_راستش #حاج_آقا خونه ی ما #دو_واحدیه..! یه #واحد برای
#برادرم بود که الان #خالیه و

#واحد_بغلیش هم برای #منه که تا
#سال_دیگه_خالیه...!

#فردا بیاید #خونه رو ببینید اگه مورد #پسندتون بود تا وقتی #خونه ی بهتر پیدا میکنید #اونجا باشید.


#حاج‌علی: نه حالا باز #میگیردیم، اونجا مال #شماست، شاید #رها_خانوم بخوان زودتر #مستقل_بشن...!

#رها سرش را #پایین انداخته بود.

" #رویا_بانوی_آن_خانه_است...!

من که #حقی در این #زندگی ندارم #حاجی...!"

#صدرا نگاهی به #رها انداخت:::

_رها هم #اینجوری راحتتره، بودن #آیه_خانم هم برای #رهاخوبه،

هم #آیه_خانم با این #وضع_تنها نیستن لطفا قبول کنید...!

من با #مادرم هم صحبت میکنم.
#حاج_علی نگاهی به #آیه انداخت و #آیه نگاه به #رها......

چشمان #رها_مطمئنش کرد که
#بودنش خواسته ی

#او_هم_هست..!


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت8⃣3⃣ #حاج_علی از #مهمان_ها_تشکر کرد.. #مردانی که هنوز #خانواده‌ی خود را هم ندیده بودند و به #دیدار آمدند... _شما تو #عملیات با هم بودید...؟ مردی که #فرمانده عملیات آن روز بود، #جواب_داد: _بله؛ برای یه #عملیات آماده…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت93⃣


این مرد #لایق بهترین #زندگی بود. این مرد #قلبش به وسعت #دنیا بود.

#نیمه های شب بودو #آرمیا هنوز تو #خیابون قدم می زد...

" #آه_سید.... #آه_سید.... #آه_سید...!

چه کردی با این #جماعت..؟ کجایی #سید...! خوب شد #رفتی و #ندیدی زنت روی خاک #قبرت افتاد...!

خوب شد نبودی ندیدی #آیه_ات_شکست..! خوب شد نبودی و ببینی زنت #زانوی_غم بغل گرفت.. !

#آه_سید..

#رنگ_پریده_ی آیه ات را ندیدی..؟ آن لحظه که #لحظه ی #جان_کندنت را برایش به #تصویر_کشیدی..
#یادت به قول و #قرار_آخرت بود و #یادت نبود #آیه_ات می شکنه..؟

یادت بود به #قرارهایت اما یادت #نبود آیه ات #می_میرد..؟
#آیه_ات رنگ بر #رخ نداشت..؟ آیه ات گویی #بالای سرت بودکه #عاشقانه نگاه در #چشمانت می انداخت..؟و #صورتت را می کاوید..؟

#سید... #سید... #سید..!

#چه کردی با #آیه_ات..؟ با #دخترکت..! چه کردی با #من..! من که چند روز است زندگی ات را #دیده ام..

#همسرت را دیده ام؛ از #فریادهای_خاموش همسرت #جان دادم..!
تو که همه چیز #داشتی ..!
#چرا_رفتی..؟
چرا #درکت نمی کنم..؟ چرا #تو و #زنت را #نمی_فهمم

چرا #حرفهایش را نمی فهمم ..؟ #اصلا تو چه #دیدی که #بی_تاب_مرگ شدی..؟

چه دیدی که از #آیه_ات گذشتی ..؟ چه #گفتی که از #تو_گذشت..!

#آیه_ات چه می داند که #من_عاجز شده ام از #درک_آن..؟

چه #دیدی که #دنیایی را #رها کردی که #من با #همه_ی نداشته هایم
#دو_دستی به آن #چسبیده ام.....!

"این چه #دانستانیه.؟ این چه #داستانیه که #منو توش #انداختید..؟

چرا #من باید تو #ماشین_پدر_زن_تو بشینم...!؟

#کار و #زندگی_اش به هم خورده بود....

#روزهایش را #گم کرده بود، #گاهی تا #اذان_صبح بیدار بود
و به #سجاده س مسیح نگاه می کرد. #گاهی #قرآن روی طاقچه ی #یوسف را نگاه می کرد.

#نمی_دانست چه می خواهد اما #چیزی او را به سمت #خود می کشید....

#خودش را روی #نقطه_ی_صفر می دید و #سیدمهدی را روی #نقطه_ی_صد...!؟

#سیدمهدی شده بود #درد_و_درمانش..! شده بود #گمشده ی این #سال_هایش....

#شده_بود_برادر..!

تو که سال ها #کنارم بودی و #نگاهم نکردی..!
#شاید هم این من #بودم که از #تو رو #برگرداندم..! و #تو از #روزی که رفتی مرا به #سمت_خود_کشیدی..!

#درست از #روزی که رفتی ؛ #دنیایم را #عوض کردی...! منی که از #جنس_تو و
#آیه_ات #فراری بودم. منی که از #جنس_تو نبودم..!

#سید... #سید... #سید..!

تو #لبخند_خدا را داشتی #سید.!
تو #نگاه_خدا را داشتی..! مثل #آیه_ات
آیه ای که شبیه #لبخند_خداست..!"


به #خانه که رسید #مسیح و #یوسف در خواب بودند. در #جایش دراز کشید ؛
#اذان_صبح را که می گفتند از #خواب پرید #لبخند_زد... #سیدمهدی با او حرف زده بود. #خدا_معجزه
کرده بود..!
#آرمیا دوباره #متولد شده بود.....

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

امروز #فخرالسادات با #قهر از خانه ی #آیه رفت......


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
اقرار به نعمتها و گناهان

امام‌باقر(ع) می‌فرماید:

💠خدا از مردم فقط #دو_چیز می‌خواهد:
#یکی اینکه اقرار کنند به نعمت تا خدا نعمتشان را زیاد کند و #دیگر اینکه اقرار کنند به گناهشان تا خدا آنها را ببخشد

📚 (کافی/۲/۴۲۶)

#حدیث

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
از جنس ریحان
@Ostad_Shojae
#تلنگری


#استاد_شجاعی
#استاد_انصاریان

جنسِ زن، جلوه‌ای از جمال خداست!
از نظر ساختار و لطافت،
نقشی که در خانه و اجتماع بعهده دارد،
میزان اثرگذاری و آرامش بخشی‌اش در خانواده و اجتماع...

این جنس، برای این خالق، بسیار کلیدی است، بطوریکه تدبیر ۱۴ امام را، بر عهده‌ی یک بانو قرار می‌دهد!

ولی یک زن، از همین مقامِ بی‌نظیر، می‌تواند نزول کند تا آنجا که خود را یک ابزار ببیند!

💥 میان این #دو_مقام، چه اتفاقی رخ داده است؟


#من_و_خانواده_آسمانی
#حضرت_زهرا سلام‌الله‌علیها


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
🍃دست می‌کشم بر کتیبه‌ی #یافاطمة_الزهراء و آن را به پرده مشکی دیوار که سیاهپوش عزای مادر است سنجاق می‌کنم و غم‌ها به دلم سنجاق می‌شود.

🍃آه می‌کشم، #نفسم این روزها به زور بالا می‌آید. برمی‌گردم و چشم‌هایم به چشم‌های #معصومت گره می‌خورد. بغض‌ها در گلویم پیچک می‌شود و اشک‌هایم به دادم می‌رسند. لبخندت مثل همیشه حاضر است تا #بیقراری‌ها را آرام کند اما #دلم آرام نمی‌شود و داغش تازه‌تر می‌شود.

🍃دوسال است لبخندت و اشک‌هایم از هم سبقت می‌گیرند. #دو_سال است در روضه حضرت مادر، جای خالی‌ات را با قاب عکست پر می‌کنم. گفته بودی اگر من نبودم مجلس #حضرت_مادر را برپا کنید. حال با داغ #شهادتت که صاحبخانه دلم شده، می‌نشینم و برای حضرت مادر اشک می‌ریزم.

🍃 #حاج_قاسم، انگشتر و دستت هنوز مقابل چشمانم است و مرا می‌برد به #کربلا، به گودال، آنجا که انگشت و انگشتر را با هم بردند. ندای یا بنی‌مادر #پهلو_شکسته به گوش می‌رسد.

🍃ناله می‌زنم و دلم می‌رود به #مدینه، به پشت در، به هیزم‌های آتش گرفته و #فاطمه‌ای که بین در و دیوار می‌سوخت. نفسم می‌گیرد. آخ بمیرم که تو هم در #آتش سوختی. همچون مادر، غریبانه سوختی و بدن ارباً اربایت یادگار ماند برای ما....

🍃سردار دلم، تلاقی زیبایی است که روز شهادتت با ایام شهادت حضرت مادر یکی شده. اشک می‌ریزم برای #مادر_قدخمیده، برای تو و #شب_جمعه‌ای که داغ نبودنت را بر دلم گذاشت...

🌺به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_حاج #قاسم_سلیمانی

📅تاریخ تولد: ۱ فروردین ۱٣٣۵
📅تاریخ شهادت: ۱٣ دی ۱٣٩٨
🥀مزار شهید: کرمان
🕊محل شهادت: بغداد، عراق

#گرافیست_الشهدا

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
#دو_ساعت_بعد....

🌷شهيد حمزه خسروى، فرمانده يكى از گروهان‏هاى لشكر المهدى (عجّ) بود. روزى پس از نماز صبح رو به يكى از برادران روحانى كرد و پرسيد: حاج آقا! اگر كسى خواب امام على عليه‏السلام را ببيند، چه تعبيرى دارد؟ روحانى در پاسخ گفت: بايد ديد چه خوابى ديده و ماجرا چگونه بوده.

🌷شهيد خسروى ديگر چيزى نگفت. اما دو ساعت بعد وقتى در يكى از محورهاى عملياتى با فرق شكافته به ديدار مولايش شتافت؛ خوابش تعبير شد.🌷

🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهيد حمزه خسروى

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات


#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#دو_یار🌷
دو همسنگر
#دوستهای_آسمانی ❤️

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╔══.✾🌷✾. ═══
📡 @shohada72_313
═══.✾🌷✾. ══╝

#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد

#قسمت_بیست_ویکم 1⃣2⃣

🔮خیلی وقتها گرسنه می‌ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه🍉 و پنیر خیلی سختی کشیدم یک روز بعد از ظهر تنها بودم روی خاک نشسته بودم و اشک میریختم😢 که اگه می توانست نمی‌گذاشت مصطفی اشکش را ببیند اما آن روز #مصطفی یک دفعه سر رسید و دید او دارد گریه می‌کند آمد جلو دو زانو نشست و شروع کرد به #عذر_خواهی

🔮گفت من می‌دانم زندگی تو نباید اینطور باشد تو فکر نمیکردی به این روز بیفتی😔 اگر خواستی می‌توانید برگردید تهران ولی من نمی توانم، این #راه_من است خطری برای خود انقلاب است. #امام دستور داده کردستان پاکسازی شود و من تا آخر با همه وجودم می ایستم👊 غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم من نمی‌توانم اینجا بمانم😢

🔮مصطفی گفت آزادید، می‌توانید برگردید تهران چشمهایش پر از آب شد گفت می‌دانید که بدون شما #نمیتوانم برگردم اینجا هم کسی را نمی‌شناسم با کسی نمی‌توانم صحبت کنم خیلی وقت‌ها با همه وجود منتظر می نشینم که کی می آیید😞 و آن وقت #دو_روز از شما هیچ خبری نمی‌شود. مصطفی هنوز کف دست‌هایش روی زانوهایش بود انگار تشهد بخواند گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر #خدا بمانید نه به خاطر من

🔮به هر حال تصمیم گرفتم بمانم تا آخر، و برنگردم🚷 البته به سردشت که رفتیم من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم. نمی‌ توانستم بیکار بمانم در #کردستان سختی ها زیاد بود همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران. در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم با نگرانی شدید. منافقین خیلی حمله می کردند به او

🔮عکس مصطفی را در روزنامه📰 کشیده بودند که در عینکش تانک بود و #شلیک می کرد خیلی عکس وحشتناکی بود😰 من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با #خلوص کار می‌کرد چقدر خسته می شد گرسنگی می کشید اما روزنامه ها اینطور جنجال به پا کرده بودند در ذهن من

🔮هیچکس #درکم نمیکرد. مصطفی چه کارهایی انجام می‌دهد از آن روز از سیاست متنفر شدم به مصطفی گفتم باید ایران🇮🇷 را ترک کنی بیا برگردیم #لبنان ولی مصطفی ماند به من گفت: فکر نکن من آمدم و پست گرفتم زندگی آرام خواهد بود، تا حق و #باطل هست و مادام که سکوت نمی‌کنید جنگ هم هست.

🔮بالاخره #پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم همین قدر که گاه گاهی بروم و زدم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می‌دادیم می‌گفت. سفارش یک به یک بچه‌های مدرسه را می‌کرد و می‌خواست که از دانه دانه خانواده‌های شهدا تفقد کنم برای ایشان نامه بنویسم.

ادامه_دارد ...
More