📘 #آنيوتا 🖋 #بوریس_پوله_وی#قسمت_دوازدهم .
برای اینکار سوت کشیدن و فرمان دادن کافی نیست .برای اینکار فقط سرمشق شخصی ضرورت دارد .
مچنتی که تمام بدنش مثل فنر جمع شده بود با یک جهش خودش را به آن طرف سنگر انداخت و تپانچه اش را بلند کرده به طرف جلو دوید و فریاد زد :
- به خاطر میهن ، به خاطر استالین !
بدیهی است که درمیان غرش نبرد کسی جز همراهش که به دنبال او می دوید کسی فریاد او را نشنید . ولی سرمشق فرمانده کار خود را کرد و مچنتی درحالیکه به طرف سربازهای سیاه پوش که در حال تیراندازی به طرف خودروهای خود عقب نشینی می کردند بدون اینکه سرش را برگرداند پی برد که افرادش از مرز مرگ گذشتند و در حال حمله به دنبال فرمانده خود می آیند .
نوعی شادی و مسرت حاصل از پیروزی که ظرف تمام جنگ حتی یک بار هم در سر راه رزمی خود احساس نکرده بود، راهی که از پایین ولگا شروع شده و به این رود آلمانی رسیده بود ، تمام وجودش را در برگرفت .
او با فریاد بلند " پیش ، به خاطر میهن ! " می دوید و از پشت سر صدای پای سربازان خود را می شنید .
پایش به دشمنی که کشته شده بود خورد و افتاد .بعد پا شد و به دویدن ادامه داد و فقط به این فکر بود که نباید از دشمن جدا شد ، باید مدام تعقیبش کرد تا فاصله ای بین آنها نیافتد .
او نه صدای هواپیماهای عمود رو دشمن را می شنید و نه غرش بمبهایی را که پشت سرش کنار سنگرهای خالی در حاشیه ساحل منفجر می شدند .
حتی صدای قطعات بمب ها و گلوله هایی را که از بالای سرش رد می شدند نمی شنید .
در این لحظات نوعی اشتیاق به جنگ او را به طرف جلو می برد ، شاید این نوع اشتیاق و هیجان را در گذشته سوارانی احساس می کردند که با شمشیرهای برهـ ـنه وارد انبوه صف آرایی دشمن می شدند.
مچنتی خواست یک بار دیگر فریاد بکشد : " هورا ! " ولی در این لحظه اتش سرخ رنگ در دو قدمی اش روشن شد ، چیزی محکم به صورتش خورد ،جلو چشمش تاریک شد و به زمین افتاد
با این که این همه سال از ان زمان و آن لحظه گذشته است ، خاطره ی این سقوط و افتادن که هنوز هم گاهی اوقات در خواب به سراغش می آید تا چه حد روشن و واضح است " آخرین لحظه حمله ، ضربه شدید حاصله از برخورد با زمین یخ زده و نفس سرد گیاهان یخ زده ".
او الان هم نمی داند که چقدر در حالت بیهوشی به سر برده ، اما وقتی به هوش آمد درد شدیدی از ناحیه صورت احساس کرد .تمام تنش درد می کرد و تیر می کشید انگار چشمش را به سیم نیروی برق وصل کرده بودند .بعد احساس کرد که کسی دارد او را کشان کشان می برد .
صدای نازک و بچگانه ای از خلال همهمه ای که در گوشش پیچیده بود به گوش می رسید که می گفت :
- سروان تحمل کنید ...عزیزم ، خوبم ، یک کمی دیگر تحمل کنید ...خیلی کم ...
مچنتی صدای بهیار خودش را شناخت و فهمید که او را دارند می کشند و متوجه شد که خودش دارد فریاد می کشد و ناله می کند و با درک این موضوع طوری دندانهایش را بهم کلید کرد که صدا کردند .نمی دانست چرا تاریکی از بین نمی رود، با خودش گفت حتما چشمهایم از دست رفته و دوباره بیهوش شد .
وقتی دوباره به هوش امد صدای نبرد از دور به گوش می رسید .صدای غرش آتشبار از پشت رودخانه شنیده می شد و گلوله های توپ از بالای سرش رد می شد و زمین از فرط انفجارهاییکه در عمق قلمرو تصرف شده صورت می گرفت می لرزید .
@sazochakameoketab