روزِ سگْمصبی امروز از آن روزهای «سگمصبی» بود. نمیدانم این واژه تا چه حد درست باشد. گوگلش کردم. چیز زیادی دستم را نگرفت. پس همانطور که به یاد داشتم، نوشتم.
برگردیم به روزمان. خیلی خوب و راحت بیدار شدم. طبق معمول هر روز، نوشتن صفحات صبحگاهی توی بالکن. برنامهی روزم را در ورقی کوچک چسباندم تهشان.
اولین برنامه، پیادهروی.
امان از مبایل که هم آدم را گمراه میکند هم جریان روزش را.
تا حالا شده روزتان را با فکر فرار از همه چیز آغاز کنید؟
بعد از پرسه زدن در مبایل، روزم آنطور که در ورق کوچک نوشته بودم پیش نرفت. همش در این فکر بودم که اگر همان روزِ متولد شدنم سقف بیمارستان خراب میشد، دیگر مجبور نبودم با سرنوشت سرو کله بزنم.
چه اوضاع خوبی میشد. مثلن از این بغل به آن بغلِ حوری، پریِ بهشتی بودم. یا سر سفرهی رنگین با فرشتهها و انسانهای خاص خدا آبگوشت میزدیم با پیاز. شایدم با خودش. شنیدم آدمها با همان سنی که میمیرند در دنیایی دیگر محشور میشوند. پس همیشه آنجا نوزاد بودم و مورد توجه مادرهای فراوان.
اما فعلن که هیچ سقفی خراب نشده و تا پنجاه سالگی خدا را شکر صحیح و سالم هستم. پس حالا بهتره جل و پلاس قنبرکی را جمع کرده لب ساحل بروم. آنجا میتوانم در هوای آزاد بنویسم. آنقدر بنویسم تا شاید توجه کسی را جلب کنم. کسی که مثلن نویسنده باشد. بعد بهم بگوید،
«ببینم شما نویسندهای؟
بله.
چه خوب من هم دنبال کسی میگردم تا بتواند باهام برای محتوانویسیِ سایتی همکاری کند…»
آنوقت منِ روبهرو شده با چالشی جدید روی حال خرابم آبادیای باشکوه میساختم.
چند روزیه که هوای اینجا سرد شده. صبحها با پتو میرم توی بالکن. انگار سرما به صحرا نمیآید، یا من انتظار این هوا را ندارم. شاید بتوان حالم را گردن گرد و غبار این منطقه یا ابرهای نازکی که گهگاهی جلوی خورشید قد علم میکنند بگذارم. مثلن بگویم اگر هوا آفتابی بود از ترس تیزی نور خورشید زودی از خانه میزدم بیرون. آنوقت در مسیر پیادهروی فکرهای نابی به سراغم میآمد. بعد آنها را تبدیل به یک پروژهی طولانی مدت میکردم. و دست از سر سقف پایین نیامده بر میداشتم.
اما نه رفتم لب ساحل و نه پیادهروی زیر ابر و باد. توی خانه خیره به افق نشستم و گذاشتم خیالم و اوقات خوش همانطور دست در دست، دنبال هم باشند. هرچند بهتر هم شد. چون فعلن نه آدم محتوانویسی هستم نه آماده برای پروژههای طولانی مدت.
توی گشتن در محتواهایی که صفحهی مبایل نشانم میداد به *فهیم عطار هم سری زدم. خیلی وقت پیش با پیشنهاد استاد کلانتری پیوستم به کانالش. همیشه خاندن روزهایش را با لبخندی گوشهی لب دنبال میکنم. طرز نوشتنش سرِ شوغم میآورد. این آدم خیلی خوب مینویسد. به درو دیوار زندگی با کلمات ریشخند میزند. شاید هم با همینها توانسته تا الان توی غربتی که خودش ازش حرف میزند دوام بیاورد.
پس انگشت به کیبورد شدم تا بتوانم کلمات را به سخره بگیرم برای دگرگون کردن صحرا. تق تق نوشتم و تیک تیک پاک کردم. با کلمات گلستانی ترتیب دادم تا لابهلای بوی گلهایش قدم بزنم و هوای تازهای به روزم بدمم.
......................
گاهی بعضی روزها همانطور سگمصبی باید بماند. به قول ناهید عبدی «آدمیم دیگه». پس بهتره در برنامهی زندگیم جایی برای روزهای سگی هم باز کنم تا اگر پَرشان به پرم خورد، برای رهایی، خودم را به در و دیوار نزنم و قرار را بر فرار ترجیح دهم.
*
https://t.center/fahimattar#روزچین@shimanehzat