پنجاهوهفت
«من خیلی یهویی با چنل شما آشنا شدم حرفاتون ی طور عجیب آرامشبخشه
من ۲۰ سالمه ی دخترِ تنها
ع زمانی ک یادم میاد تنها بودم و البته شدت زودرنج بودم ع بچگی حتی پیش از اینکه مدرسه برم و...
هیچکس جرعت اینو نداشت ک بم بگه بالا چشت ابروعه یهو میزدم زیر گریه
خانوادم پدرم مادرم همیشه سرکوبم کردن اره تو ضعیفی دو روزم نمیتونی با هیچکس زندگی کنی ؛ ی بار تو این بیس سال دلم خاص بم بگن دخترم مشکلت چیه بزا ما کمکت کنیم :)
اما جا کمک یا حتی ی خورده دردودل بیشتر نمک رو زخمم پاشیدن
با وجودی ک حتی زمانشم داشتن اما خب نکردن ب جاش تا تونستم سرکوب خوردم .
ی دختریم ک عقدهی محبت پدر تو دلش مونده اره ی محبت کوچیک ی آغوش امن از پدر تو دلمه
از اینکه میبینم چطوری با خاهرم برادرم صمیمیه از اینکه چطوری اونارو بغل میکنه نوازش میکنه ذره ذره حسرت میشه تو دلم
از اینکه شب تا صب گریه کردم تو خودم ریختم دارم دیونه میشم از اینکه جز خودم پناهی ندارم !!!
از نظر مادیات هیچی برام کم نزاشته همه چی فراهمه برام اما پول ثروت عشق و محبت نمیشه ! بابا تا یادم میاد با من بد بود😅ی دختریم ک حافظهی قوی داره و حس ششم ب شدت قوی خیلی چیزا بم الهام میشه
بابارو چندین دفعه در حال خیانت ب مامانم دیدم ی دفعه هم ک خاستم مانع بشم ب طور بدی ازش کتک خوردم 💔اما غافل از همه اینا خیلی دوسش دارم ب حدی ک حاضرم جونمو بش بدم اما خب.... :)
دلم خونِ»