زن و جامعه (زن کارگر)

#داستان_کوتاه
Канал
Запрещенный контент
Политика
Социальные сети
Образование
Персидский
Логотип телеграм канала زن و جامعه (زن کارگر)
@zan_jПродвигать
2,08 тыс.
подписчиков
17,1 тыс.
фото
14,3 тыс.
видео
5,21 тыс.
ссылок
تماس با ما : @Zan_jameh Women's emancipation
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
The Lottery (1969)
سکانسی از فیلم کوتاه: لاتاری
کارگردان: Larry Yust
ژانر: کوتاه، رازآلود، ترسناک

« لاتاری» داستان کوتاهی است نوشته‌ی شرلی جکسون، نویسندهٔ معاصر آمریکایی ( ۱۹۶۵-۱۹۱۶ ) که در ۱۹۴۸، یعنی سه سال بعد از جنگ جهانی دوم نوشته شد و ۲۶ ژوئن در مجله نیویورکر به چاپ رسید و به محض انتشار سروصدای فراوانی برانگیخت. قصه‌ای که بنا به‌گفته‌ی نویسنده، در دو ساعت نوشته شده و در کمال اختصار از ابتدا تا انتها، با هیجان خواننده را با خود همراه می‌کند.
روایت داستان در یک دهکده در اوایل قرن بیستم اتفاق می‌افتد و آن جور که از اسامی پیداست، مردمان دهکده، انگلیسی هستند.
خشونت داستان و وجه سمبلیک، از ویژگی‌های آن به شمار می‌روند .
#داستان_کوتاه
Audio
#داستان_کوتاه_صوتی
«وانکا»
نوشته : آنتون چخوف
ترجمه : احمد گلشیری
این داستان عموما به عنوان یکی از بهترین شاهکارهای کوتاه جهان به همراه درونمایه ای قوی و پر از احساسات انسانی محسوب میشود.
#ادبیات

@zan_j
Audio
📚داستان کوتاه صوتی

📕انفجار بزرگ
با صدای #هوشنگ_گلشیری
از مجموعه  #نیمه_تاریک_ماه

#داستان_کوتاه
Be Ki Salam Konam
Simin Daneshvar
📗 #داستان کوتاه صوتی

#به_کی_سلام_کنم؟
نویسنده #سیمین_دانشور
گوینده:فرح_بدیعی

▪️این داستان تنهایی های زنی را در قالب ماجراهای گوناگون به تصویر می کشد. کل داستان در یک هفته رخ میدهد.

@zan_j
📖 #داستان کوتاه : تماشاچی‌ها
/ نوشته عباس زال‌زاده


دختر نوجوانی توی جوی پهنی افتاده بود و ساق دست و گونه‌اش خرد شده بود. پیدا بود که استخوان ساق دست راستش از زیر مانتوی سرمه‌ای‌اش جابجا شده و از آن خون آمده بود. گونه‌اش به کلی شکاف برداشته بود و صورت گندم‌گونش غرق خون بود.

قلم یک دستش (آنکه شکسته بود) به طرف خارج برگشته بود و ساعت سفید ورزشی‌اش که صفحه‌اش شکسته بود روی آن دیده می‌شد.

روی جو پر از لجن بود و تنها تکان‌های تن دختر لجن‌های اطراف بدنش را جابجا کرده بود. تمام بدنش توی آب گل‌آلود خونینی افتاده بود. پی در پی ناله‌ی بی‌صدایی می‌کرد.

پلک‌‌هایش باز و بسته می‌شد. جلوی موهایش به طور حزن‌انگیزی روی پیشانیش ریخته بود و مقنعه‌ طوسی‌اش دور گردنش راه صدایش را بند آورده بود. پی در پی نفس می‌زد و پره‌های بینیش باز و بسته می‌شد. دور چشمانش را هاله‌ی سیاهی گرفته بود. یک دست‌فروش و دو عمله راهگذر که لباس سربازی بی سردوشی تنشان بود و کلاه خدمت بی‌آفتاب گردان به سر داشتند می‌خواستند آن را از جو بیرون بیاورند.

مرد دست‌فروش که سرش را از ته تراشیده بود و بوی عرق تندی می‌داد گفت:

– زنگ بزنیم اورژانس بیاد! آقا شما تلفن دارید؟!

یکی از عمله‌ها گفت:

– نیاز نیست، من پشت مقنعه شو می‌گیرم و شما هر کدامتون یه پاشو بگیرین و یه هو از زمین بلندش می‌کنیم. اینجوری نه اینه که طاقت درد نداره و نمی‌تونه پاهاشو رو زمین بذاره یه هو خیز ور می‌دارد. بعد شما جلدی پاشو ول کنید. رو دو تا پاش می‌تونه بند شه دیگه. می‌تونی دختر؟! دسش خیلی نشکسه. چطوره که مرغ روی دو پا وایمیسه این نمی‌تونه؟

دختر به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و از درد به خودش می‌پیچید، در کیفش باز شده بود و کتاب فارسی‌اش نصفه و نیمه بین لجن‌های جوی آب داشت غرق می‌شد.

یک خانمی که زنبیل سبزی خوردنش را دست گرفته بود و عینک ته استکانی زده بود گفت:

– مگر می‌شود دخترک را اینطور بیرون آورد؟ شما‌ها که تخصص ندارید، باید متخصص اورژانس بیاد و تمام بذاردش تو برانکارد.

یکی از تماشاچی‌ها با اعتراض گفت:

– بجای اینکه بره مدرسه سر درس و مشقش اومده توی خیابون، بدبخت باباش این وسط آبروی اونم می‌ره.

بعد رویش را کرد به ماهی‌فروش مفلوکی که کنار پیاده‌رو بساط کرده بود و تکه‌ای نان لواش می‌خورد، گفت:

– عامو تو که جات اینجاست ننه، بابای این دختر رو نمی‌شناسی؟

مرد همانطور که یک طرف لپش از نان که تو دهنش بود باد کرده بود با خنده جواب داد:

– خوب روزی هزار نفر اینجا رفت و اومد دارن، من که همشون رو نمی‌شناسم! اگر از هر کدوم اسم و رسم و آدرس خونه‌هاشون رو بپرسم نمی‌گن آخه لاکردار تو چیکار مردم داری، از نون خوردن میفتم که!

زن چاقی که روسری مندرسی داشت، گفت:

– ای بابا دخترک داره از درد به خودش می‌پیچه اونوقت شما…

نگاهش که دو عمله افتاد، حرفش را نیمه تمام گذاشت و رفت.

تماشاچی موبایل به دستی که تازه رسیده بود پرسید:

– مگه چطور شده؟

یک پیک موتوری جواب داد:

– و الله من اهل این محل نیستم. من رهگذرم.

ماهی فروش همانطور که با چاقوی بزرگش شکم ماهی را برای مشتری می‌شکاف جواب داد:

– هیچی دوچرخه بهش خورده افتاده توی جوی، از مدرسه برمی‌گشته!

– مدرسشون مدیر نداره؟! چرا با سرویس نرفته خونه. اینو…

بعد حرفش را قعط کرد و به مشتری گفت:

پول پاک کردنش جداستا!…

و آن وقت فریاد زد:

بدو میگو و ماهی تازه، شوریده‌ی بندر!

باز همان زن زنبیل به دست پرسید:

– حالا کس و کاری نداره؟

مرد قلچماقی که ریخت حمال‌ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:

– اگه کس و کار داشت که تنها مدرسه نمی‌رفت؟

پسربچه‌ای که دستش تو جیبش بود و با پا توپ فوتبالش را جلو می‌برد ایستاد و پرسید:

– اون سر شهر شلوغ بود، به اورژانس زنگ نزنید همه آمبولانساشون ماموریتن!

یک خانم خوش لباس پرسید:

– چرا شلوغ بود؟

همان مرد قلچماق که ریخت حمال‌ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:

– هیچی، از سر شکم سیری ملت جفتک میندازن.

اشک از چشمان دخترک روی گونه‌های خون‌آلودش سرازیر می‌شد. با تمام وجود درد می‌کشید. ‌لاک ناخن‌هایش زیر لایه‌ای لجن دیده نمی‌شد. روی موهایش گل‌سر بزرگی لق می‌خورد چند جای کبودی پشت دست‌هایش بود. بعضی جاهای پوست دستش می‌پرید. بدنش به شدت می‌لرزید.

جمعیت هم‌کلاسی‌هایش با مانتوهای یک‌رنگ از دور به او نزدیک می‌شدند، دیگر ابدا ناله نمی‌کرد. قیافه‌اش آرام و بی‌التماس بود. قیافه یک دختر شاد را داشت و با چشمان گشاد و بی‌اشک به مردم نگاه می‌کرد.
#زن_زندگی_آزادی
@zan_j
#داستان_کوتاه

زرد، سبز، قرمز - نوشتۀ سپیده رشنو - شهریور ۱۳۹۴؛ روزنامه ابتکار

توی میدان نشسته بود و سبیل های جو گندمی‌اش از سرما یخ زده بود. پلاستیک پر از آب دستش و سیب زردی توی پلاستیک. دو مرد آمدند و کنارش نشستند. یکی شان که سیب سبزی توی دستش بود، سیب را انداخت توی پلاستیک و گفت: «امروز هم خبری از کار نیست» و نشست سمت راستش. دیگری که سیب قرمزی توی دستش بود، آن را انداخت توی پلاستیک و گفت: «آره، امروز هم شهر شلوغه، شاید واسه اینه که کسی مارو نمی‌بینه» و نشست سمت چپش.

سمت راستی نگاهی به مرد وسطی انداخت و گفت: «نمی‌خوای بشوریشون؟» موهای سفیدش را زیر کلاه سیاهش قایم کرد. شاید می‌خواست بقیه موهای سفیدش را نبینند. سمت چپی که هنوز دستش توی جیب هایش بود گفت: «اما من سیب رو از کسی نگرفتم. از درخت همسایه که توی حیاط مون آویزون بود چیدم، شاید هم دختر همسایه منو دید.»

مرد سبیل‌دار هنوز سیب‌ها را نشسته بود، که گفت: «اما من این سیب رو ده روزی میشه که هر روز می شورم.»
سمت راستی گفت: «هنوز دختره رو ندیدی که سیب رو بهش بدی؟» دوباره گفت: «اما من وقتی سیب رو می‌خورم و کار پیدا نمی‌کنم و مجبورم دست خالی برگردم خونه، دیگه دلم نمی‌خواد روز بعد با خودم سیب بیارم.»
سمت چپی گفت: «من کسی منتظرم نیست که، دست خالی برگردم یانه، شاید هم دختر همسایه دیگه بهم سیب نده.»

مرد سبیل‌دار که سبیل‌هاش توی سرما خشک‌تر شده بود گفت: «اما من سیبی رو که می‌برم باید دوباره با خودم بیارم.»
یک سر پلاستیک را گرفت و با دو دست شروع کرد به تکان دادن پلاستیک و تندتند تکانش داد. سیب‌های زرد و سبز و قرمز توی پلاستیک محکم به هم تنه می‌زدند.
باد بوی باران گرفته بود.

سه مرد نشسته بودند روی سکوی توی میدان و پالتوهای خزدار و زنانه‌ی توی ویترین را دید می‌زدند. مغازه‌ها هنوز باز نشده بودند. سمت راستی گفت: «واقعا شهر اینقدر شلوغه که ما رو نمی‌بینن؟»

🆔 @tajrobeneveshtan

#نان_کار_آزادی
#پوشش_اختیاری
Audio
#داستان_کوتاه
#نویسنده: هما موسوی
با صدای : نویسنده
ارسالی همراهان

#ادبیات_داستانی


@zan_j
Be Ki Salam Konam
Simin Daneshvar
📗 #داستان کوتاه صوتی

#به_کی_سلام_کنم؟
نویسنده #سیمین_دانشور
گوینده:فرح_بدیعی

▪️این داستان تنهایی های زنی را در قالب ماجراهای گوناگون به تصویر می کشد. کل داستان در یک هفته رخ میدهد.

@zan_j
4_5829955093960592829.pdf
76.2 KB
#داستان_کوتاه

آنتوان چخوف داستان کوتاه «شرط‌بندی» را در سال ۱۸۸۹ میلادی نوشت. این داستان درباره‌ی شرط‌بندی بین دو نفر است و به صورت سوم شخص روایت می‌شود.

داستان با طرح پرسش «مجازات اعدام بهتر است یا حبس ابد» در یک مهمانی آغاز می‌شود. مرد بانک‌دار که میزبان مجلس است اعتقاد دارد که اعدام بهتر از حبس ابد است، چرا که اگر انسان در یک لحظه به زندگی‌اش پایان دهد بهتر از این است که در حبس ذره ذره زجرکش شود. اما وکیل جوانی با این حرف میزبان مخالفت می‌کند و می‌گوید که حبس ابد بهتر از اعدام است، چون زیستن به هر شکلی بهتر از مرگ است. به این ترتیب بین مرد بانکدار و وکیل جوان شرطی بسته می‌شود که اگر وکیل بتواند به مدت ۱۵ سال در یکی از اتاق‌های نزدیک خانه‌ی بانکدار حبس انفرادی را تحمل کند، دو میلیون روبل از بانکدار دریافت کند. وکیل جوان حق خروج از این اتاق و ارتباط با دنیای بیرون را ندارد. او تنها مجاز به خواندن کتاب، نوشتن و خوردن و خوابیدن است؛ اما بعد از ۱۵ سال، پایانی غافلگیرکننده برای هر دو شخصیت اتفاق می‌افتد...
ادامه داستان را در فایل pdf بخوانید.
#آنتوان_چخوف
#شرط‌بندی

🆔 https://t.center/tajrobeneveshtan

@zan_j
Be Ki Salam Konam
Simin Daneshvar
📗 #داستان کوتاه صوتی

#به_کی_سلام_کنم؟
نویسنده #سیمین_دانشور
گوینده:فرح_بدیعی

▪️این داستان تنهایی های زنی را در قالب ماجراهای گوناگون به تصویر می کشد. کل داستان در یک هفته رخ میدهد.

@zan_j
AUD-20211020-WA0023.aac
4.5 MB
ارسالی
#داستان_کوتاه صوتی

نام داستان : « آنطرف‌تر»
نویسنده ; محمد حسین افشاری نیا
خوانش متن: نویسنده داستان

#ادبیات_کارگری
@zan_j
Audio
#داستان_کوتاه_صوتی
«وانکا»
نوشته : آنتون چخوف
ترجمه : احمد گلشیری
این داستان عموما به عنوان یکی از بهترین شاهکارهای کوتاه جهان به همراه درونمایه ای قوی و پر از احساسات انسانی محسوب میشود.
#ادبیات

@zan_j
#ادبیات
#داستان_کوتاه

#کوسه_ها_و_ماهیها
#برتولت_برشت

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای ” کی ” پرسید:
اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای کی گفت : البته ! اگر کوسه ها آدم بودند
توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی میساختند
همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد
هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند
برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد
گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند
چون که گوشت ماهی شاد از ماهی شنا لذیذتر است !
برای ماهی ها مدرسه میساختند
وبه آنها یاد میدادند
که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
درس اصلی ماهیها اخلاق بود
به آنها می قبولاندند
که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند
به ماهی کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میآیید
اگر کوسه ها ادم بودند
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت
از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند
ته دریا نمایشنامه به روی صحنه میآوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان
شاد و شنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند
همراه نمایش، آهنگهای محسور کننده یی هم مینواختند که بی اختیار
ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها میکشاند
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت
که به ماهیها می آموخت:

“زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز میشود”
#حاکمیت_دروغ_اختلاس
#رای_بی_رای
#زنده_باد_جنبش_نان_کار_آزادی
@zan_j
#داستان کوتاه

پیچک‌های تاک

پیش از این بلبل شب‌ها آواز نمی‌خواند. صدایی لطیف و کم توان داشت که با فرا رسیدن بهار، از صبح تا شب، به زیبایی و چابکی سر می‌داد. در سپیده‌دم آبی و خاکستری، با دوستانش برمی‌خاست و بیداری پر هیاهویشان زنبورهای طلایی خفته در پشت برگ‌های گل یاس بنفش را پریشان می‌کرد.
ساعت هفت، هفت و نیم، در هر کجا، بیشتر در میان تاک‌های به گل نشسته که رایحه‌ای مانند عطر گیاه محبت دارند، می‌خوابید و تا سحرگاه فردا بیدار نمی‌شد.
در یک شب بهاری، بلبل ایستاده بر ساقه‌ای جوان، با چینه‌دانی گرد کرده و سری خمیده، گویی با گردن درد دلفریبی به خواب رفته بود. شاخک‌های تاک، پیچک‌های شکننده و چسبناکش که ترش‌مزگی پر طراوتشان آزار می‌دهد و تشنه می‌کند، آری، پیچک‌های تاک آن چنان انبوه و نیرومند روئیدند که بلبل آن شب دست و پا بسته، با پاهایی فرو رفته در بندهای چند شاخه و بال‌های ناتوان از خواب بیدار شد...
گمان کرد هم اینک می‌میرد، دست و پا زد، با هزار رنج و دشواری از اسارت آزاد گشت و با خود عهد کرد که در سراسر بهار، تا زمانی که پیچک‌های تاک می‌رویند، دیگر هرگز به خواب نرود.
فردای آن شب، نغمه‌ای سرود تا بیدار بماند:
تا زمانی که تاک‌ها می‌رویند، می‌رویند، می‌رویند...
دیگر نمی‌خوابم! تا زمانی که تاک ها می‌رویند، می‌رویند، می‌رویند...
بلبل درونمایه آوازش را گونه گونه کرد، با زیر و بم‌هایی دلنشین‌تر ساخت، به صدای خود دل باخت و نغمه سرایی شد آشفته و پریشان، سرمست و بی‌تاب که با اشتیاق توان‌فرسای دوباره شنیدن آوازش به او گوش می‌سپاریم.
بلبلی را دیدم که زیر نور ماه آواز می‌خواند، بلبلی آزاد که نمی‌دانست کمینش را می‌کشند. گاه سکوت می‌کرد و باگردنی خمیده گویی به دنباله‌ی نوایی که در دلش خاموش شده بود، گوش فرا می‌داد... سپس با حالت ناامیدانه‌ی عاشقی سرش‌ را پس می‌بُرد. سینه‌اش را از هوا پر می‌کرد و دوباره با تمام نیرو و توانش نغمه سر می‌داد. بی سبب آواز می‌خواند، نغمه‌هایی آن چنان دل‌انگیز که دیگر معنایشان را نمی‌دانست. اما من هنوز، از خلال الحان طلایی، اصوات نی‌لبک حزین، ضرباهنگ‌های لرزان و بلورین، و فریادهای ناب و رسای او، نخستین نغمه‌ی هراسان و ساده دلانه‌ی بلبل اسیر در پیچک های تاک را می‌شنوم:
تا زمانی که تاک‌ها می‌رویند، می‌رویند، می‌رویند...
هم چنان که در بهارم به خوابی خوش و سرشار از اعتماد فرو رفته بودم، پیچک‌های شکننده و چسبناک تاک تلخ، اسیرم کردند. اما من در خیزشی وحشت زده، همه بندهای زشتی را که در تنم فرو می‌رفت، از هم گسستم و گریختم... هنگامی که رخوت شکرین شبی تازه روی پلک‌هایم سنگینی کرد، از پیچک‌های تاک ترسیدم و شكوه‌ای بلند سر دادم که صدایم را بر من آشکار کرد.
اکنون تنها و بی‌کس، بیدار در دل شب، به ستاره‌ی عبوس و دلنشینی که پیش چشمم به اوج آسمان می‌رسد، نگاه می‌کنم... در بهار فریبکار که تاکِ پیچ پیچ به گل می‌نشیند، به آهنگ اصواتم گوش می‌سپرم تا در برابر فرو غلتیدن در خوابی خوش مقاومت کنم. گاه آنچه را که همگان مسکوت می‌گذارند، آنچه را که همگان بس آهسته زمزمه می‌کنند، با تب و تاب فریاد می‌زنم . سپس چون یارای پیگیری ندارم، صدایم سرد و بی‌روح می‌شود تا به نجوایی آرام برسد.
می‌خواهم بگویم، هر آنچه را که می‌دانم بگویم، هر آنچه را که می‌اندیشم، هر آنچه را که حدس می‌زنم، هر آنچه را که شادمانم می‌کند، آزارم می‌دهد و به شگفتی‌ام می‌آورد، بگویم؛ اما همیشه در سپیده دمِ این شب آهنگین، دستی خردمند و خُنک دهانم را می‌بندد و فریادم که به هیجان می‌آمد، دیگر بار به سطح یاوه سرایی ملایم، و حرافی کودکی که بلند حرف می‌زند تا گیج و از ترس رها شود، نزول می‌کند...
دیگر خواب خوشی ندارم اما از پیچک‌های تاک نیز دیگر نمی‌ترسم.

نویسنده: #سیدونی_گابریل‌_کولت
مترجم: #مهوش_قویمی
#زنان_نویسنده

@zan_j
#جستار_نویسی
#داستان_کوتاه

🔻کتاب "هشتاد سال داستان کوتاه ایران" را خیلی وقت است توی قفسه کتابهام دارم. بارها رد شده ام و نگاهم به نوار سه سانتی عطف کتاب خورده. بارها موقع جابجا کردن و گردگیری کتاب ها، دستم را کشیده ام روی جلد آن.

امروز اما شان و منزلتی تازه پیدا کرد. داشتم جلد دومش را ورق می زدم. داستان لکه ها مثل تورق دیوان حافظ، به قرعه فال آمد. لکه ها را زویا پیرزاد نوشته. روایت سرراستی است از آرزوی یک زن. این آرزو خیلی کش نمی آید: چه خوب می شد که روزهای آشنایی اولیه هر چه زودتر به جشن نامزدی بکشد، بعدش جشن عروسی، بعدش مبارک باشد و آخرش انشالله به پای هم پیر شوید. یکی یکی همه این اتفاق ها می افتند. نامزد می شوند. عروسی می کنند. زندگی زناشویی زیر سقف خانه ای، به خوشی و میمنت می گذرد. خدایا مردم از خوشی!

زن با دقت و وسواس، لباس های شوهرش را اتو می زند، تا می کند، روی رخت آویز می ندازد و توی کمد می چیند. به پاک کردن لکه روی پرده و سفره و رومیزی و شلوار و دامن و پیرهن حساس است. لکه قرمه سبزی با چه پاک می شود؟ لکه آب انار با چه؟ لکه فسنجان با چه؟ هنر لکه بری را یاد می گیرد. مرجعی می شود درفامیل. هر کس لکه ای روی لباسش یا پرده اش یا ملحفه اش افتاده، زنگ می زند به او.

آن طرف ماجرا با تلفن دختری به خانه شان شروع می شود. گوشی را برمی دارد. دختر دستپاچه می شود. قطع می کند. معلوم می شود شوهرش سر و سری دارد با آن دختر (و شاید چند دختر دیگر)! حالا شوهرش شده لکه بزرگ زندگی اش. این لکه را با چه باید پاک کرد؟ با جوهر نمک که پاک نمی شود. با وایتکس هم پاک نمی شود. چه خاکی به سر کنم پس؟

تصمیم می گیرد گلیم خودش را از آن خانه شیشه ای بیرون بکشد. می روم توی کار لکه بری: آموزش لکه بری چینی در ۱۰ جلسه. چمدانش را می بندد. می رود روی پای خودش بایستد. فهمیده که بعضی لکه ها را فقط با روی پای خود ایستادن می شود از پرده زندگی پاک کرد. بعضی لکه ها را با شکستن خانه شیشه ای که خوشبختی مادام العمر زیر سقف زناشویی را گارانتی نمی کند، می شود پاک کرد.


بهمن.م
دهم دی ماه ۹۸
@zan_j
#داستان_کوتاه

زن و شوهر کارگر

آرتورو ماسولاری شب‌کار بود، صبح‌ها ساعت شش شيفت کاريش تمام می‌شد. راه خانه‌اش نسبتاً دور بود. در فصل‌هايی که هوا خوب بود آن را با دوچرخه طی می‌کرد و ماه‌های بارانی و سرد با تراموا. هر طور شده بين ساعت شش تا يک ربع به هفت به خانه‌اش می‌رسيد. بعضی وقت‌ها اندکی زودتر و گاهی هم ديرتر از زمانی که ساعت زنگ‌دار، اِليده را از خواب بيدار می‌کرد.
اين دو صدا با صدای زنگ ساعت و صدای قدم‌های مرد، اغلب در احساس اِليده، همچون چيزی يگانه در ژرفای خوابش، با هم درمی‌آميخت. خواب شيرين صبح‌‌گاهی که سرت بر بالش جاخوش می‌کند، و می‌کوشی از آخرين ثانيه‌های آن هم لذت ببری. اِليده کورمال کورمال از روی تختخواب به طرف بلوز خانه‌اش دست دراز می‌کرد. درست در فاصله‌ای که آرتورو قمقمه‌ی خالی را از کيفش در می‌آورد و روی ظرفشويی می‌گذاشت، بسته‌ی نان و فلاسک را هم روی ميز. اِليده با موهای آشفته و ريخته روی چشم‌هايش، در آشپزخانه ظاهر می‌شد، قهوه را روی اجاقی که مدتی پيش از آن روشن کرده بود می‌گذاشت. همين که چشم آرتورو به او می‌افتاد، بی‌اختيار موهايش را از روی پيشانی کنار می‌زد و چشم‌هايش را به سختی از هم می‌گشود. گويی هر بار خجلت‌زده‌تر از پيش، به شوهرش که پيش از بيدار شدن او به خانه آمده بود، نگاه می‌کرد، آن هم با سر و وضع نامرتب و چهره‌ای خواب‌آلود.
اگر دو نفر کنار هم خفته باشند مسلماً قضيه طور ديگری است؛ دوتايی با هم از خواب بلند می‌شوند و هيچ يک از ديگری توقعی ندارد.
گاهی هم می‌شد که آرتورو فنجان قهوه به دست کنار تخت‌خوابش می‌آمد. درست دقايقی پيش از آنکه ساعت زنگ بزند، اِليده را بيدار می‌کرد. آن وقت طبيعی بود که تقلای بيدار شدن اِليده با شيرينی دردناکی می‌آميخت. ... بادگير آرتورو هنوز تنش بود و اِليده از لمس آن به هوای بيرون از خانه پی می‌برد. با وجود اين از آرتورو می‌پرسيد: «هوا چطوره؟» آرتورو هم با غرولند و اندکی کنايه گزارش می‌داد: از مخالفت‌هايی که سر کار با او شده بود، از دوچرخه راندنش و از هوايی که هنگام بيرون آمدن از در کارخانه در انتظارش بود – هوايی يک‌سره متفاوت از عصر روز پيش، موقع شروع شيفتش – از جزئياتی درباره‌ی کار، سر و صدای کارگران موقع اتمام شيفت و چيزهايی ديگر... در چنين مواقعی از روز به ندرت خانه آن طوری که بايد گرم می‌شد. اِليده هم لرزان توی حمام کوچک می‌رفت و دوش می‌گرفت. ...
ناگهان فرياد می‌زد: «خدای من، چقدر دير شد...!» بلافاصله می‌دويد، گره جورابش را سفت می‌کرد، زير‌پيراهنش را می‌پوشيد، شتاب‌زده بُرسی به موهايش می‌کشيد. چهره‌اش را در آينه‌ی بالای کمد در حاليکه گيره‌های مو در دهانش بود، می‌ديد. آرتورو هم سيگار به دست پشت سرش می‌آمد به او نگاه می‌کرد. هر بار کلافه‌تر و دمق‌تر از پيش، از اينکه همين‌طوری زمان می‌گذشت و هيچ کاری از دستش بر نمی‌آمد. حالا اِليده آماده شده بود، روپوشش را در راهرو روی دوشش می‌انداخت بوسه‌ای ردوبدل می‌کردند، و در را باز می‌کرد. آرتورو صدای پايش را می‌شنيد که پله‌ها را پايين می‌رفت. تنها می‌ماند؛ صدای قدم‌های اِليده قطع می‌شد، او را درافکارش دنبال می‌کرد. تصور می‌کرد، چگونه و با چه شتابی با قدم‌های کوچکش حياط را طی می‌کرد، در طول پياده‌رو تا ايستگاه تراموا می‌دويد. صدای خط آهن را به خوبی می‌شنيد که با سر و صدا توقف می‌کرد و نرده‌های آهنی موقع سوار شدن هر مسافر صدايی می‌کرد.
فکر می‌کرد: «حالا ديگه از ميله‌های آهنی گذشته.» و زنش را ميان انبوه کارگران زن و مرد در هم فشرده می‌ديد، روی صندلی تراموای خط پانزده که هر روز کارگران شيفت را به مقصد می‌رساند، نشسته است.
کليد لامپ را می‌چرخاند، لته‌های پنجره را می‌بست، خانه تماماً تاريک می‌شد و به بستر می‌رفت.
تختخواب اِليده هنوز به همان وضعی بود که آن را ترک کرده بود. ولی جای آرتورو، دست نخورده باقی مانده بود، انگار آن را تازه مرتب کرده‌اند. مثل هميشه روی آن دراز می‌کشيد و تا خرخره زير لحاف می‌رفت. ولی بلافاصله يک پايش را به طرف جايی که از حرارت تن اليده هنوز گرم بود و فرورفتگی ظريفی از پيکرش درست شده بود، دراز می‌کرد. صورتش را به بالش او می‌فشرد، بالشی که بوی خوش او را در خود داشت و خوابش می‌برد.
شبها که اليده به خانه می‌آمد آرتورو از مدتی پيش دستی به سر و روی اتاق‌ها می‌کشيد، اجاق را دوباره روبه‌راه می‌کرد، چيزی هم برای شام روی آن می‌گذاشت. در فاصله‌ی جند ساعتی که تا آماده شدن شام وقت داشت، کارهای جزئی ديگری را انجام می‌داد: تخت‌خواب را مرتب می‌کرد، جارويی سرسری می‌زد و لباس‌ها را برای خيس شدن در آب می‌گذاشت.


ادامه...👇
Ещё