زندگی به سبک شهدا
#نگاهم
Channel
@shohada72_313
Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
8⃣
3⃣
#حاج_علی از #مهمان_ها_تشکر کرد.. #مردانی که هنوز #خانوادهی خود را هم ندیده بودند و به #دیدار آمدند... _شما تو #عملیات با هم بودید...؟ مردی که #فرمانده عملیات آن روز بود، #جواب_داد: _بله؛ برای یه #عملیات آماده…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت9
⃣
3⃣
این مرد
#لایق
بهترین
#زندگی
بود. این مرد
#قلبش
به وسعت
#دنیا
بود.
#نیمه
های شب بودو
#آرمیا
هنوز تو
#خیابون
قدم می زد...
"
#آه_سید
....
#آه_سید
....
#آه_سید
...!
چه کردی با این
#جماعت
..؟ کجایی
#سید
...! خوب شد
#رفتی
و
#ندیدی
زنت روی خاک
#قبرت
افتاد...!
خوب شد نبودی ندیدی
#آیه_ات_شکست
..! خوب شد نبودی و ببینی زنت
#زانوی_غم
بغل گرفت.. !
#آه_سید
..
#رنگ_پریده_ی
آیه ات را ندیدی..؟ آن لحظه که
#لحظه
ی
#جان_کندنت
را برایش به
#تصویر_کشیدی
..
#یادت
به قول و
#قرار_آخرت
بود و
#یادت
نبود
#آیه_ات
می شکنه..؟
یادت بود به
#قرارهایت
اما یادت
#نبود
آیه ات
#می_میرد
..؟
#آیه_ات
رنگ بر
#رخ
نداشت..؟ آیه ات گویی
#بالای
سرت بودکه
#عاشقانه
نگاه در
#چشمانت
می انداخت..؟و
#صورتت
را می کاوید..؟
#سید
...
#سید
...
#سید
..!
#چه
کردی با
#آیه_ات
..؟ با
#دخترکت
..! چه کردی با
#من
..! من که چند روز است زندگی ات را
#دیده
ام..
#همسرت
را دیده ام؛ از
#فریادهای_خاموش
همسرت
#جان
دادم..!
تو که همه چیز
#داشتی
..!
#چرا_رفتی
..؟
چرا
#درکت
نمی کنم..؟ چرا
#تو
و
#زنت
را
#نمی_فهمم
.؟
چرا
#حرفهایش
را نمی فهمم ..؟
#اصلا
تو چه
#دیدی
که
#بی_تاب_مرگ
شدی..؟
چه دیدی که از
#آیه_ات
گذشتی ..؟ چه
#گفتی
که از
#تو_گذشت
..!
#آیه_ات
چه می داند که
#من_عاجز
شده ام از
#درک_آن
..؟
چه
#دیدی
که
#دنیایی
را
#رها
کردی که
#من
با
#همه_ی
نداشته هایم
#دو_دستی
به آن
#چسبیده
ام.....!
"این چه
#دانستانیه
.؟ این چه
#داستانیه
که
#منو
توش
#انداختید
..؟
چرا
#من
باید تو
#ماشین_پدر_زن_تو
بشینم...!؟
#کار
و
#زندگی_اش
به هم خورده بود....
#روزهایش
را
#گم
کرده بود،
#گاهی
تا
#اذان_صبح
بیدار بود
و به
#سجاده
س مسیح نگاه می کرد.
#گاهی
#قرآن
روی طاقچه ی
#یوسف
را نگاه می کرد.
#نمی_دانست
چه می خواهد اما
#چیزی
او را به سمت
#خود
می کشید....
#خودش
را روی
#نقطه_ی_صفر
می دید و
#سیدمهدی
را روی
#نقطه_ی_صد
...!؟
#سیدمهدی
شده بود
#درد_و_درمانش
..! شده بود
#گمشده
ی این
#سال_هایش
....
#شده_بود_برادر
..!
تو که سال ها
#کنارم
بودی و
#نگاهم
نکردی..!
#شاید
هم این من
#بودم
که از
#تو
رو
#برگرداندم
..! و
#تو
از
#روزی
که رفتی مرا به
#سمت_خود_کشیدی
..!
#درست
از
#روزی
که رفتی ؛
#دنیایم
را
#عوض
کردی...! منی که از
#جنس_تو
و
#آیه_ات
#فراری
بودم. منی که از
#جنس_تو
نبودم..!
#سید
...
#سید
...
#سید
..!
تو
#لبخند_خدا
را داشتی
#سید
.!
تو
#نگاه_خدا
را داشتی..! مثل
#آیه_ات
آیه ای که شبیه
#لبخند_خداست
..!"
به
#خانه
که رسید
#مسیح
و
#یوسف
در خواب بودند. در
#جایش
دراز کشید ؛
#اذان_صبح
را که می گفتند از
#خواب
پرید
#لبخند_زد
...
#سیدمهدی
با او حرف زده بود.
#خدا_معجزه
کرده بود..!
#آرمیا
دوباره
#متولد
شده بود.....
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
امروز
#فخرالسادات
با
#قهر
از خانه ی
#آیه
رفت......
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🕊
🥀
🌹
🌴
🌹
🥀
🕊
#در_محضر_شهدا
#محاورههای
شب عملیات
#کربلای4
#سید_محسن
امشب به
#آب
نزن...
#حسن
امشب
#موهای_قشنگ_زردت
به لجنهای اروند خضاب می شود...
#ابراهیم
ابراهیم جان
#مادرت
بلند شو...
هر چقدر امشب
#قسمت
دادم فقط
#نگاهم
کردی و دیگه هیچ وقت
#جوابم
را ندادی...
#محمد_رضا
خداحافظ برای همیشه
امشب
#اروند
سنگ
#قبرت
می شود...
عبدالحسن عبدالحسین چرا دیگه صدات پشت
#بی_سیم
به گوش نمی رسه...
آقا
#منصور
فردا صبح باید بدن بی سرت را کف
#سنگر
بخوابانم...
اصغر امشب مواظب
#سرت
باش...
حسنم فردا صبح
#عراقیها
در حاشیه اروند با
#پیکر_پاکت
عکس یادگاری می گیرند...
حسن جان
#مرگ_من
نرو!!!
#عباس
امشب بی خیال
#اروند
شوید!!!
سید محسن امشب
#اروند
بی رحم است...
😭
😭
😭
🌹
#شهدا
❤️
#دلمان
🌷
#برایتان
🕊
#پر_میکشد
شادی روح
#امام_راحل
و
#شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
زندگی به سبک شهدا
🌴
🥀
💐
🌼
💐
🥀
🌴
#امام_زمان_عج_و_شهدا
#شهید_والامقام
#احمد_رحیمی
#همسرش
می گفت: مدتها بعد از
#شهادتش
در رویایی
#شیرین
او را دیدم. درون قطار با
#دخترم
آسیه نشسته بودم. بیرون پنجره،
#سیدی_سبزپوش
بود که
#نور
بر صورتش
#احاطه
داشت. او مرا محو خود کرده است. کسی در
#کنارش
ایستاده بود.
#نگاهم
به او افتاد. خدا می داند چقدر از دیدنش
#خوشحال
شدم.
#احمد
بود.
به من اشاره کرد و با
#صدایی
رسا گفت:
#ناراحت
نباش، من دارم
#می_آیم
. فردای آن روز بی
#صبرانه
منتظر
#تعبیر
خوابم بودم.
ساعت نه صبح از
#تهران
تماس گرفتند و گفتند یک
#شهید
بسیجی به نام
#احمد_رحیمی
به
#مشهد
منتقل شده که احتمال می دهیم متعلق به خانواده شما باشد. با خانواده برای
#شناسایی
راهی
#معراج_شهدا
شدیم. گفته بودند باید او را
#شناسایی
کنم. باورش خیلی سخت بود.
#پیکرش
به طور کامل
#سوخته
، استخوان هایش در هم
#شکسته
و
#ترکش_های
متعددی بر
#بدنش
نشسته بود. وقتی چشمم به
#پای_چپش
، که قبلا
#ترکش
خورده بود افتاد
#اطمینان
پیدا کردم که خودش است. بعد از دیدن
#پیکرش
دیگه آرام و قرار نداشتم.
بار دیگر در
#خواب
به
#سراغم
آمد و
#دلسوزانه
گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن
#جنازه_ام
اذیت شدی ناراحتم! بعد با حالتی خاص گفت: باور کن قبل از
#شهادتم
تعداد زیادی
#تانک_عراقی
را منهدم کردم و لحظه ی
#شهادت
هیچ چیز نفهمیدم. چرا که
#حضرت_ابوالفضل_ع
در کنارم بود و
#آقا_امام_زمان_عج
بالای
#سرم
نشسته بودند!"
📚
کتاب وصال، صفحه ۸۵ الی ۸۶