چهلوپنج
«بهمن ۱۴۰۲،
پارسال همین موقع؛
روی ولیچر، بیمارستان الزهرا .
من هدف داشتم .
ولی زمین خورده بودم .
بلد بودم بعد از این چطور باید بلند شم،
ولی چیزی که دو دستی گلومو فشار میداد این بود که نمیدونستم تا کِی قراره روی زمین بمونم ..
بعد از اینکه دکتر بیماریمو اشتباه تشخیص داد و از قضا داروی اشتباهی تزریق کردند،
برون شیت ریه گرفتم .
منتقل شدم یه بیمارستان دیگه .
حجتیه .
یک ماه بستری .
با سرم توی دستم،
از یه طرف اصلا برام مهم نبود که الان کجام و چه اتفاقی برام افتاده،
از یه طرف دیگه، مگه میتونستم ذهنمو کنترل کنم؟
چرا این اتفاق باید برا من بیفته؟
چرا سال آخر کنکور؟
امتحانه چه وقته؟!
از خدا هم گله داشتم؛
از کسی که معتقد بودم به مو میرسونه ولی پاره نمیکنه،
انتظار نداشتم تو این حال منو ببینه و دست روی دست بذاره ..
اول اسفند از بیمارستان مرخص شدم؛
انگار باید از زیر صفر شروع میکردم؛
نه حالم خوب بود... نه حالم :)
همه چی خوب بود جز حالم .
از حالم نگم که خراب بود ..
با حال خراب مگه میشد از روی زمین بلند شد؟
ولی از پدرم یاد گرفته بودم که تا تهش خودتی ...
اونجا بود که فهمیدم تاریخ تولد آدما باعث بزرگ شدنشون نمیشه،
آدما اونجایی که حالشون داغونه ولی بازم تصمیم میگیرن از روی زمین بلند بشن، به معنای واقعی قد میکشن،
پرواز میکنن،
و بزرگ میشن ... :)»