#بيژن_و_منيژه #قسمت آخر🌿🍂🌿🍂?
🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂شاه در جام جهانبین بیژن را در حالی نزار، اسیر در چاهی در سرزمین توران میبیند. نجات دادن بیژن ، کاری خطرناک است که فقط در توان رستمِ جهانپهلوان است. پس گیو فرمان کیخسرو را به زابلستان میبرد و او را برای این کار به پایتخت فرامیخواند. رستم چارهی کار را در این میبیند که برای محافظت از جان بیژن، نجاتش باید مخفیانه و پنهانی باشد. بنابراین به همراه هفت پهلوان دیگر، خودشان را بهصورت کاروانی از بازرگانان در میآورند و به توران میروند.
پس از مدتی، منیژه باخبر میشود که کاروانی از بازرگانان از ایران، به توران زمین آمده است. او سراسیمه به نزدشان میرود و از حال گیو و رستم میپرسد که: «آیا آنان به دنبال یافتن بیژن نیستند؟» رستم ابتدا به او اطمینان نمیکند و با پرخاش و اظهار بیخبری او را از خود میراند. اما وقتی اشک و زاری منیژه را میبیند، پرسشهایی از سرگذشت او میکند. منیژه داستان عشقش به بیژن و داستان گرفتاری او در چاه را بیان میکند. رستم برای اطمینان بیشتر و ظاهراً از روی تَرَحُّم، مرغ بریانی به منیژه میدهد تا برای بیژن ببرد و پنهانی انگشتر خودش را در درون مرغ میگذارد.
بیژن هنگام خوردن غذا، انگشتر رستم را میبیند و میشناسد و به منیژه خبر میدهد که بازرگانان ایرانی برای نجات او آمدهاند. و از او میخواهد از سالار بازرگانان بپرسد که: « آیا او رستم است؟». رستم خودش را معرفی میکند و با منیژه قرار میگذارد که شبانگاه بر سر چاه آتش بیفروزد تا آنان بتوانند به نجات بیژن بروند.
شبانگاه رستم و پهلوانان، با دیدن شعلهی آتش بر سر چاه میروند، اما سنگ اکوان دیو آنچنان سنگین است که حتی هفت پهلوان هم نمیتوانند آن را جابجا کنند. رستم دست به نیایش برمیدارد و از یزدان پاک نیرو میخواهد، سپس سنگ را برداشته و آن را به بیشهی چین (فاصلهای بسیار دور) میافکند. رستم قبل از آنکه بیژن را با کمند از چاه بیرون بیاورد از او میخواهد که از گناه گرگین بگذرد. سپس بیژن را نجات میدهد و به همراه منیژه به ایران میآورد.
پس از رسیدن به ایران، رستم و بیژن به بارگاه کیخسرو میروند و شاه پس از دلجویی از بیژن (برای رنج بسیاری که متحمل شده) از او میخواهد، منیژه را در گرفتاری خود مقصر نداند و ضمن ازدواج با او، هدایایی را نیز از سوی پادشاه ایران به آن دختر آزرده و دور افتاده از خانواده و سرزمین، بدهد.
@sazochakameoketabبفرمود تا بیژن آمدش پیش
سخن گفت زان رنج و تیمار خویش
از آن تنگ زندان و رنج زوار
فراوان سخن گفت با شهریار
وزان گردش روزگاران بد
همه داستان پیش خسرو بزد
بپیچید و بخشایش آورد سخت
ز درد و غم دخت گم بوده بخت
بفرمود صد جامه دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر و بوم
یکی تاج و ده بدره دینار نیز
پرستنده و فرش و هرگونه چیز
به بیژن بفرمود کاین خواسته
ببر سوی ترک روانکاسته
برنجش مفرسا و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را بروی
تو با او جهان را بشادی گذار
نگه کن بدین گردش روزگار
یکی را برآرد بهچرخ بلند
ز تیمار و دردش کند بیگزند
وز انجاش گردان برد سوی خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک
هم آن را که پرورده باشد بناز
بیفگند خیره بچاه نیاز
یکی را ز چاه آورد سوی گاه
نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه
جهان را ز کردار بد شرم نیست
کسی را برش آب و آزرم نیست
همیشه بهر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آزرم کس
چنینست کار سرای سپنج
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
ز بهر درم تا نباشی بدرد
بیآزار بهتر دل رادمرد
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂پايان