#داستانک چند سال پیش شوهرم به من
#خیانت کرد. گفتنش سخت است اما توی خیابان دیدمش. نه اینکه تعقیبش کنم، نه!
از یک فرعی پیچیدم بیرون و بومب! یک الاغی با سرعت کوبید به سپر ماشینم. کله اش را پنجره بیرون آورد داد زد: «کی به شما زنا گواهینامه میده؟!» و خب آن الاغ همسرم بود. کنار دستش زنی نشسته بود که گردنش آنقدر دراز و احتمالا کلفت بود که موهای قرمزش به سقف ساییده میشد.
آب دهانم را قورت دادم و سرم را از پنجره بیرون آوردم و داد زدم: «همونی که به اون خانم بغل دستیت گواهینامه داده» گردنش همانطور بین پنجره کج ماند و با عینک دودی شکسته روی دماغش نگاهم کرد و گفت: «لاله!تو واسه چی اینموقع بیرونی؟!»
واقعیت این است آدمهایی که خیانت میکنند فکر میکنند وقتی از همه طلبکار باشند مو لای درز گندکاریشان نمیرود.
درواقع اینقدر توهم هوش و ذکاوت دارند که جرات میکنند خیانت کنند. زن مو قرمز صورتش را چسباند به شیشه و نگاهم کرد و از پشت شیشه با حرکت دهان گشادش معلوم بود دارد میگوید: «زنته؟!» فرهاد از ماشین پیاده شد و با دستهایش اشاره میکرد آرام باشم. من آرام بودم چون از روز اول ازدواجمان فرهاد بوی خیانت میداد. اینهایی که خیانت میکنند هم خوش زبانند هم خوشبو.
و خب فرهاد همان بوی عجیب و خوب را از روز اول میداد. یادم است آمد جلویم ایستاد و گفت به خاطر من دور همه را خط کشیده و من میتوانستم تف و لعنت جاری شده همه آن خط کشیده شده ها را توی زندگیمان ببینم. جلوی ماشینم ایستاده بود و میگفت پیاده شوم.
آن زنیکه هم داشت با زنجیر کیفش ور میرفت و با ناخنهای تیزش به شیشه میزد که در قفل است. ما زنها معمولا به رقیب عشقیمان میگوییم زنیکه. آن «ک» اضافه هم «ک» تصغیر نیست. معنی دزد ناموس میدهد. فرمان را سفت گرفته بودم و داد زدم «زنگ بزن پلیس بیاد»
با موبایلش شروع به شماره گرفتن کرد و گفت: «آره اتفاقا پلیس حتما بیاد ازت توضیح بخواد تحت چه عنوانی داشتی تعقیبم میکردی»
داد زدم: «تحت عنوان خر سادهای که گیر آوردی» شیشهها را بالا دادم و ضبط ماشین را بلند کردم تا صدایش را نشنوم.
دهانش همچنان تکان میخورد و ضبط میخواند: «اینبار اگه خدا کنه، قلبم اگه نگام کنه، من دیگه هیچی نمیخوام، حرفامو باور بکنه، بهش میگم اگه بخواد، چشمامو فرشش میکنم..» ماشین را روشن کردم «دلو به دریا میزنم، میگم که عاشقش منم، میگم که از همه سری، تویی فقط دل میبری…» سرم را با آهنگ تکان دادم و پایم را از روی کلاج برداشتم و گاز دادم. زیرش کردم. در واقع نمیتوان گفت زیر، چون افتاد روی شیشه ماشین و مجبور شدم یکبار دنده عقب بروم تا از روی کاپوت قل بخورد بیفتد زمین.
زن مو قرمزی هم یکی میزد به پنجره ماشین و یکی توی صورت خودش. هنوز چهره فرهاد را یادم است وقتی صورتش چسبیده بود به شیشه تَرَک خورده ماشین و دهانش تکان میخورد. اما فرهاد مردنی نیست. از وقتی یکبار توی هجده سالگی از تراس خانهشان پرت شده پایین، بدنش آب بندی شده و مشکلی برایش پیش نمیآید. برف پاکن ماشین را زدم تا خونهایش را بشورد و به سمت خیابان اصلی گاز دادم. از توی داشبورد کیسه تخمه را در آوردم و شروع کردم به تخمه شکستن.
راستش را بخواهید اگر بخشیده بودمش اینقدر با لذت تخمه نمیخوردم تا الان که زیرش کردم. همان شب هم از بیمارستان زنگ زدند که یک از خدا بی خبری شوهرتان را زیر کرده و فقط شما را صدا میکند. دو روز بعدش با دسته گل رفتم عیادتش تا یکبار هم تمرین خفگی با بالشت را با هم داشته باشیم. در اتاقش را باز کردم و هیکل تا نصفه گچ گرفته اش را دیدم. معمولا آخر قصه ها میفهمیم سوتفاهم بوده یا زود قضاوت کردیم اما از آن جایی که واقعیت کوفتیتر از این حرفهاست فرهاد از زیر گچ فک و چانه اش، با صدای مبهمی گفت:«غلط کردم! خودت میدونی من بین قرمه سبزی و زرشک پلو مرغ هم نمیتونم یه انتخاب داشته باشم.
مشکلم ریشه داره» دستم را گذاشتم روی کله گچ گرفته اش و گفتم:«من قرمه سبزیتم یا زرشک پلوت؟» خواست دستش را بیاورد طرفم که کوبیدم زیرش و گفت:«تو صبحونه جمعه منی!» اینها را نباید کشت،
اینها را باید داد دست طبیعت تا به صد شکل و زنده زنده تجزیهشان کند و با اثراتشان آفتابه و دمپایی پلاستیکی درست کرد. برای همین بیخیال کشتنش شدم و کیفم را برداشتم و آمدم بیرون تا باقی عمرش ناشتا بماند.
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#مونا_زارع