علیاشرف درویشیان کتاب «
قصه
های بند» را سال ۱۳۵۶در زندان حکومت پهلوی به پایان رساند و بازنویسی آن را سال ۱۳۵۸ انجام داد. زندانی که مبارزان محبوس، توسط ماموران ساواک شکنجه میشدند. کتاب «
قصه
های بند»، تنها گوشه کوچکی است از آنچه در زندان
های شاه گذشت. در صفحههایی از کتاب میخوانیم:
▪️«از دریچه کوچک نزدیک سقف که روى دیوار مقابل در آهنى سلول قرار داشت، آسمان را مىدیدم. به اندازه یک کف دست، آبى سیر و یک نصفه ستاره. ارزش و قدر آن همه ستاره را ندانستم. آن همه شبها، آن آسمانهاى بزرگ و بىمدعى. آن آسمان درندشت و حالا یک تکه آسمان و یک خرده ستاره که باید بارها سرم را جابهجا کنم تا چشمم درست بیفتد وسط میلهها و تورى فلزى و دریچه تا ببینمش. از دور صداى جیغ مىآمد مثل همیشه، نگهبانها قدم مىزدند مثل همیشه و من دلهره داشتم مثل همیشه. چه وقت بود که دلهره نداشته باشم؟ یا دلهره آمدن پدر بود به خانه، یا دلهره مدرسه و مشق ننوشتن، یا دلهره امتحان و پشت در اتاق امتحان ایستادن. همهاش دلهره، مگر انسان چقدر طاقت دارد؟ یک عمر از معلمها کتک خوردم که بخوان و بخوان! دَرست را بخوان! و حالا کتک مىخورم که چرا خواندى؟ چرا خواندى؟ از کى گرفتى؟ از کجا آوردى؟ و اینک این جیغ جانخراش! کیست که شکنجه مىشود؟»
«به اتاق شكنجه مىگفتند اتاق عمل. آنجا رفتم، دلم مىلرزيد. در را باز كردم، سر جايم خشك شدم، لال شدم، زبانم
بند آمد، خواستم فرياد بزنم، اما راه گلويم بسته شده بود. بيرون دويدم. تمام بدنم مىلرزيد نمىدانم چطور خودم را به اتاق سرهنگ رساندم. يك مرتبه به خودم آمدم و متوجه شدم مقابل سرهنگ ايستادهام و سرهنگ تفى را كه به صورتش انداخته بودم با دستمال كاغذى پاك مىكرد. در همان حال قيد خانه و يخچال و هيلمن و حقوق واضافه كار و پاداش، قيد پدر و مادر و خواهر وجد و آبادم را زدم و فرياد كشيدم...»
▪️چرا بابام نام مرا فراموش کرده بود؟
پشت درى خاكسترى ايستادم تا اجازه بدهند توبروم و بابا را ببينم. صداى بابا را از داخل اتاق شنيدم. قلبم هرى پايين ريخت. بابا جانم! باباى خوبم! خيلى دوستت دارم! كلى بغلم مىكنى و زلفم را مىبوسى باباى نازنينم!
يك نفر داشت از بابا چيزهايى مىپرسيد و بابا با لحنى ناراحت و عصبانى هى مىگفت:
«من بارها گفتهام كه اصلا توى اين جريانها نيستم، من خبر ندارم، من اهل اين كارها نبودهام، زندگىام را مىكردم و مغازهام را مىگرداندم اصلا من سياسى نيستم.»
يارو با صدايى دريده مىپرسيد:
«پس سياسى نيستى!! همان حرف اولت را مىزنى، اصلا روحت از اين جريان خبر ندارد، ها!!»
«نه باور كنيد، اصلا هيچگونه خبرى از اين كارها نداشتهام و ندارم.»
يارو مىگفت:
«باشد حالا بچهات را ببين تا بعد.»
نگهبانى آمد و در را باز كرد. بابا روى صندلى نشسته بود و پتويى روى پايش انداخته بودند. خودم را به آغوشش انداختم. بابا چهرهاش را درهم كشيد، مثل اينكه جايىاش درد مىكرد. شايد من در اثر عجله پاى او را لگد كرده بودم. پايين پايم را نگاه كردم. نوك پاى بابا را ديدم كه از زير پتو بيرون آمده و خونى بود. آخ بابا جان پايت را لگد كردم. عجب!! پاهاى بابا چقدر ظريف و نازك شده، حتى از دانه انار هم نازكتر! با يك فشار ازش خون در مىآيد.
بابام مرا بوسيد و با صدايى گرفته پرسيد:
«بهروز… بهروز عزيزم، حالت چطوره؟ بابك حالش چطوره؟»
تعجب مىكنم، چطور! بابا نام مرا فراموش كرده. بابايى كه آن همه مرا دوست مىداشت. بابايى كه آن همه اسم مرا قشنگ بر زبان مىآورد و اگر قولى به من مىداد هيچ وقت فراموش نمىكرد. آه چرا اينطور زود فراموشم كرده؟ بغض گلويم را فشرد و چشمانم پر از اشك شد و با غصهاى كه در گلويم شكسته بود براى آنكه نام مرا به يادش بياورم داد زدم:
«باباجان من روزبه هستم! روزبه! روزبه پسر خودت.»
بابام يكه خورد و رنگش پريد و سرش را روى سينهام گذاشت.
ناگهان قاه قاه خشك يارو بلند شد و به بابام گفت:
«پس شما اهل سياست و اين جريانها نيستيد ها؟ تو گفتى و من باور كردم. آره جان خودت. اگر اهل اين حرفها نيستى پس چرا اسم بچهات را روزبه گذاشتهاى؟ آقاى غير سياسى! پس آنچه كه تا به حال گفتهاى همهاش دروغ بوده است، از فردا دوباره شروع مىكنيم.»
مرا از بابام جدا كردند و ديگر نگذاشتند دايىمحسن را ببينم.
با بىبىخاور و خالهمريم به شهرمان برگشتيم و در راه همهاش گريه كردم، نمىدانم چرا بابا نامم را فراموش كرده بود؟!
#علیاشرف_درویشیان#قصههای_بندhttps://t.me/tajrobeneveshtan/3115