#گزارش#روایت"زندگی های آجری و دیگر هیچ"
کوره پزخانه «خاله پزاب» شبیه یک کوچه یکطرفه است، نه اینکه واقعاً یکطرفه باشد که یک سمتش، در کنار هم ردیف به ردیف، اتاقهای ۹ متری ساختهاند و آن طرف، منظرهاش به روی خشتها باز میشود. اما برای رسیدن به کوره پزخانهها باید مسافتی را طی کرد. آنچه دیده میشود البته یک روایت دور از عمق کار کارگرهای کوره پزخانههاست. در خانه سوم، زنی همین که پرده چرک آلود ورودی را کنار میزند، لشگر مگسها به سمت بوی غذای چند روز مانده، حمله میکنند.
نرمی انگشتان دستانم که به زبری دستان «راحله» میگیرد، صدای صیقلی درد را میشنوم. انگشت سبابهاش را آنقدر محکم پیچیده که معلوم نیست اگر باز شود، وصله ناجور کدام بند انگشتش رها شود. هر بندش را با هزار کهنه درهم پیچانده، اما تاریخ زخمهایش برای امروز و دیروز نیست.
17 سال پیش، همان وقت که برای اولین بار با قطار مشهد به تهران آمد، روبنده سفیدش را که برای تازه دامادش بالا زد، شب نشده، پایش به در کورهپزخانه باز شد. چند ساعت میهمان نوعروس خوافیها بود، اما همان چند ساعت هم برایش جهنمی بود که گرمایش کم از کوره پزخانه ها نداشت. آنوقتها تازه فهمیده بود، زن بودن یعنی چه. دلش میخواست یک نفر مثل «ننه مرمر»، صورتش را که از فرط مو و کرک، سیاه و چرکآلود دیده میشد بند بیندازد و از شر این همه نیش و کنایه زنان قوم و خویشش رهایش کند.
دلش لک زده بود که برای خرید النگوهای بدلی بازار حاج عبدالله، جوراب سفید نازکش را از صندوقچه سه قفله ننه جانش در بیاورد وهمان چادر نازک نقش بهارش را پشت و رو، هی در بیاورد و هی روی سرش ورانداز کند. 13 ساله که شد، باباجان که از در آمد بیرون، خلعتی میرزا رمضان را که گذاشتند جلوی رویش، نیشش تا بناگوش باز شد. هم دلش میخواست خلعتیها را بردارد و چهارگوشه حیاط را ببوسد و هی قربان صدقه ننه جانش برود و هم گونههای گل انداخته اش، اجازه نمیداد تا لااقل بقچه گلدوزی شده خلعتی را از سرجایش بلند کند. برای همین آقاجان که صدایش زد به اندرونی خزید و در را محکم پشت سرش چند قفله کرد...
«راحله» اولین پارچه چرکآلود روی انگشتش را که باز میکند، یاد چندمین شبی میافتد که از فرط درد، خرده شیشههای کوره پزخانه را لای انگشتانش جا گذاشته. حالا برایش آنقدر این خاطره تکرار شده که هر وقت خشتهای خام را به هم میزند، زبری انگشتانش که به یک شیء تیزمی خورد، با دندانهایش، گوشهای از چادر کمر پیچش را باز میکند و بدون آنکه صدای جیغ و دادش بلند شود، راه زخم را میبندد. آنقدر میپیچد و میپیچد و میپیچد که بالاخره رد خون لای پارچههای کهنه محو میشود. راحله خودش را جزو اولین ساکنان کورهپزخانه «خاله پزاب» میداند. همان سالهایی که به قول خودش ارباب کوره پزخانه، یک دیوار شمالی را آجرکشی کرد تا اولین خانه که نه اتاق 9 متری برای نوعروس خواف آماده شود. راحله خیلی شبها، پرده آسمان به سیاهی نرسیده، از ترس نیش عقرب و زوزه سگهای هار، خشتها راخشک نشده روی هم هوار میکرد و با پای برهنه روی سنگلاخهای سخت بیابان میدوید، میدانست پایش به اتاق نرسیده، کمربند «رمضان»، بدن نحیفش را کبود میکند، اما آنقدر از سیاهی بیابانهای کوره پزخانهها میترسید که در گرمای 45 درجه تابستانهای خشک، بعد از آنکه کارش لای خشتها و اجرها تمام میشد، لباسهای ضخیم زمستانهاش را میپوشید و خودش را برای عربدهها و مشت و لگدهای تازه داماد آماده میکرد.
«رمضان»، اما گوشش به این حرفها بدهکار نبود، سرکارگرها اگر خشتها را میشمردند و سهم راحله از روز قبل کمتر بود، برایش فرقی نمیکرد، پا به ماه است یا از زور عفونت جانش به لب آمده، کمربند سیاه چرمیاش را که راحله همان وقتها پیش از دیدن چهره زمختش خریده بود، با کراهت در میآورد و چشمهایش را به روی رحم و مروت میبست.
راحله حالا که این حرفها را میزند برای خودش برو بیایی دارد. در اتاقش را برای زنان کوره پزخانه باز میکند و در گوششان نجوا میکند که چگونه حرفهای مردشان را بشنوند و زیربار حرف زور نروند.
«رمضان» چند سالی است که راحله را تنها گذاشته. شنیدهاند اوایل تلفنی میزده، اما کم کم کارش بیخ پیدا کرده و یک شب لای همین جرز دیوارهای کوره پزخانه، از درد خماری یک خشت خیس برداشته و دهانش را گل گرفته.اهالی کوره پزخانه البته چیزی ندیدهاند، اما ضربالمثلش زبان به زبان چرخیده. «آدم گدا، مرگش ندارد صدا».
⚡️... زن روزی به ازای 2 هزار آجر، 60 هزار تومان درآمد دارد. اما ارباب، پولها را حتی به سرکارگرهم نمیدهد. هر خانواده، شویش را جلو میاندازد و به ازای هر تعداد آجر که خشت زده، روزی از 60 هزار تا 100 هزار تومان کاسب میشود.
@zan_j#زنان_کارگر#فقرادامه
👇https://www.eghtesadonline.com/n/1vpS