Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

#مارسل_پروست
Канал
Логотип телеграм канала Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)
@volupteПродвигать
1,17 тыс.
подписчиков
1,48 тыс.
фото
7
видео
22
ссылки
"نقطه‌ی آغازين هميشه كامجویی(وولوپته) است؛ تكانه‌ی لذتی كه در رويارويی با اثر هنری به انسان دست می‌دهد. بعد منتقد گامی جلوتر می‌گذارد تا چرايی اين لذت را تحليل كند." https://www.instagram.com/volupte_art_and_culture?igsh=Z ادمین: @hoomanh71
* سختی‌هایی که برای پرهیز از عشق بر خود روا می‌داریم اغلب بی‌رحمانه‌تر از سختی‌هایی‌ست که معشوق بر ما روا می‌دارد.

فرانسوا دو لاروشفوکو

* همه‌ی آدم‌ها از آن [عشق] حرف می‌زنند، ولی آن‌هایی که تجربه‌اش کرده‌اند نقره‌داغ شده‌اند... فقط احمق‌ها بارها عاشق می‌شوند.

ارنست همینگوی

٭ کسی را دوست داشتن یعنی پیر شدن با او را پذیرفتن.

آلبر کامو

٭ از عشق ترسیدن از زندگی ترسیدن است، و کسانی که از زندگی می‌ترسند در حکمِ مرده‌اند.

برتراند راسل

* چه‌قدر انسان جسور می‌شود وقتی که مطمئن است کسی دوستش دارد.

زیگموند فروید

* در عشقِ خود دلیر باشید! با عشقِ خود می‌باید رویارو شوید باکسی که شما را به هراس می‌افکند.

فریدریش نیچه

* تصاحبِ آن‌چه دوست می‌داریم بسیار شادی‌بخش‌تر از خودِ عشق است.

مارسل پروست

* عشق ادعای مالکیت نمی‌کند، بلکه آزادی می‌بخشد.

رابیندرانات تاگور

* عشق ما را یا بالا می‌برد یا پایین می‌آورد، نمی‌گذارد خودمان باشیم.

گوستاو لوبون

* به رغمِ هشدار تو که هیچ‌کس هرگز به خاطرِ یک زن تغییر نمی‌کند، من فکر می‌کنم که ما هر دو کمی تغییر خواهیم کرد. فایده‌ی عشق چیست اگر هر دو با کرختی همان بمانند که بودند؟

مِری مک کارتی

* عاشق بودن صرفاً یعنی در حالتِ هپروتِ دائمی بودن _ یک مرد جوان معمولی را با یک خدای یونانی و یک زنِ جوانِ معمولی را با یک الاهه عوضی گرفتن.

اِیچ. اِل. مِنکِن

* مردی که جوانی‌اش را وقفِ جاه‌طلبی می‌کند و عشق را ندیده می‌گیرد خواهد فهمید که نانِ زندگی را بدونِ مربا خورده است.

هلن رولَند

* ای عشق، عشقِ جوانی، که تاجی از گلِ سرخ بر سر داری! بگذار دانایان و بدبینان یاوه بگویند هر آن‌چه می‌خواهند، این روزها، و تنها این روزها، سال‌های ناخوشِ زندگی را جبران می‌کنند.

لرد بایرون

* راه نگه داشتنِ شوهر این است که حسادتش را کمی تحریک کنند؛ راهِ از دست دادنش هم این است که حسادتش را کمی بیش‌تر تحریک کنند.

اِیچ. اِل. مِنکِن

* حسادت احساسِ دردناکی‌ست؛ اما بدونِ سهمی از آن، احساسِ دل‌پذیرِ عشق به‌دشواری می‌تواند با همه‌ی شور و توانِ خود زنده بماند.

دیوید هیوم

* وقتی که عشق هست، می‌توان حتی بدونِ خوش‌بختی زندگی کرد.

فیودور داستایفسکی

* نهایتِ خوش‌بختی در زندگی رسیدن به این یقین است که دوست‌مان دارند؛ به‌ خاطرِ خودِ ما، یا حتی بهتر از آن، به رغمِ خودِ ما.

ویکتور هوگو

* درمان‌های قطعیِ بسیاری برای عشق هست، اما سریع‌ترین و مطمئن‌ترین درمان این است: یک عشقِ دیگر.

هلن رولَند


متن: کتاب عشق، گردآوری و ترجمه‌ی زهره شادرو، نشر کارنامه

#دولاروشفوکو #همینگوی #آلبر_کامو  #برتراند_راسل #فروید #نیچه #مارسل_پروست  #تاگور #گوستاو_لوبون #مری_مک_کارتی #ایچ_ال_منکن #هلن_رولند #بایرون #هیوم #داستایفسکی #ویکتور_هوگو

@volupte
* احترام و عشق باید چنان متناسب باشند که یک‌دیگر را حفظ کنند بی‌آنکه احترام عشق را خفه کند.

بلز پاسکال

* احترام برای پر کردنِ جای خالیِ عشق اختراع شده است.

لِف تولستوی

* همان‌طور که عشقِ بدون احترام دمدمی و ناپایدار است، احترامِ بدونِ عشق بی‌رمق و سرد است.

جان هوکسوُرت

* ازدواج موفق مستلزمِ بارها عاشق شدن است، و همیشه عاشقِ همان شخص.

مینیان مک لاکین

* نه‌تنها دوست دارم که دوستم بدارند، بلکه دوست دارم که این را به من بگویند... قلمروِ سکوت در آن سوی گور به‌قدرِ کافی فراخ است.

جورج الیوت

* خاصیتِ عشق این است که ما را هم بی‌اعتمادتر و هم زودباورتر می‌کند، و باعث می‌شود که به معشوقِ خود زودتر از هر زنِ دیگری بدگمان شویم، و انکارهایش را نیز آسان‌تر باور کنیم.

مارسل پروست

* تنها اندکی امید برای تولدِ عشق کافی‌ست. چه بسا امید پس از چند روزی از دست برود، با این همه عشق زاده شده است.

استاندال

* عشق می‌تواند گاه سخت‌ترین طوفان‌ها را تاب بیاورد، اما نمی‌تواند سرمای قطبی و طولانیِ بی‌اعتناییِ محض را تحمل کند.

والتر اسکات

* وقتی که آدم عاشق است هیچ‌چیز آن‌قدر عجیب نیست که بی‌تفاوتیِ کاملِ دیگران.

ویرجینیا وولف

* در جدایی سخنانِ محبت‌آمیز را کسی می‌گوید که عاشق نیست.

مارسل پروست

* عشق... با لذتِ نگریستن به یک‌دیگر زاده می‌شود، با ضرورتِ دیدنِ یک‌دیگر پرورده می‌شود، و با عدمِ امکانِ جدایی به آخر می‌رسد!

خوسه مارتی

متن: کتاب عشق، گردآوری و ترجمه‌ی زهره شادرو، نشر کارنامه

#پاسکال #تولستوی #جان_هوکسورت #مینیان_مک_لاکین #جورج_الیوت #مارسل_پروست #استاندال #والتر_اسکات #ویرجینیا_وولف #خوسه_مارتی

@volupte
محال است بشود از عمقِ تفکر پروست سخن بگوییم و در عین حال او را جدای از جریان‌های فلسفیِ هم‌عصرش در نظر آوریم. مگر می‌شود از پروست بگوییم ولی از فلسفه‌ی برگسون، فیلسوفِ معاصرِ پروست، که نقش به‌سزایی در پرورش فکریِ او داشته حرفی به میان نیاوریم. پروست زیاد سر کلاس‌های برگسون می‌رفت. این کلاس‌ها در سال‌های ۱٨۹۰ - ۱۹۰۰ محبوبیت گسترده داشتند و، تا جایی که می‌دانم، پروست برگسون را شخصاً می‌شناخت. از عنوان رمانش هم می‌شود فهمید مقوله‌ی زمان چقدر فکر و ذکر او را درگیر کرده بود _ مقوله‌ای که از قضا موضوعِ مطالعاتِ فلسفیِ برگسون هم بوده است. من پژوهش‌های زیادی در بابِ مسئله‌ی زمان در اثر پروست خوانده‌ام. ولی صادقانه بگویم از این نوشته‌ها چیزی خاطرم نیست، فقط یادم هست همه مصرّانه بر بدعتِ بی‌بدیلِ پروست در این زمینه تأکید می‌کردند، اما با این حال همچنان باید نقش ایده‌ی اصلیِ فلسفه‌ی برگسون را هم در نظر داشته باشیم. برگسون می‌گفت زندگی پیوسته است و ادراکِ ما ناپیوسته. لذا قوه‌ی عقل و هوشمان نمی‌تواند درک‌وتصوری تام‌وتمام از زندگی ارائه دهد. به‌واسطه‌ی قوه‌ی شهود است، نه عقل و هوش، که می‌توانیم به آن درک‌وتصورِ درست از زندگی برسیم (شهود برای انسان معادل غریزه در حیوانات است). پروست می‌کوشد به‌یاریِ حافظه‌ی غیرارادی بر مسئله‌ی ناپیوستگیِ ادراک فائق آید؛ انگار بخواهد به‌واسطه‌ی شمّ‌وشهود به شکلی نوین و نگرشی بدیع برسد تا آن حسِ پیوستگیِ زمان را تجربه کنیم.

متن: پروست علیه زوال، یوزف چاپسکی، ترجمه‌ی شبنم نیک‌رفعت، نشر گمان

#مارسل_پروست #برگسون #یوزف_چاپسکی

@volupte
اتصال دوباره‌ی مکان به زمان

(مشاهده, گنجاندن زمان, اتصال دوباره‌ی هر چیزی به چیز دیگر)

مکان‌هایی که شناخته‌ایم فقط از آنِ جهان فضایی نیستند که برای راحت بیشتر در آن جایشان می‌دهیم. تنها لایه‌ی نازکی در میان ادراک‌های به‌هم‌پیوسته‌ای بوده‌اند که زندگی آن زمان ما را می‌ساخته است; یاد یک تصویر چیزی جز حسرت یک لحظه نیست; و افسوس که خانه‌ها, راه‌ها, خیابان‌ها هم چون سال‌ها گریزانند. (ج. ١)

...

قوانین حافظه

(گنجاندن زمان, پیوند زدن هر چیزی به چیز دیگر)

اما, خاطرات عشق از قانونهای عام حافظه, که خود پیرو قانونهای عام‌تر عادت‌اند, مستثنی نیستند. از آنجا که عادت همه چیز را سست می‌کند, آنچه ما را بهتر به یاد کسی می‌اندازد درست همانی است که از یاد برده بودیم (چون بی‌اهمیت بوده است و در نتیجه گذاشته‌ایم که همه‌ی نیرویش را حفظ کند). از همین روست که بهترین بخش یاد ما در بیرون از ماست, در نسیمی بارانی, در بوی نای اتاقی یا بوی آتشی تازه‌افروخته, در هرآنچه آن بخشی از خویشتن را در آن بازمی‌یابیم که هوش, چون به کاریش نمی‌آمد, نادیده گرفته بود; واپسین گنجینه‌ی گذشته, بهترین, همانی که وقتی چشمه‌ی همه‌ی اشکهایت خشکیده می‌نماید, باز می‌تواند تو را بگریاند. (ج. ٢)

...

پیام امید

اما گاهی درست آنگاه که به نظر می‌رسد همه چیز از دست رفته باشد به هشداری بر می‌خوریم که می‌تواند نجاتمان دهد; همه‌ی درهایی را که راه به جایی نمی‌برد کوبیده‌ایم و ندانسته به تنها دری می‌خوریم که می‌شود از آن تو رفت و اگر صد سال هم‌ می‌جُستیم پیدا نمی‌کردیم, و خودبه‌خود باز می‌شود. (ج. ٧)

متن: هفت درس مارسل پروست, لورانس گرونیه

#مارسل_پروست #لورانس_گرونیه

@volupte
پا گذاشتن به پیری

(مشاهده, گنجاندن زمان)

آنچه بر او آغاز شده _ و فقط زودتر از معمول فرارسیده بود _ آن زهد بزرگ انسان پیری بود که خود را برای مرگ آماده می‌کند و در لاک خود فرو می‌رود, و در پایان زندگی‌هایی که بسیار درازا می‌کشد حتی نزد دلدادگانی دیده می‌شود که بیش از همه یکدیگر را دوست می‌داشته‌اند, و دوستانی که ژرف‌ترین پیوندهای معنوی را داشته‌اند, و از سنی به بعد دیگر برای دیدنِ هم از خانه بیرون نمی‌روند یا سفری را که باید نمی‌کنند, دیگر برای هم نامه نمی‌نویسند و می‌دانند که در این دنیا با هم رابطه‌ای نخواهند داشت. (ج. ١)

...

چطور یک شیرینی مادلن را بچشیم

(مشاهده, رمزگشایی, گنجاندن زمان, خودشناسی, پیوند زدن هر چیزی به چیز دیگر, به هنر و فرهنگ)

پس از مرگ آدم‌ها, پس از تباهی چیزها, تنها بو و مزه باقی می‌مانند که نازک‌تر اما چابک‌ترند, کم‌تر مادی‌اند, پایداری و وفایشان بیشتر است, دیرزمانی چون روح می‌مانند و به یاد می‌آورند, منتظر, امیدوار, روی آوار همه‌ی چیزهای دیگر می‌مانند و بنای عظیم خاطره را بی‌خستگی روی ذره‌های کم‌وبیش لمس‌نکردنی‌شان حمل می‌کنند. (ج. ١)

متن: هفت درس مارسل پروست, لورانس گرونیه

#مارسل_پروست #لورانس_گرونیه

@volupte
چرا مُد؟

(مشاهده, رمزگشایی, خودشناسی, تأثیرات حافظه)

چون مُد به همین دلیل که زاده‌ی نیاز به دگرگونی است دگرگون می‌شود. (ج. ٢)

...

حس هنری چطور؟

(مشاهده, خودشناسی, پیوند زدن هر چیزی به هنر)

زیرا همه‌ی کسانی که حس هنری یعنی توانایی تسلیم شدن به واقعیتِ درون را ندارند, می‌توانند از زمین تا آسمان درباره‌ی هنر دلیل‌تراشی کنند. (ج. ٧)

...

یک نقاش بزرگ

(مشاهده, گنجاندن زمان)

و نقاش توانسته بود حرکت و گذشت ساعتها را در آن لحظه‌ی رخشنده‌ای بایستاند و جاودانه کند که خانم گرمش شده و از رقصیدن بازایستاده بود, لحظه‌ای که درخت را حاشیه‌ای از سایه در برمی‌گرفت, لحظه‌ای که زورقها انگار بر جلایی طلایی می‌‌سُریدند. اما به همین دلیل که لحظه با آن همه نیرو بر ما سنگینی می‌کرد, آن تابلو با همه‌ی ثباتش بیانگر گذاراترین احساس بود, حس می‌کردی که بزودی زن برمی‌گردد, زورقها دیگر به چشم نمی‌آیند, سایه جابه‌جا می‌شود, شب فرا می‌رسد, حس می‌کردی که خوشی پایان می‌گیرد, زندگی می‌گذرد و لحظه‌ها, لحظه‌هایی که یکجا به وسیله‌ی آن همه نورهای درهم‌آمیخته در آنها نشان داده می‌شوند, دیگر به دست نخواهند آمد. (ج. ٣)

متن: هفت درس مارسل پروست, لورانس گرونیه

#مارسل_پروست #لورانس_گرونیه

@volupte
وانمود کنید آدم نادری هستید, دوست‌تان خواهند داشت

(مشاهده, پیوند زدن به فرهنگ)

اشرافیان چنان به این که به دنبالشان بروند عادت کرده‌اند که وقتی کسی از ایشان می‌گریزد به نظرشان موجودی شگرف و نادر می‌رسد و همه‌ی توجهشان را به سوی خود می‌کشد. (ج. ٣)

...

چطور باید نادانی خود را پنهان کرد

(مشاهده, رمزگشایی, خودشناسی, توسل به طنز)

پرنسس دوپارم که حتی نام نقاش را هم نشنیده بود, سرش را به تندی تکان داد و لبخند پرشوری زد تا نشان دهد که آن تابلو را سخت می‌ستاید. اما شدت حرکاتش نتوانست جای آن بارقه‌ای را بگیرد که تا ندانی درباره‌ی چه با تو سخن گفته می‌شود در چشمانت نمی‌درخشد. (ج. ٣)

...

برابر گریه چه باید کرد؟

(مشاهده, رمزگشایی, توسل به طنز)

آقای دو شارلوس به همان گونه که استعدادهای هنریِ واقعیِ (به‌ثمرنرسیده) داشت, بس بیشتر از برادرش همسر خود را دوست داشته بود, و تا سالها بعد هر بار که بحث او پیش می‌آمد چشمانش پر اشک می‌شد, اما اشکی سطحی, چون عرق مرد بیش از حد فربهی که پیشانی‌اش با هیچ و پوچ خویناک می‌شود. با این تفاوت که به این یکی می‌گوییم:《چقدر گرمتان است!》اما وانمود می‌کنیم که گریه‌ی آن یکی را نمی‌بینیم. نمی‌بینیم یعنی همه; چون همه‌ی مردم از دیدن اشک ناراحت می‌شوند, انگار که گریه از خونریزی وخیم‌تر باشد. (ج. ٤)

...

افکار عمومی

(مشاهده)

[شارلوس]:《چیزی که عجیب است این است که این آدمهایی که قضاوتشان درباره‌ی آدمها و مسائل جنگ فقط بر اساس مطالب روزنامه‌هاست, شکی ندارند که دارند با عقل خودشان قضاوت می‌کنند》. (ج. ٧)

متن: هفت درس مارسل پروست, لورانس گرونیه

#مارسل_پروست #لورانس_گرونیه

@volupte
تجدید نظر طلبی: دکارت

(مشاهده, پیوند زدن هر چیزی به چیز دیگر, و به فرهنگ)

بیگمان,《آنچه در جهان بیش از همه یافت می‌شود》* عقل نیست, خوبی است. شگفتا که در جاهایی از همه دورتر, از همه پرت‌تر, خوبی را می‌بینیم که خودبه‌خود می‌شکفد, آن‌گونه که در درّه‌ی دوری شقایقی که به همه‌ی شقایقهای جهان می‌ماند بی‌آن که هرگز آنها را دیده باشد, و از همه‌ی جهان تنها باد را می‌شناسد که گهگاهی کلاه سرخ تنهایی‌اش را می‌جنباند. (ج. ٢)

* اشاره‌ای است به جمله‌ی دکارت در آغاز مباحثی در اسلوب:《آنچه بیش از همه در جهان یافت می‌شود منطق است.》

متن: هفت درس مارسل پروست, لورانس گرونیه

#مارسل_پروست #دکارت #لورانس_گرونیه

@volupte
عاشق شدن در سن پختگی

(خودشناسی, گنجاندن زمان, توسل به طنز, پیوند زدن هر چیزی به چیز دیگر, به هنر)

در این دوره‌ی زندگی, پیشتر چند باری دچار عشق شده‌ایم; و او دیگر خودبه‌خود و به پیروی از قانون‌های ناشناخته‌ی بی‌چون‌وچرایش, در برابر دل شگفت‌زده و ناتوان ما, عمل نمی‌کند. ما هم کمکش می‌کنیم, با حافظه و با تلقین در آن دستکاری می‌کنیم. با شناختن یکی از نشانه‌هایش, نشانه‌های دیگرش را به یاد می‌آوریم و زنده می‌کنیم. از آنجا که ترانه‌اش را از بریم, و کلمه به کلمه به دل سپرده‌ایم, نیازی نیست زنی اولش را _ سرشار از ستایشی که زیبایی برمی‌انگیزد _ به ما بگوید تا دنباله‌اش را به یاد آوریم. و اگر او از میانه‌ی ترانه آغاز کند _ آنجا که دل‌ها به هم نزدیک می‌شود, آنجا که می‌گوییم تنها برای همدیگر زنده‌ایم _ آن اندازه به این موسیقی آشناییم که بتوانیم بیدرنگ در همان جا که او می‌خواهد با او همنوا شویم. (ج. ١)

متن: هفت درس مارسل پروست, لورانس گرونیه

#مارسل_پروست #لورانس_گرونیه

@volupte
همه‌ی آن‌چه پروست می‌خواست رهایی از زیر سلطه‌ی قدرت‌های متناهی از راه آشکار کردنِ تناهی و کران‌مندیِ آن‌ها بود. او نه خواهان برقراری ارتباط نزدیکی با قدرت بود و نه می‌خواست که در موضعِ بخشیدن قدرت به دیگران باشد, او فقط به دنبال رها کردن خود از بند توصیفاتی بود که افرادی که خود به آن‌ها برخورده بود از او به دست داده بودند. او نمی‌خواست فقط همان شخصی باشد که آشنایان‌اش گمان کرده بودند که باید باشد, نمی‌خواست در قاب عکسی که از دید کس دیگری گرفته شده سنگ شود‌. از این بیم داشت که, به تعبیر سارتر, در چشم دیگری(مثلاً با《نگاه نافذ》سن‌لو یا《خیرگی معماگون》شارلوس) به یک شی‌ء بدل شده باشد. روش او برای آزاد کردن خود از بند این افراد _ برای خودآیین شدن _ بازتوصیف کردن افرادی بود که او را توصیف کرده بودند. او سیمای آنان را از منظرهای متعدد مختلف _ و به ویژه در مقاطع زمانی متعدد و مختلف _ ترسیم می‌کرد, و از این رو نشان می‌داد که هیچ‌یک از این افراد یک منظر ممتاز و انحصاری در اختیار ندارند. پروست با پاسخ دادن به این پرسش به خودآیینی رسید که چرا دیگران در موضع مرجعیت و دارای اقتدار تام نبوده بل‌که صرفاً پیشامدهایی هم‌شأن‌اند. او توصیف‌گران خودش را به همان اندازه حاصل نگرش دیگران به آنان می‌دانست که پروست محصول نگرش آنان به او بود.

متن: پیشامد, بازی, و همبستگی, ریچارد رورتی

#مارسل_پروست #ریچارد_رورتی

@volupte
پروست به‌اندازه‌ی بالزاک, مردی که او را می‌ستود و می‌خواست از او جلو بزند, خوش‌بنیه نبود. او در میان نویسندگان بزرگ از همه ضعیف‌تر بود و از نُه‌سالگی به‌نوعی بیماری عصبی به نام نوراستنیا مبتلا بود. با این‌حال, در بیست سال آخر عمرش بیماری را به‌عنوان جزئی از زندگی‌اش پذیرفت و به کمک اراده‌ای قوی, که گاه برای خودش هم غریب بود, از طریق نوشتن بر آن فائق آمد. زندگی او آن‌چنان از زندگی هم‌قطارهایش _ تالستوی, داستایفسکی, دیکنز و بالزاک _ متفاوت بود که گویی به گونه‌ای دیگر از موجودات تعلق داشت.

زندگی او حتی از زندگی هنر جیمز هم کم‌ماجراتر بود. او در پنجاه‌ویک‌سالگی و بر اثر بیماری از دنیا رفت. نمی‌توان گفت که او مشخصاً دچار بیمارهراسی بود, اما قطعاً به همان شکل به ناراحتی‌هایش پروبال می‌داد. هنر او تا حدی مدیون همین حساسیت فوق‌العاده است. به قول مالکوم کاولی, پروست تنها نویسنده‌ی بزرگی بود که می‌توانست با قطار از پاریس به سواحل نرماندی سفر کند و آن را ماجراجویی عظیمی جلوه دهد, گویی در یورش سواره‌نظام کوچک شرکت کرده است.

متن: رئالیست‌ها, سی. پی. اسنو

#مارسل_پروست #سی_پی_اسنو

@volupte
ما در صورتی می‌توانیم از رنج و عذاب, رهایی یابیم که آن را بی‌کم‌وکاست, تجربه کنیم.

متن: مارسل پروست

#مارسل_پروست

@volupte
هنگامی که از گذشته‌ی کهنی هیچ چیز به جا نمی‌ماند, پس از مرگ آدم‌ها, پس از تباهی چیزها, تنها بو و مزه باقی می‌مانند که نازک‌تر اما چابک‌ترند, کمتر مادی‌اند, پایداری و وفایشان بیشتر است, دیر زمانی چون روح می‌مانند و به یاد می‌آورند, منتظر, امیدوار, روی آوار همه‌ی چیزهای دیگر می‌مانند و بنای عظیم خاطره را بی‌خستگی روی ذره‌های کم و بیش لمس نکردنی‌شان حمل می‌کنند.

متن: مارسل پروست, طرف خانه سوان, از مجموعه در جستجوی زمان از دست رفته
تصویر: کلود مونه

#مارسل_پروست

@volupte
اگر خاطره هوایی تازه را به مشاممان می‌رساند, تازگی‌اش از آنجاست که پیشتر یک بار دیگر نیز حس شده است, هوایی است زلال‌تر از آنی که شاعران بیهوده کوشیده‌اند آن را در بهشت سراغ کنند. به گفته‌ی پروست, این هوای تازه تنها از آن رو ما را دستخوش حس ژرفی از تازگی می‌کند که پیشتر آن را حس کرده بودیم زیرا《بهشت‌های واقعی آنهایی‌اند که از دست داده‌ایم.》

متن: دیباجه در جستجوی زمان از دست‌رفته از مارسل پروست, جووانی ماکیا

#مارسل_پروست

@volupte