#آپارتمان_شماره_25#مونا_زارع#قسمت_بیست_و_یکم@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂فرهاد چیز ماندن نداشت. کلمهاش یادم رفته! همین که جرأت به آدم میدهد را آنور چه میگفتند؟! آهان «اعتمادبهنفس» ماندن نداشت
و وقتی همه فکر میکردند که فرهاد برگشته تا کنار خانوادهاش بماند، فقط خودش میدانست که آمده تا وسایل جا ماندهاش را ببرد. شیده هم توی راهرو نشسته بود
و تکهای پارچه پارهشده توی مشتش بود
و توی تاریکی به دیوار روبهرویش خیره شده بود. سینا پارچه را از دستش کشید
و گفت: «این چیه؟!» شیده دماغش را بالا کشید
و جواب داد: «پارچه شه، تو تاریکی یه لحظه حس کردم داره میره عقب فقط دستم به همین بند شد
و جر خورد» سیروس تکهپارچه را از دست سینا قاپید
و گفت: «حالا حضور خودشم با این خیلی فرقی نداشت، همینو بذار کنار دستت فکر کن فرهاده» از کنارشان رد شدم
و از پلهها بالا رفتم. آن روز برای خودم چای دارچینی دم کرده بودم. به طرف آشپزخانه رفتم
و دنبال قوطی دارچین گشتم. اصلا نمیدانم چرا باید وسط تابستان چای دارچینی دم کنم، آن هم موقعی که یک نفر دارد زنگ خانه را میسوزاند. «دنبال حافظهات میگردی الان؟» این را جمال از پشت سرم گفت که روی لبه اوپن آشپزخانه نشسته بود
و همچنان داشت تخمه میخورد. نگاهش کردم
و گفتم: «آره، خسته نمیشی اینقدر تخمه میخوری؟» جمال از لبه اوپن پایین آمد
و به طرف گاز رفت
و نگاهش کرد
و گفت: « عمرا اینجاها باشه، بوش نمیاد» دستم را به کمرم زدم
و گفتم: «حافظه بو داره مگه؟» جمال روی زمین خوابید تا زیر گاز را ببیند
و گفت: «آره بابا، بوی کدو پخته میده» درخانه باز شد
و سحر وارد خانه شد
و گفت: «تو لو دادی دیگه! دهنت لقه» سیروس پشت سرش وارد شد
و درحالی که سرش را میخاراند، گفت: «خودت لو دادی اسکل!» جمال کوباند توی پیشانیاش
و گفت: «ای خدا این زن منو میکشه!» گفتم: «کشته جمالجان» باورم نمیشد سیروس با سحر همدست باشد. سحر در یخچال را باز کرد
و شیشه آب را سر کشید
و سیروس نگاهش کرد
و گفت: «این هفته سهبار پیغام دادم پول بریز به حسابم ایکس باکسم خرابه» سحر دهانش را پاک کرد
و گفت: «ببین تو منو دیدی از پلهها پایین رفتم دلیل نمیشه قاتل باشما! سینام پایین رفته.
یکم چربیهاتو آب کنی، خون راه پیدا میکنه برسه به مغزت!» سیروس خندید
و گفت: «باشه پس من میرم میگم. چه کاریه باج بدی!» سحر در یخچال را محکم بست
و نفس عمیقی کشید. قدیمها که زنده بودم، نهایت دغدغه ساکنین آپارتمان این بود که رد لکه آشغال راهرو رو بگیریم
و ببینیم میرسد به خانه کدامشان
و آن هم به خانه هرکسی میرسید، جیغ
و دست میزدیم که باید بستنی بدهد. آنوقت حالا عین مافیا افتادهاند دنبال هم این آن را میبرد وسط بیابان، آن یکی به این یک دستی میزند، این یکی به آن باج میدهد، آن یکی از این یکی سرقت ادبی میکند، بعدش آن یکی چاپش میکند! یعنی انگار با زنده بودن من توی یک رودربایستی مانده بودند که خوب باشند
و حالا موقعیت پا داده تا وا بدهند. زیر گاز را نگاه کردم
و گفتم: «اینجا نبود جمالجان؟» جمال سرفهای کرد
و از روی زمین بلند شد
و گفت: «میشه به من جان نگید. صلاح نیست نظری داشته باشید به من. شمام زنید عین دلتون نازکه وابسته میشید. سحرم خوشش نمیاد» چند لحظهای خیره ماندم بهش
و گفتم: «مغزت معیوبهها! چی داری من بهش وابسته شم؟» جمال فوت کرد
و در کابینت باز شد
و گفت: «مرد درست پیدا نمیشه اینور. همهشون الواتی میکنن. یه روح زن چشمش به من میفته میبینه خانواده دوستم سریع حساب باز میکنه. اینجام نیست که!» سحر کیفش را روی میز خالی کرد
و چند اسکناس از تهش بیرون آورد
و گفت: «همینو دارم.» جمال گفت: «کجا چاییتو میخواستی بخوری؟» میز کنار کتابخانه را نشانش دادم
و به طرفش رفت
و گفت: «اوووف چه بوی کدویی! بیا اینجاس» حافظهام افتاده بود زیر کتابخانه. جسم گرد شکل زردرنگی که بوی کدوی پخته میداد. سیروس اسکناسهای سحر را برداشت که درخانه دوباره باز شد
و سینا وارد شد. سیروس پول را پرت کرد طرف سحر
و داد زد: «به جان خودم این پول میده من نگم اونروز دیدمش تو راه پله» سینا چند ثانیه نگاهشان کرد
و آب دهانش را قورت داد
و گفت: «یکی اومده میگه بازپرسه! میخواد ازمون سوال کنه» پشت سر سینا سایهای روی زمین افتاد
و در باز شد، من هم کمکم داشت همه چیز یادم میآمد..
https://telegram.me/sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂