دریای باژگون در آغوش آسمان گوش میدهد به صدای موج هایی که نیست و موج وار خودش را به اصل حرکت می باوراند برای قایق های بی سرنشین ویکی یکی ماهی های مرده را در توری خیالی صید میکند
خیابان و گام های نرفته ی عابرانی با چمدان های نبسته پشت در های زمان هرگز نیامده میخوانند نامه ی ننوشته که آسمان بدون ابر آن را خیس کرده است حرف های تو آهسته روی کاغذ جوانه می زنند و خیابان را طراوت می بخشند..
مه سنگین چهره بی رمق شهر را دو اسبه می تازد دو که همه می دانند اسب را اسب را رمق می افتد از صورت توی متن 🌫 نخ نما میان پالتو حرکت مترسکان را در هوهوی راوی می افتد رمق خودش را در سطر نشسته زخمی برگ های خشک زنگ زده از من از من از صورت من با هزاران خانه زیر آسمان من من تو منی شده از دست تو که می نویسی ام خودت را لطفا از رمق بیافت 🌫 ما وندانش از او خسته نمی شویم با صورت پریده زنگ حتی با مه غلیظ یا در آفتاب زنگ را خواهیم رفت ما وندان آن در سه حرف ش ه ر خودمان را سان می گیریم تو را او را لطفا مرا دیگر از قلم بگیر دیگر بزرگ شده ام می خواهم شهر بگیرم آفتاب شهرکی هم طعم خاص خودش را دارد بی رمق دوست دارم در تو بمیرم
قبل از اولین دیدار سوار بر قایقی که سالها مانده آن را بخریم در عمیق ترین نقطه رودخانه در هم غرق شده بودیم دستانت را دور گردنم حلقه نمی کنی و من هم سر روی شانه های تو نگذاشته ام هنوز آه برگردیم این خواب را به آینده ای که از آن آمده ایم
و پ ر ز د همینگونه متن را ترک کرد پرنده صلح به وقت سیم های خاردار که مرز آدم ها را می کشیدند... کلمه سفیدی بود کبوتر کبوتری زخمی که شاخه زیتونی را به خدا می برد..
جاده خودش را می تکاند بلند زیر پای اسب ها قالی تکانی که دیده اید جاده بلند می شود برای پرت کردن اسب از خودش جاده جمع می کند خودش را باید به جاده شویی برود متن جمع می شود