زندگی به سبک شهدا
#حرفهایش
Channel
@shohada72_313
Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
6⃣
6⃣
#خودش_کمکم_کرد... #راه رو #نشونم داد... #راه رو برام #باز کرد... #روزی که این کوچولو به #دنیا اومد، من #اونجا بودم..! همه ی #آرزوم این بود که #پدر_این_دختر_باشم...! #آرزوم بود #بغلش کنم و #عطر تنشو به #جون…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت7
⃣
6⃣
#زینب
از روی
#تاب
به زمین
#افتاد
...
#گریهاش_گرفت
.....
از
#تاب
دور شد و زد
#زیر_گریه
#آیه
رفته بود برایش
#بستنی
بخرد.
#بستنی_نمیخواست
...!
#دلش
تاب میخواست و
#پسرکی
که
#جایش
را گرفته بود و او را
#زمین
زده بود.
#پسرکی_که_با_پدرش_بود
...
#گریه_اش_شدیدتر_شد
...!
😭
#او
هم از این
#پدرهامیخواست
که
#هوایش
را داشته باشد.
#تابش
دهد و کسی به او
#زور_نگوید
...!
#مردی
مقابلش روی
#زمین_زانو
زد.
#دست
پیش برد و
#اشک
هایش را
#پاک
کرد.
-چی شده عزیزم..؟
زینب سادات: اون
#پسره
منو از
#تاب
انداخت پایین و
#خودش
نشست...!
من
#کوچولوئم
،
#بابا_ندارم
...!
🥺
#زینب_سادات
هق هق میکرد و
#حرفهایش
بریده بریده بود.
😭
#دلش
شکسته بود.
#دخترک_پدر
میخواست...
#تاب_میخواست
...!
شاید
#دلش
مردی به
#نام_پدر
می خواست که او را
#تاب
بدهد...
که
#کسی
او را از تاب به
#زمین
نیندازد...!
#ارمیا_دلش_لرزید
...
#دخترک
را در
#آغوش
کشید و
#بوسید
.
#زینب
گریه اش
#بند
آمد:
_تاب بازی..؟
#ارمیا
به سمت
#تاب
رفت و به
#پسرک
گفت:
_چرا از روی
#تاب
انداختیش..؟
پسرک: بلد نبود
#بازی
کنه،
#الکی
نشسته بود...!
زینب:
#مامان
رفت
#بستنی
،
مامان
#تاب_تاب
میداد...!
ِپسر: شما با این
#بچه
چه نسبتی دارید...؟
ما
#همسایه
پدر شون هستیم،
#شما
رو تا
#حالا
ندیدم...!
#صدای_آیه_آمد
:
_زینب..!
#ارمیا
به سمت
#آیه
برگشت:
_سلام..! یه کم
#اختلاف
سر
#تاببازی
پیش اومده بود که داره
#حل_میشه
...!
آیه: سلام..!
شما..؟
اینجا..؟
ارمیا: اومده بودم دنبال جواب
#سوال_قدیمی
..!
#زینب_سادات
چقدر بزرگ شده..!
#سه_سالش_شده
..؟
آیه: فردا
#تولدشه
..!
#سه_ساله_میشه
...!
#زینب
را روی
#زمین
گذاشت و
#آیه
بستنی اش را به
#دستش
داد.
#زینب
که بستنی را گرفت، دست
#ارمیا
را تکان داد.
نگاه
#ارمیا
را که دید گفت:
_بغل..؟!
#لبخند
زد به
#دخترک
شیرین
#آرزوهایش
:
_بیا
#بغلم
عزیزم..!
آیه مداخله کرد:
_لباستون رو
#کثیف
میکنه..!
ارمیا: پس به یکی از
#آرزوهام
میرسم...!
#اجازه
میدید یه کم یا
#زینب_سادات
بازی کنم...؟
#زینب_سادات
خودش را به او
#چسبانده
بود و قصد
#جداشدن
نداشت.
#آیه_اجازه_داد
...
#ساعتی
به بازی گذشت،
#نگاه
آیه بود و
#پدری
کردنهای
#ارمیا
...
#زینب_سادات
هم رفتار
#متفاوتی
داشت...!
#خودش
را جور دیگری
#لوس
میکرد،
#ناز
و
#اداش
با همیشه
#فرق
داشت،
بازیشان بیشتر
#پدری
کردن و
#دختری
کردن بود.
وقت رفتن
#ارمیا
پرسید:
_ایندفعه
#جوابم
چیه...؟
#هنوز_صبر_کنم
...؟
#آیه
سر به زیر
#انداخت
و همانطور که
#زینب
را در
#آغوش
میگرفت گفت:
_فردا براش
#تولد
میگیریم،
#خودمونیه
؛
اگه
#خواستید
شما هم
#تشریف_بیارید
...!
#ارمیا
به پهنای صورت
#لبخند
زد....!
در راه
#خانه
_آیه رو به
#زینبش
کرد و گفت:
_امروز
#دخترمن
با
#عمو
چه بازیایی کرد...؟
زینب:
#عمو
نبود که،
#بابا_مهدی_بود
...!
#زینبش
لبخندی به صورت
#متعجب_مادر
زد و سرش را روی
#شانهی_مادر_گذاشت
.
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
8⃣
3⃣
#حاج_علی از #مهمان_ها_تشکر کرد.. #مردانی که هنوز #خانوادهی خود را هم ندیده بودند و به #دیدار آمدند... _شما تو #عملیات با هم بودید...؟ مردی که #فرمانده عملیات آن روز بود، #جواب_داد: _بله؛ برای یه #عملیات آماده…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت9
⃣
3⃣
این مرد
#لایق
بهترین
#زندگی
بود. این مرد
#قلبش
به وسعت
#دنیا
بود.
#نیمه
های شب بودو
#آرمیا
هنوز تو
#خیابون
قدم می زد...
"
#آه_سید
....
#آه_سید
....
#آه_سید
...!
چه کردی با این
#جماعت
..؟ کجایی
#سید
...! خوب شد
#رفتی
و
#ندیدی
زنت روی خاک
#قبرت
افتاد...!
خوب شد نبودی ندیدی
#آیه_ات_شکست
..! خوب شد نبودی و ببینی زنت
#زانوی_غم
بغل گرفت.. !
#آه_سید
..
#رنگ_پریده_ی
آیه ات را ندیدی..؟ آن لحظه که
#لحظه
ی
#جان_کندنت
را برایش به
#تصویر_کشیدی
..
#یادت
به قول و
#قرار_آخرت
بود و
#یادت
نبود
#آیه_ات
می شکنه..؟
یادت بود به
#قرارهایت
اما یادت
#نبود
آیه ات
#می_میرد
..؟
#آیه_ات
رنگ بر
#رخ
نداشت..؟ آیه ات گویی
#بالای
سرت بودکه
#عاشقانه
نگاه در
#چشمانت
می انداخت..؟و
#صورتت
را می کاوید..؟
#سید
...
#سید
...
#سید
..!
#چه
کردی با
#آیه_ات
..؟ با
#دخترکت
..! چه کردی با
#من
..! من که چند روز است زندگی ات را
#دیده
ام..
#همسرت
را دیده ام؛ از
#فریادهای_خاموش
همسرت
#جان
دادم..!
تو که همه چیز
#داشتی
..!
#چرا_رفتی
..؟
چرا
#درکت
نمی کنم..؟ چرا
#تو
و
#زنت
را
#نمی_فهمم
.؟
چرا
#حرفهایش
را نمی فهمم ..؟
#اصلا
تو چه
#دیدی
که
#بی_تاب_مرگ
شدی..؟
چه دیدی که از
#آیه_ات
گذشتی ..؟ چه
#گفتی
که از
#تو_گذشت
..!
#آیه_ات
چه می داند که
#من_عاجز
شده ام از
#درک_آن
..؟
چه
#دیدی
که
#دنیایی
را
#رها
کردی که
#من
با
#همه_ی
نداشته هایم
#دو_دستی
به آن
#چسبیده
ام.....!
"این چه
#دانستانیه
.؟ این چه
#داستانیه
که
#منو
توش
#انداختید
..؟
چرا
#من
باید تو
#ماشین_پدر_زن_تو
بشینم...!؟
#کار
و
#زندگی_اش
به هم خورده بود....
#روزهایش
را
#گم
کرده بود،
#گاهی
تا
#اذان_صبح
بیدار بود
و به
#سجاده
س مسیح نگاه می کرد.
#گاهی
#قرآن
روی طاقچه ی
#یوسف
را نگاه می کرد.
#نمی_دانست
چه می خواهد اما
#چیزی
او را به سمت
#خود
می کشید....
#خودش
را روی
#نقطه_ی_صفر
می دید و
#سیدمهدی
را روی
#نقطه_ی_صد
...!؟
#سیدمهدی
شده بود
#درد_و_درمانش
..! شده بود
#گمشده
ی این
#سال_هایش
....
#شده_بود_برادر
..!
تو که سال ها
#کنارم
بودی و
#نگاهم
نکردی..!
#شاید
هم این من
#بودم
که از
#تو
رو
#برگرداندم
..! و
#تو
از
#روزی
که رفتی مرا به
#سمت_خود_کشیدی
..!
#درست
از
#روزی
که رفتی ؛
#دنیایم
را
#عوض
کردی...! منی که از
#جنس_تو
و
#آیه_ات
#فراری
بودم. منی که از
#جنس_تو
نبودم..!
#سید
...
#سید
...
#سید
..!
تو
#لبخند_خدا
را داشتی
#سید
.!
تو
#نگاه_خدا
را داشتی..! مثل
#آیه_ات
آیه ای که شبیه
#لبخند_خداست
..!"
به
#خانه
که رسید
#مسیح
و
#یوسف
در خواب بودند. در
#جایش
دراز کشید ؛
#اذان_صبح
را که می گفتند از
#خواب
پرید
#لبخند_زد
...
#سیدمهدی
با او حرف زده بود.
#خدا_معجزه
کرده بود..!
#آرمیا
دوباره
#متولد
شده بود.....
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
امروز
#فخرالسادات
با
#قهر
از خانه ی
#آیه
رفت......
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313