خب، پیامهاتون دربارهی تنهایی تموم شد. همه رو گذاشتم و امیدوارم پیامی از چشمم دور نمونده باشه. اگر با خوندن این پیامها غمگین شدین، معذرت میخوام. تنهایی اصولا بحث شادی نیست.
پنجاهونه «سلام. در ارتباط با تنهایی. من اوایل زندگیم شاید بچگی زیاد حس تنهایی نداشتم راحت اعتماد میکردم اما بعدش خیلی ضربه خوردم. حتی از خانواده که رازدار خوبی نبودن. کم کم گذشت و فهمیدم واقعا هیچکی و هیچ چیز تو زندگی موندگار نیست. فقط خودتی و خودت. دیگه این شد که اعتماد نکردم. به آدما اجازه میدم وارد زندگیم بشن اما خب نه وارد اون منطقه امنم. تا اونجایی که میدونم ضرری ندارن و نزدیک نیستن بهم. میدونم که همه میرن و قراره یه طوری ارتباط قطع بشه.»
پنجاهوهشت «سلام راجب تنهایی خب زیاد حسش کردم درواقع همه ادما حسش کردن و بعضی اوقات اون احساس تنهایی زیاد نیست گاهی وقتا اونقدر زیاده که فکر میکنی یکی قلبتو گرفته تو دستاشو داره فشار میده و بهت میگه تو تنهایی از بچگی بحثای زیادی بین پدر مادرم بود و هنوزم هست من خیلی ناراحت میشدم بخاطرش ولی همه رو میریختم تو خودم یا. وقتی بابام پشتمو خالی کرد و اونم توی موقعیتی که فکرشو نمیکردم و یا وقتی مامانم گفت از همون موقع که بدنیا اومدم نحس بودم انگار که یه بار اضافی بودم که کسی نمیخاستش و یا وقتی حرفیو از ادمی شنیدم که اصلا هیچوقت انتظارشو نداشتم که این حرفو از زبون اون بشنوم و حس تنهایی داشت خفه ام میکرد و خب دوستی های فیک و حس تنها بودنی که ازشون میگرفتم یا موقعیت هایی که حس میکردم حتی خدا هم نیست و من غرق مشکلاتم بودم بنظرم باید از اون موقعیت ها بگذریم و باید یاد بگیریم باهاش کنار بیایم و خیلی از این موقعیت هایی که باعث شدن حس کنم تنهام درواقع تنها نبودم و شاید طرف مقابلی که باعث این حس شده واقعا این قصد رو نداشته یا خودمم گاهی بدون اینکه بخام این حسو به کسی دادام و حرفیو زدم که نباید و بعدش پاش وایسادم و درستش کردم و شایدم موقعیتی بوده که من حتی متوجه نشدم رفتار و حرف که باعث بشه کسی حس تنهایی بکنه نبودم و بی تفاوت از کنارش رد شدم و خودمو دیدم فقط و خب خیلی جاها هم طرف مقابل من پای رفتار و حرفش واینستاده و حتی یه معذرت خواهی هم نکرده و من باید بخاطر همه اینا خودمو عذاب بدم و باعث بشم این حس تنهایی بیشترو بیشتر شه؟ از دیگران متنفر بشم که باعث شدن حس کنم تنهام یا از خدا که چرا منو توی یه موقعیتی قرار داد که مشکل پشت مشکل بود پس اگر اینطوره باید از خودمم متنفر شم که باعث شدم خیلی ها حس تنهایی رو تجربه کنن یا از خودم متنفر شم که نفهمیدم خدا متو توی اون موقیت قرار داد که من به ورژن بهتری از خودم برسم ! نه باید یاد بگیرم با این حس کنار بیام و حتی به نفع خودم استفاده اش کنم و بدونم هرچند سخت تموم میشه و اخرش منی میمونه که قوی تر شده و خیلی وقتا تنها بودن واقعا لذت بخشه اگر براش گارد نگیری واقعا تنهایی بعضی وقتا باید باشه تا بهتر خودتو بشناسی حتی گاهی وقتا باید تنها کنی خودتو تا به ارامش برسی حتی اگر یروز همه هم ازت رو برگردونن تو هنوز خودتو داری پس شاید واقعا تنها نباشی!»
پنجاهوهفت «من خیلی یهویی با چنل شما آشنا شدم حرفاتون ی طور عجیب آرامشبخشه من ۲۰ سالمه ی دخترِ تنها ع زمانی ک یادم میاد تنها بودم و البته شدت زودرنج بودم ع بچگی حتی پیش از اینکه مدرسه برم و... هیچکس جرعت اینو نداشت ک بم بگه بالا چشت ابروعه یهو میزدم زیر گریه خانوادم پدرم مادرم همیشه سرکوبم کردن اره تو ضعیفی دو روزم نمیتونی با هیچکس زندگی کنی ؛ ی بار تو این بیس سال دلم خاص بم بگن دخترم مشکلت چیه بزا ما کمکت کنیم :) اما جا کمک یا حتی ی خورده دردودل بیشتر نمک رو زخمم پاشیدن با وجودی ک حتی زمانشم داشتن اما خب نکردن ب جاش تا تونستم سرکوب خوردم . ی دختریم ک عقدهی محبت پدر تو دلش مونده اره ی محبت کوچیک ی آغوش امن از پدر تو دلمه از اینکه میبینم چطوری با خاهرم برادرم صمیمیه از اینکه چطوری اونارو بغل میکنه نوازش میکنه ذره ذره حسرت میشه تو دلم از اینکه شب تا صب گریه کردم تو خودم ریختم دارم دیونه میشم از اینکه جز خودم پناهی ندارم !!! از نظر مادیات هیچی برام کم نزاشته همه چی فراهمه برام اما پول ثروت عشق و محبت نمیشه ! بابا تا یادم میاد با من بد بود😅ی دختریم ک حافظهی قوی داره و حس ششم ب شدت قوی خیلی چیزا بم الهام میشه بابارو چندین دفعه در حال خیانت ب مامانم دیدم ی دفعه هم ک خاستم مانع بشم ب طور بدی ازش کتک خوردم 💔اما غافل از همه اینا خیلی دوسش دارم ب حدی ک حاضرم جونمو بش بدم اما خب.... :) دلم خونِ»
پنجاهوشش «سلام من تجربه تنهایی واقعی رو در پروسه طلاق حس کردم. داشتم از همسری جدا میشدم که سالها دست بزن و خشونت فیزیکی و عاطفی داشت و خانواده سنتی ام بخاطر بحث آبرو بشدت مخالف بودن... مجبور شدم از خونه خودم برم بیرون و پانسیون بگیرم و با توجه به اینکه قوانین خیلی به ضرر خانمهاست در بحث جدایی راه خیلی خیلی سختی رو طی کردم همه اون دوسال نتوتستم با پدر مادرم حرفی بزنم و درددلی کنم. حتی هیچ داخل ماجرا نکردمشون چون میدونستم منو مجبور میکنن برگردم و با همسرم زندگی کنم( شاهدش هم این بود که یکبار با چوب کتک خوردم و رفتم شهر پدری و گفتم میخوام جدا شم که پدرم منو برگردوند تهران خونه خودم و با همسر سابق اتمام حجت کرد مثلا) خلاصه من تمام اون پروسه رو تنها و به سختی طی کردم و تنها همدمم برادرم بود که ایران نبود و گهگاهی باش تلفنی صحبت میکردم»
پنجاهوچهار «تنهایی برای من به معنی حمایت نشدنه. خصوصا از افرادی که انتظار داری. حمایت هم منظورم اینه که وقتی میخوای موضوعی رو پیش ببری، اذیتت نکنن،سر به سرت نذارن و یا مسخرت نکنن. و مهم تر از همه سنگ جلوی پات نندازن!
نحوه کنار اومدن باهاش هم گذر زمان بوده.تجربه کردن.عادت کردن… دیگه الان یاد گرفتم انتظار نداشته باشم. اینطوری راحت تره.. گرچه که باز هم وقتی این موارد پیش میاد همچنان دردناکه.»
پنجاهوسه «سلام برای تجربه تنهایی، من اولین باره که تا این حد تنهام. همیشه چیزی بوده که نجاتم بده ولی این روزها هیچی نیست. هیچی تجربه سختی که از ارتباط و اعتماد با ادمها داشتم مسیر تنهایی رو سخت تر میکنه ولی همیشه میلی برای ارتباط با ادمها دارم که نمیدونم چطور از این مرحله عبور کنم کاشکی به کسایی که پیام میذارن هم میگفتی که از تجربه عبور کردنشون از این مسیر هم بگن»
پنجاهودو «سلام دانیال، من تنهایی و خیلی تجربه کردم و میکنم. برام مثل یه دوسته که همسایهی من باهام میاد، تنهایی گاهی خیلی دردآوره ولی برای من عزیز هم هست، گاهی منو تو خودش مچاله میکنه ولی در نهایت "تنهایی" چیزیه که همیشه میخوامش وَ به استقبالش میرم و به نظرم حقیقیترین چیزیه که توی زندگیم دارم. اگر بهش مثل یه نفرین نگاه نکنیم میتونه بهترین دوستمون بشه.»
پنجاهویک «وقتی پدر و مادرم از هم جدا شدن و من باید بینشون انتخاب میکردم و با انتخاب من بالاخره از طرف یکیشون طرد میشدم چند ماه تموم مدت احساس تنهایی و پشیمونی میکردم چون هیچکسو نداشتم که این موضوعو باهاش در میون بزارم. هیچکسو»
پنجاه «مادرم آدم سردی بود از لحاظ احساسات و خب من توجهی دریافت نمیکردم ازش و خیلی احساس تنهایی میکردم از همون بچگی و برای این که توجهش رو داشته باشم خیلی بهش محبت میکردم و خب نتیجه ای نداشت و این حس در من زیاد تر شد پدرم هم همین طور بعد تر خواهرم به دنیا اوند و فکر کردم از تنهایی در میام ولی ایم جوری نشد. میدونی آقا، خیلی زیاد تنهایی با من عجین شده خیلی زیاد. انقدر که الان هم عادت کردم بهش و نمیتونم کنار پارتنری باشم.»
چهلونه «تنهایی:))) نمیشه گفت مطلقا تنهام در جمع دوستان تنهام:)) گه گاهی این حس تنهایی به من دست میده و خب خیلی آزارم میده از این که تو جمع همه با یکی صمیمی ان و فقط منم که باهاشون یه دوست عادی ام این جاست که این حس به من دست میده که نکنه مشکل از من باشه؟! حتی به جایی رسیدم که حالم از درون گرا بودنم به همه میخوره البته اینم بگم درون گرایی بودنم اونقدرا هم شدید نیست ولی تو روابطم یخم دیر آب میشه بخوام مثال بزنم همین امسال:))) تازه وارد دانشگاه شده بودم نیاز داشتم به این که اول شناخت پیدا کنم به اطرافیان و خب همه زود دوست پیدا کردن و با هم صمیمی و اوکی شدن و فقط انگار منم که در جمع اشون تنها بودممم و حس میکنم منو یه آدم متفاوت از اونا میدیدن البته بماند که بعد از یه شناختی با یکی از بچه ها به واسطه ی کار گروهی تونستم اوکی بشم باهاش... اما باز هم گه گاهی حس تنهاییِ به من دست میده از این که سخت میتونم دوستی پیدا کنم که با بودن با اون حس تنهایی به من دست نده:)))))»
چهلوهشت «تنهایی واقعی شب کنکورم بود وقتی که همه خواب بودن و عین خیالشون نبود و منی که تا صبح کنکور از استرس حالم بد میشد و حتی نفس کشیدن هم برام سخت بود و حتی کسی نبود درکم کنه یه لیوان اب بده دستم و... اما خب گذشت و تموم شد با اینکه نتیجش اونطور که باید و شاید نبود اما اینکه اون شب دیگه تکرار نمیشه خوشحالم کاش ادما یاد بگیرن تو لحظات مهم کنار هم دیگه باشن وگرنه که دیگه به دردنمیخورن»
چهلوهفت «من و یه آقایی یه مدت طولانی نزدیک ۵ سال دوست بودیم و تمام تلاش ها و قدم های مهم زندگیمون رو باهم برداشتیم پلن اخری که داشتیم باهم براش تلاش میکردیم مهاجرت بود و خیلی از کاراش هم اوکی شده بود ولی لحظه های اخر اون یه سری اشتباهات کرد که من بعدش یه سری اشتباهات بزرگتری کردم و به این ترتیب ما چون سواد نوع رفتارمون توی موقعیت های اینطوری رو نداشتیم اون رابطه از بین رفت بعد از این که ایشون از زندگی من بیرون رفت من دچار یک بحران خیلی بزرگ شدم افسردگی شدید و پوچی و اضطراب رو تجربه کردم و انقدر اون ادم برای من تبدیل به همه کسم شده بود که نمیدونستم اگر نباشه باید چیکار کنم یا حتی برای چی تلاش کنم تراپی رفتن رو شروع کردم. دوستای جدید پیدا کردم. ادم بهتری شدم. سواد رابطه ای که نداشتمو روش کار کردم. و هزار چیز دیگر اما در نهایت اون تنهایی ای که منو یه تایمی این همه رنج داد باعث شد بفهمم که من در واقع خیلی از اون هدفایی که دنبالش بودیمو نمیخواستم! من فقط اون ادم رو میخواستم که به هر قیمتی نگهش دارم و از این که این تنهاییو با تمام سختیاش گزروندم خیلی خوشحالم چون نجات دهنده ی من در واقع تنهایی بود الان من و تنهایی خیلیییی وقتا بهترین دوستای همیم»
چهلوشش «همینجا باید راجع به تنهایی بگیم؟ تنهایی رو از سن خیلی کم حس کردم از پنج یا شش سالگیم، از وقتی که انقدر همه چیزو زیادی حس میکردم که مسخره میشدم بابت واکنشهام. از همون سن کم هم با نوشتن رفیق شدم، ده سالم که بود میدونستم تنهام مطمئن بودم که تنهام ولی چند سال بعد از خودم رو دست خوردم وقتی که تو دعوای مامان بابام که تادم طلاق رفتن منو پاس میدادن به هم و هرکدوم میگفتن اون بده من خوبم و من یکیو انتخاب کردم، بعدش باهم خوب شدن و من شدم اونی که بده، اونجا چهارده یا پونزده سالم بود و اینکه بین آدما با هرنسبتی تنهاام رو به رسمیت شناختم. اونجایی که داداش کوچکترمو خودم با دستای خودم بردم بستریش کردم بیمارستان روانی و بابام تو سالن واستاده بود چون تحملشو نداشت دیدم من پیش خودمم شرمندم از بس که هیچکسو ندارم و تنهام. اونجایی که تصمیم گرفتم برم تو گرم خونههای شهرداری بخوابم تا یکم از خونه دور شم و تیرخلاصی وقتی بود که تو مردهشور خونه یادم اومد من از شر این بدنم نمیتونم خلاص شم حتی بعد مردن، و من تک تک استخوانهاش درد گرفت شکست و خورد شد که «من» در هرحالتی تنها بود.»
چهلوپنج «بهمن ۱۴۰۲، پارسال همین موقع؛ روی ولیچر، بیمارستان الزهرا .
من هدف داشتم . ولی زمین خورده بودم . بلد بودم بعد از این چطور باید بلند شم، ولی چیزی که دو دستی گلومو فشار میداد این بود که نمیدونستم تا کِی قراره روی زمین بمونم ..
بعد از اینکه دکتر بیماریمو اشتباه تشخیص داد و از قضا داروی اشتباهی تزریق کردند، برون شیت ریه گرفتم . منتقل شدم یه بیمارستان دیگه . حجتیه . یک ماه بستری . با سرم توی دستم، از یه طرف اصلا برام مهم نبود که الان کجام و چه اتفاقی برام افتاده، از یه طرف دیگه، مگه میتونستم ذهنمو کنترل کنم؟ چرا این اتفاق باید برا من بیفته؟ چرا سال آخر کنکور؟ امتحانه چه وقته؟!
از خدا هم گله داشتم؛ از کسی که معتقد بودم به مو میرسونه ولی پاره نمیکنه، انتظار نداشتم تو این حال منو ببینه و دست روی دست بذاره ..
اول اسفند از بیمارستان مرخص شدم؛ انگار باید از زیر صفر شروع میکردم؛ نه حالم خوب بود... نه حالم :) همه چی خوب بود جز حالم . از حالم نگم که خراب بود .. با حال خراب مگه میشد از روی زمین بلند شد؟ ولی از پدرم یاد گرفته بودم که تا تهش خودتی ...
اونجا بود که فهمیدم تاریخ تولد آدما باعث بزرگ شدنشون نمیشه، آدما اونجایی که حالشون داغونه ولی بازم تصمیم میگیرن از روی زمین بلند بشن، به معنای واقعی قد میکشن، پرواز میکنن، و بزرگ میشن ... :)»
چهلوچهار «درباره تنهایی؟ با دوستای مثلا صمیمیم یه اکیپ سه نفره ایم من باهم آشناشون کردم . ولی خب اشتراکات اونا بیشتر بود و یمدت حس میکردم رونده شدم ازشون. یبار از نظر روحی زیاد حالم خوب نبود ولی خیلی بهم اصرار کردن که بیا بریم بیرون منم رفتم. انقد فکرم درگیر بود که متوجه حرفاشون نمیشدم . اونا میگفتن میخندیدن ولی من حس میکردم حتی نمیتونم با یه کلمه از حرفاشون ارتباط برقرار کنم انگار به عنوان یه بیننده اونجا بودم»