راهیان نور

#کتاب_همسفر_شهدا
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
Forwarded from عکس نگار
🌸🌺🌸🌺🌸
🌺
🌸
#سیدعلیرضا_مصطفوی
#قسمت_پانزدهم
#کتاب_همسفر_شهدا


17 - اردو
سید، اردو را یکی از بهترین ابزارهای کار فرهنگی می‌دانست. می‌گفت: اردو مکانی است که می‌توان غیر مستقیم روی بچه‌ها کار کرد. برای هر اردو برنامه ریزی دقیق انجام می‌داد. می‌گفت: نباید با انجام کار ضعیف، بچه‌ها را نسبت به مسجد و دین بدبین کرد.

اردوهای کوتاه مدت او بیشتر تفریحی بود یا اینکه هدف خاصی داشت. کوهنوردی، پارک، زیارت، بازدید از موزه‌ها و نمایشگاه‌ها و...

اما برای اردوهای بلند از مدتها قبل برنامه‌ریزی می‌کرد. بچه‌ها در اردو بی‌کار نبودند. سید خوب می‌دانست که بیکاری عامل بسیاری از مشکلات است. لذا طوری برنامه‌ریزی می‌کرد که بچه‌ها از لحظه‌لحظه اردو استفاده کنند. اردو برای مربیان چیزی جز زحمت وخستگی نبود اما بچه‌ها واقعاً استفاده می‌کردند.

هر اردوی بلند مدت او یک شعار داشت. یک هدف اصلی داشت که همه در راستای آن هدف فعالیت می‌کردند. یکی از اردوها احترام به پدر ومادر، یکی دیگر شناخت امام‌زمان (عج) یکی ولایت و...

رفته بودیم دماوند. اولین اردوی بلندمدت بود. برنامه‌ها خیلی خوب اجرا شد. کوهنوردی، فوتبال، نمازجماعت و... معمولاً این برنامه‌ها خالی از مشکلات نیست. اتفاقاتی می‌افتد که پیش‌بینی نشده است. سید در این شرایط بهترین تصمیم‌ها را می‌گرفت. کاری می‌کرد که بچه‌ها احساس خستگی و دل زدگی نکنند.



از اردو برگشته بودیم. هفدهم تیرماه بود. سید برای برگزاری کلاس وارد کانون شد. از پله ها بالا می آمد. بچه ها از بالا او را دیدند. توی راه پله داد می زدند: اومد، اومد!

به محض اینکه وارد سالن شد همه با هم گفتند: تولد تولد تولدت مبارک ...خیلی غافلگیر شده بود. بعد از کلی خنده و شوخی و خوردن شیرینی و ... به بچه ها گفت: به جای گرفتن تولد برای امثال من، سعی کنید مراسم تولد اهل بیت را خوب برگزار کنید.


پسرخاله‌اش از خوانسار آمده بود. می‌گفت: سید، تو نمی‌خواهی برای صله‌ارحام به خوانسار بیایی! سید گفت: من اگر بیایم با بچه‌هایم می‌آیم. ببین اگر آنجا شرایط اردو مهیاست ما می‌آییم.

بالاخره شرایط فراهم شد. اردوی جالبی بود. برنامه دیدار با علما را هم در همین اردو برنامه‌ریزی کرد.


ادامه دارد.....
@rahian_nur
در ایام محرم و فاطمیه دیگر لبخند برچهره اش نبود. در فاطمیه همیشه لباس مشکی می پوشید. می گفت: پوشیدن لباس مشکی ما این سؤال را دارد: به چه جرمی مادر ما را کشتند!؟ فراموش نمی کنم. ... به من گفت: من هر سال در ایام فاطمیه اتفاقی برایم می افتد تا یاد مادر پهلو شکسته ام باشم. امسال داشتم از خیابان عبور می کردم. خانم با حجابی جلوتر از من بود. یکدفعه به زمین خورد و چادرش خاکی و پاره شد. خانمهایی که رد می شدند کمکش کردند. من همانجا ایستاده بودم. بغض گلویم را گرفته بود. یاد مدینه افتادم. سید این ماجرا را تعریف می کرد و اشک می ریخت.

#کتاب_همسفر_شهدا #سید_علیرضا_مصطفوی
#فاطمیه
#یازهرا
اللهم عجل لولیک الفرج
@rahian_nur
#سید_علیرضا_مصطفوی
#کتاب_همسفر_شهدا
#قسمت_یازدهم
این قسمت: کانون شهید ااوینی
👇👇👇
Forwarded from عکس نگار
🌹🌸🌹🌸
🌸

#قسمت_دهم
#کتاب_همسفر_شهدا
#سید_علیرضا_مصطفوی

11 - سفر کربلا
از سفر راهیان نور که برگشت خیلی هوایی شده بود. خیلی دوست داشت برود کربلا. اما شرایط برای این سفر مهیا نبود. تابستان فرا رسید. علیرضا مدتی بود که مشغول به کار شده بود. در مغازه یکی از دوستان مسجدی. مدتی بعد صاحب کار او عازم سفر کربلا شد.

علیرضا خیلی به هم ریخته بود. حال و روز خوبی نداشت. مرتب اصرار می‌کرد که همراهشان برود.

هر چه می‌گفتیم: علیرضا تو مشمول هستی. خروج ازکشور تو غیرقانونی است. به عنوان سرباز فراری دستگیر می‌شوی. امابی‌فایده بود.

می‌نشست وگریه می‌کرد. خیلی آرزوی کربلا داشت. از وقتی هم که هیئت می‌رفت و مداحی می‌کرد این علاقه بیشتر شده بود.

بالاخره قرار شد به همراه استاد کار خود راهی شود. به شرط آنکه اگر جلوی خروجش را گرفتند برگردد. خوشحالی او قابل وصف نبود. سر از پا نمی‌شناخت.

مشکل فقط خروج از مرز بود. قبل از رسیدن به مرز، نگهبان ایرانی داخل اتوبوس می‌آمد و از جوانان کاروان کارت پایان خدمت می‌خواست. اما داخل خاک عراق نه گذرنامه می‌خواستند نه نظارت می‌کردند.

علیرضا رفت بهشت زهرا (س). از شهدا خواسته بود برایش دعا کنند. گفته بود می‌روم کربلا تا نایب ‌الزیاره شهدا باشم.

بالاخره روز موعود فرا رسید. اتوبوس حرکت کرد. علیرضا تا خود مرز مشغول ذکر و دعا بود.

افسر ایرانی وارد اتوبوس شد. به تک‌تک مسافرها نگاه می‌کرد. علی در ردیف آخر نشسته بود. از چند نفر کارت شناسایی خواست. علیرضا یکدفعه رفت زیر صندلی. شروع کرد به خواندن وجعلنا...

دقایقی بعد اتوبوس حرکت کرد. علیرضا هم بیرون آمد. همه کاروان خوشحال بودند. غروب همان روز رسیدیم به کربلا.





امام باقر(ع) می‌فرماید: هرکس با اشتیاق امام حسین(ع) را در کربلا زیارت کند خداوند ثواب هزار حج مقبول، هزارعمره، اجر هزار شهید از شهدای بدر، اجر هزار روزه دار و هزار صدقه مقبول و هزار بنده آزاد کردن در نامه عمل او می‌نویسد(1)1-کامل الزیارات ص154

حال و هوای او در این سفر وصف ناشدنی بود. این سفر را دعوت شهدا می‌دانست. سفرمعنوی او یک هفته طول کشید.

علیرضای هفده ساله سعادت زیارت کربلا را پیدا کرد. وقتی برگشتیم همه به استقبالش آمده بودند. برادرش او را در آغوش گرفته بود و گریه می‌کرد.

من شک ندارم سفر کربلا و سفر راهیان نور در رشد شخصیتی او تاثیر به سزایی داشت. به طوری که بعد از آن، رفتار و گفتار و عملکرد او بسیار تغییر کرده بود. علیرضا دیگر مرد شده بود.

ادامه دارد ...
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
#سید_علیرضا_مصطفوی
#کتاب_همسفر_شهدا
#قسمت_نهم

10. راهیان نور
علیرضا دیگر به یکی از بچه‌های فعال بسیج مسجد تبدیل شده. هر هفته هم در هیئت حضور دارد. او سال اول را در دبیرستان شهدا سپری کرد. بعد هم درسش را در رشته برق صنعتی ادامه ‌داد.

نوروز هشتاد وسه بود. شب بعد از نماز در مسجد نشسته بود. آمدم وگفتم:سید، تو که اینقدر از شهدا می‌گی، تا حالا راهیان نور رفتی!؟ گفت: نه، خیلی دوست دارم برم. اما تا حالا قسمت نشده.

گفتم: اگه خدا بخواد ما داریم با یکی از مساجد حرکت می‌کنیم برای جنوب. گفت: ببین می‌تونی برای ما هم ردیف کنی؟

پیگیری کردم. اما جا نبود. از یک هفته قبل ثبت نام تمام شده بود. اما بالاخره با عنایت خدا ردیف شد. سید همراه ما آمد.



مسئول کاروان از طلاب حوزوی بود. بچه‌ها را دوتا دوتا تقسیم کرد. من و سید در کنار هم بودیم. سفر بسیار خوبی بود. آنجا بود که او را بهتر شناختم. انسانی بسیار متواضع، با ادب و... . در راه شروع به خواندن اشعاری برای شهدا نمود. خیلی سوزناک وقشنگ می‌خواند. گفتم: سید، صدای خوبی داری مداحی را ادامه بده.

رفتیم آبادان، خرمشهر، اروند و... بعد هم شلمچه و طلائیه و فکه. حالت عجیبی داشت. انگار گمشده‌ای را پیدا کرده. توی خودش بود. کمتر حرف می‌زد. بیشتر به صحبتهای راوی گوش می‌کرد.

می‌گفت: احساس می‌کنم دراین مناطق به خدا نزدیکتریم. این سفر حال و هوای درونی سید را خیلی تغییر داد. نگاه سید به شهدا و جنگ نگاه دیگری شد.

ادامه دارد ....
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🔹🔸🔹🔸
🔶🔷
🔹🔶
🔸
#قسمت_هشتم
#سید_علیرضا_مصطفوی
#کتاب_همسفر_شهدا

9. سید شهیدان اهل قلم

اوایل سال 82 بود. برای اینکه علیرضا سرگرم باشد برای او کامپیوتر گرفتیم.

گفتم شاید با فیلم و بازی و... از فکر پدر و مشکلات خارج شود.

کار با کامپیوتر را یاد گرفته بود. از دوستانش سی‌دی می‌گرفت. چون می‌دانستم بیشتر دوستانش از بچه‌های مسجدی هستند حساسیت خاصی نداشتم.

شب بود که وارد خانه شدم. علیرضا پای میز کامپیوتر بود. سلام کردم و گفتم: چه خبر!؟ انگار حواسش به من نبود. فقط به مانیتور نگاه می‌کرد. ساعت را نگاه کرد و گفت: جمله‌ای از یه شهید تمام فکرم رو مشغول کرده. چند ساعت اینجا نشستم. نمی‌تونم بلند بشم.

باتعجب گفتم: چی!؟ وآمدم وکنار او نشستم. گفت: داداش این شهید آوینی رو می‌شناسی!؟

گفتم: آره، سال 72 رفته بود برای فیلمبرداری از فکه، پاش رفت روی مین و شهید شد.

علی گفت: این رو من هم می‌دونم. اما آوینی چه جور آدمی بوده. متن‌هاش رو خواندی؟ صحبت‌هاش رو گوش کردی؟!





گفتم: نه، فقط می‌دونم برنامه روایت فتح رو راه‌اندازی کرد. آدم خیلی با اخلاصی بود. تا زمانی هم که حضرت آقا در تشییع ایشان شرکت نکرده بود کسی او را نمی‌شناخت. حالا مگه چی‌شده؟!

علیرضا گفت: من عصر تا حالا نشستم پای سی‌دی آوینی. چه جملات عجیبی داره!

اولین جمله‌اش بدنم را لرزاند. نزدیک به پنجاه بار آمدم عقب و دوباره گوش کردم. اصلاً همه جمله را حفظ شدم. اما انگار آوینی با من داره صحبت می‌کنه.

گفتم: کدام جمله رو می‌گی؟! گفت: گوش کن و بعد جمله را پخش کرد:

راه کاروان عشق از میان تاریخ می‌گذرد. هر کس از هر کجا بدین صلا لبیک گوید جزء ملازمان کاروان کربلاست...

مبادا روزمرگی‌ها شما را از حضور تاریخی خویش غافل سازد.

راست می‌گفت. جمله عجیبی بود. همه جملات شهید آوینی عجیب بود. اما این جمله تمام فکر علیرضا را مشغول کرده بود. گویی این نوای کربلایی او را صدا می‌کرد.

فردا رفت وتعدادی از کتابهای شهید آوینی را خرید. بعد هم رفته بود بهشت‌ زهرا سر مزار شهید آوینی.



سید مرتضی آوینی تحولی عجیب در زندگی علیرضا ایجاد کرد که تا پایان عمر همراهش بود. هر بار هم که بهشت‌زهرا می‌رفت ابتدا سرمزار شهید آوینی می‌رفت. بعد سرقبر پدرش، وقتی هم می‌خواست برگردد سر قبر آوینی می‌رفت و خداحافظی می‌کرد.

آرام آرام به این نتیجه رسید که بسیاری از شهدا مانند شهید آوینی جزء مقربان درگاه پروردگار هستند. ارتباط علیرضا روز به روز با شهدا قوی‌تر می‌شد.

دیگر ندیدم که علیرضا برای بازی یا فیلم به سراغ رایانه برود. جمله‌ای از رهبر عزیز انقلاب در مورد اهمیت فراگیری وکار با رایانه شنیده بود. او هم شروع کرد به کار با رایانه

هیچ کلاس آموزشی نرفت. اما سی‌دی‌های آموزشی را تهیه می‌کرد و با کمک رفقا فرا می‌گرفت. در طراحی و کار با فتوشاپ فوق‌العاده استاد شده بود. بسیاری از طراحی‌های فرهنگی و بسیج و هیئت را خودش انجام می‌داد.

یکبار گفتم: چرا اینقدر برای کامپیوتر وقت تلف می‌کنی!؟ گفت: این کار مثل جنگ است. هر کلیدی که من فشار می‌دهم مثل گلوله‌ای است که در جنگ فرهنگی به سوی دشمن شلیک می‌شود.

ادامه دارد...
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹

#قسمت_هفتم
#سید_علیرضا_مصطفوی
#کتاب_همسفر_شهدا


( تحول)
زمستان سال 81 بدترین زمان زندگی علیرضا بود. این را بارها گفته بود. در یکی از روزهای دی ماه آن سال حال پدر تغییر کرد. سریع او را به بیمارستان سوم شعبان رساندیم. علیرضا هم آمده بود.

در قسمت اورژانسایستاده بودیم. پدر مرتب از هوش می‌رفت و به هوش می‌آمد. دکتر متخصص آمد و او را معاینه کرد. ما با تعجب به دکتر نگاه می‌کردیم.

دکتر من را صدا زد و گفت: سکته است. حالش تعریفی ندارد. ما تلاش خودمان را می‌کنیم. اما امیدی نیست!

هیچوقت آن لحظات را فراموش نمی‌کنم. آخرین لحظات پدر دردناکترین لحظات زندگی ما بود. علیرضا دست پدر را گرفته بود و فریاد می‌زد: پدر نرو!!

صدای او در کل بیمارستان پیچیده بود. به هیچ وجه نمی‌توانستیم او را آرام کنیم. مسئول بخش آمد و به هر صورتی بود جنازه را به سردخانه منتقل کردند. حال علیرضا هنوز منقلب بود. به هر صورتی بود او را از بیمارستان خارج کردیم.

روز وفات پدر هم میلاد امام رضا (ع)بود. اصلاً زندگی پدر با محبت ایشان پیوند خورده بود. مراسم تشییع و ختم پدر برگزار شد. بی‌تابی علیرضا داغ همه را تازه می‌کرد. یکی از دوستان، که انسانی وارسته بود با او صحبت کرد:

ببین علی جان، خدا هر چه که حکم می‌کند خیر ما در همان است. خدا از انسان هر چه را می‌گیرد بهترش را می‌دهد. بسیاری از بزرگان دین هم طعم تلخ یتیمی را چشیده بودند. این زمینه رشد آنها بود. شما تا پانزده سالگی پدر بالای سرت بود. اما پیامبر نه پدرش را دیده بود نه مادرش را، امام خمینی هم همینطور. مطمئن باش خدا در مسیر زندگی بیشتر از قبل تو را یاری می‌کند.



بعد از مراسم ختم، علیرضا برای نماز رفت مسجد. فردا شب هم همینطور. یکی دو تا از دوستان جلسه مکتب فاطمیه را در مسجد موسی ابن جعفر دیده بود. می‌رفت پیش آنها. این ارتباط با دوستان تسکینی برای او بود.

از زمانی که جلسه مکتب تعطیل شده بود به هیئت دوستانش می‌رفت. اولین قدم آشنایی او با بچه‌های مسجدی از همین جا شکل گرفت. کم‌کم برنامه همه روزه او حضور در مسجد بود. مدتی بعد هم عضو بسیج شد.

@rahian_nur
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from عکس نگار
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️


#کتاب_همسفر_شهدا
#قسمت_ششم
#سید_علیرضا_مصطفوی

دوران دبستان علیرضا به پایان رسید. علیرضا به مدرسه راهنمایی شهید توپچی رفت. اما هنوز پسری خجالتی و گوشه گیر است. حتی وقتی با بچه‌های فامیل روبرو می‌گشت پشت پدر مخفی می‌شد. به همین خاطر مسجد هم نمی‌آمد امااز هشت سالگی نمازش ترک نشد.



از کودکی بسیار کنجکاو بود. این کنجکاوی حالا بیشتر شده بود. می‌خواست همه چیز را بداند. هر جا می‌رفتیم ما را سؤال پیچ می‌کرد.

سال اول راهنمایی بود. رفته بودیم مسجد جمکران. می‌خواستم نماز بخوانم. به علی هم گفتم بخواند. اما اوشروع کرد به سؤال پرسیدن. از امام زمان(عج)از مسجد جمکران از غیبت آقا و... بعد شروع کرد به نماز خواندن. حالا دیگر می‌دانست برای چه نماز می‌خواند. آن سال با اصرار علی چند بار دیگر هم به جمکران آمدیم.



دوران راهنمایی بود. علیرضا مثل دیگر بچه‌ها احتیاج به راهنمایی داشت. همه گونه دوست و رفیق سر راه او قرار می‌گرفت. از اینکه بچه‌های بد با او رفیق شوند می‌ترسیدم.

یک شب پدرم را دیدم که با گریه برای او دعا می‌کرد. همه بچه‌هایش را دعا می‌کرد اما برای علیرضا بیشتر. می‌گفت: خدایا بچه‌هایم را به تو سپردم. خودت آنها را هدایت کن.



به صدای آقای افتخاری خیلی علاقه داشت. چند کاست موسیقی سنتی ایشان را خریده بود.صدایش را تقلید می‌کرد. خیلی شبیه او می‌خواند. مدتی بعد شخصی به او یک تنبک داده بود. حالا دیگر هم می‌زد و هم می‌خواند.

مادر خیلی ناراحت بود. می‌گفت: تنبک مقدمه است. می‌ترسم... شب نشست وکلی با علیرضا حرف زد. از موسیقی حرام گفت. از نافرمانی خدا واینکه شیطان قدم به قدم به انسان نزدیک می‌شود و...

فردا دیدم علیرضا تنبک را پاره کرده!

مادر هم خیلی برایش دعا می‌کرد. خدایا پسرم را برای خودت تربیت کن. پسرم را سرباز امام زمان قرار بده. خدایا او را عالِم دین قرار بده.

ادامه دارد...


@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️


#کتاب_همسفر_شهدا
#قسمت_ششم
#سید_علیرضا_مصطفوی

دوران دبستان علیرضا به پایان رسید. علیرضا به مدرسه راهنمایی شهید توپچی رفت. اما هنوز پسری خجالتی و گوشه گیر است. حتی وقتی با بچه‌های فامیل روبرو می‌گشت پشت پدر مخفی می‌شد. به همین خاطر مسجد هم نمی‌آمد امااز هشت سالگی نمازش ترک نشد.



از کودکی بسیار کنجکاو بود. این کنجکاوی حالا بیشتر شده بود. می‌خواست همه چیز را بداند. هر جا می‌رفتیم ما را سؤال پیچ می‌کرد.

سال اول راهنمایی بود. رفته بودیم مسجد جمکران. می‌خواستم نماز بخوانم. به علی هم گفتم بخواند. اما اوشروع کرد به سؤال پرسیدن. از امام زمان(عج)از مسجد جمکران از غیبت آقا و... بعد شروع کرد به نماز خواندن. حالا دیگر می‌دانست برای چه نماز می‌خواند. آن سال با اصرار علی چند بار دیگر هم به جمکران آمدیم.



دوران راهنمایی بود. علیرضا مثل دیگر بچه‌ها احتیاج به راهنمایی داشت. همه گونه دوست و رفیق سر راه او قرار می‌گرفت. از اینکه بچه‌های بد با او رفیق شوند می‌ترسیدم.

یک شب پدرم را دیدم که با گریه برای او دعا می‌کرد. همه بچه‌هایش را دعا می‌کرد اما برای علیرضا بیشتر. می‌گفت: خدایا بچه‌هایم را به تو سپردم. خودت آنها را هدایت کن.



به صدای آقای افتخاری خیلی علاقه داشت. چند کاست موسیقی سنتی ایشان را خریده بود.صدایش را تقلید می‌کرد. خیلی شبیه او می‌خواند. مدتی بعد شخصی به او یک تنبک داده بود. حالا دیگر هم می‌زد و هم می‌خواند.

مادر خیلی ناراحت بود. می‌گفت: تنبک مقدمه است. می‌ترسم... شب نشست وکلی با علیرضا حرف زد. از موسیقی حرام گفت. از نافرمانی خدا واینکه شیطان قدم به قدم به انسان نزدیک می‌شود و...

فردا دیدم علیرضا تنبک را پاره کرده!

مادر هم خیلی برایش دعا می‌کرد. خدایا پسرم را برای خودت تربیت کن. پسرم را سرباز امام زمان قرار بده. خدایا او را عالِم دین قرار بده.

ادامه دارد...


@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
قسمت سوم #کتاب_همسفر_شهدا
#سید_علیرضا_مصطفوی

3. صبح جمعه

.
نه ساله بودم که علیرضا به دنیا آمد. خیلی دوست‌ داشتنی بود. همه تفریح و بازی من شده بود علیرضا. مدرسه که تعطیل می‌شد می‌دویدم به سمت خانه. برای اینکه زودتر به او برسم.

دوران شیرخوارگی او با موشک باران و سال پایانی جنگ همراه بود. اما هر چه بود گذشت. علی زودتر از آنچه فکر می‌کردیم به حرف افتاد. دست وپا شکسته حرف می‌زد. ما هم می‌خندیدیم. چهار دست وپا راه می‌رفت. به همه چیز دست می‌زد.

هر وقت می‌خواستم تکالیف مدرسه را بنویسم، جایی می‌رفتم که او نباشد. بارها دفترم را خط‌خطی وپاره کرده بود. اما با این حال خیلی دوستش داشتم.

در مسجد، جلسه قرآن داشتیم. برای جلسه تمرین می‌کردم. قرآن را باز می‌کردم و به سبک قرائت، آیات را می‌خواندم. علیرضا هم کنار من می‌نشست. یک کتاب را باز می‌کرد. بعد بلند بلند داد می‌زد. کلمات نامفهومی را به همان سبک قرائت می‌خواند. آنقدر می‌خندیدم که دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم.

شیرین کاریهای علی ادامه داشت تا اینکه ماجرای صبح جمعه پیش آمد.





صبحانه را خورده بودیم. نشسته بودیم و رادیو گوش می‌کردیم. برنامه صبح جمعه با شما بود. همه می خندیدیم. علیرضا هم برای خودش بازی می‌کرد.

لحظاتی بعد صدای مهیبی آمد. همزمان کنتور برق قطع شد. تنها صدایی که می‌آمد گریه علیرضا بود. هرلحظه شدیدتر می‌شد. دویدیم به سمت او. دهانش سیاه شده بود. فکر کردم از جایی افتاده اما...

علیرضا سیم برق رادیو را جویده بود. اتصالی سیم برق باعث جرقه شدید و قطع برق شده بود. تا ساعتها گریه‌اش بند نمی‌آمد. اما به لطف خدا علیرضا سالم بود.

اما مشکلی پیش آمد. علیرضا برای مدتی، دیگر حرف نمی‌زد. حتی همان کلمات ناقص را هم نمی‌گفت. خیلی ترسیده بودیم. نکند قدرت تکلم را از دست داده؟!

بعدها به حرف افتاد اما لکنت زبان شدیدی داشت. تا شش سالگی هم نمی‌توانست کلمات را به خوبی ادا کند. هر حرف را چند بار تکرار می‌کرد.

تا اینکه رفتیم مشهد. پدر روبروی گنبد ایستاده بود. با چشمانی اشک بار می‌گفت: آقا جون، بچه‌های من صدقه سَری شما هستند. ما آرزو داشتیم علیرضا ذاکراهل‌ بیت و عالم دین بشه. اما حالا... .

بعد از سفر مشهد کم‌کم مشکل تکلم علیرضا برطرف شد! به طوری که تا زمان شروع دوران تحصیل به حالت عادی بازگشت!
@rahian_nur
🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
راهیان نور
کتاب همسفر شهدا خاطرات و دلنوشته های همسفر شهدا #سید_علیرضا_مصطفوی حرف ها دارد این کتاب .. ان شاء الله و با یاری شهدا هر روزی بخشی از این کتاب در کانال راهیان نور قرار خواهد گرفت @rahian_nur
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
.
.
من حرفم را پس میگیرم
اصلا مگر میشود شهدا آدمی را به این راه بیاورند
و رها کنند؟
..
میگفت : این کدام جاذبه بود که ما را کشید
انتخاب میکنند
هدایت میکنند
شفاعت میکنند
...
جریان دارد ..جریان دارد ..
قصه ..قصه خادم الشهدایی ست ...که همسفرشهدا شده و خودش هم ...انتخاب میکند ..هدایت میکند و شفاعت ......
..
حالم دلم ابری ..خسته از آسمان و زمین ...و گله مند از شهدا...!
خیره شده به طبقه کمد ک عکس و کتاب های شهدا آنجاست ...
حس شرمندگی از نخواندن این همه کتاب !
از کجا شروع کنم ...از کی؟
نمیدانستم!
یاد این کتاب افتادم یاد اسم عجیبش! ....
تصویر کتاب هی جلو چشمم می آمد
عاقبت بعد از چندین روز....
یک شب جاذبه ای منه از کتاب خواندن فراری را برد سمت قفسه کتاب ها ...
کتاب را برداشتم .....
شروع کردم از اول خواندن!
چند بخش را که خواندم فهمیدم کلیات قضیه چیست و با آدم معمولی سرکار ندارمَ
دلم طاقت نیاورد
رفتم سراغ فصل های آخر ....
داستان مشهد ....
داستان راهیان نور وسط مرداد ماه ...
حالات عجیب معنوی شان....
این ارتباط قلبی عجیب با شهید آوینی
دست نوشته شان برای حضرت مادر (س)
این غروب مظلومانه و پیوستن به قافله شهدا...آنهم در تابوت شهدا آنهم با آن جمعیت پرشور...
و فهمیدن اینکه #شهید_هادی_دوالفقاری از دوستان نزدیکش بود ....و...و.....
....
زبان ناتوان است از بیان
گویی کلمات یاری نمیکند و حق مطلب ادا نمیشود...
زبان بند آمده ....
شاید بیش از این نمیتوانم بگویم!.
خودتان این کتاب را بخوانید
خودتان بدانید....
.
#جزیره_مجنون
.
#کتاب_همسفر_شهدا
#همسفر_شهدا
#سید_علیرضا_مصطفوی
@rahian_nur