راهیان نور

#همسفر_شهدا
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
🌸🌸🌸🌸 🌸 #سید_علیرضا_مصطفوی #قسمت_سی_و_نهم #همسفر_شهدا دلنوشته ها«5» « بسم رب شهداء» بالاخره باید دست به قلم می شدم. مدت زیادی بود که ننوشته بودم. دلم برای خودم تنگ شده بود. همینطور زمان با سرعت پیش می رود و ما غافلان در روزمرگی ها جا ماندیم. روز سوم…
#همسفر_شهدا
#اخرین_دلنوشته
#سید_علیرضا_مصطفوی

دلنوشته«6»

« بسم رب الشهدا »

این بار جهاد اکبر شروع شده بود ولی با ترکش ناسزا و با آر پی جی فساد. علمداران نسل بعد در این فکر بودند که در آتش باران مزدوران قلم به دست و روشنفکران چه باید کرد.

تا آنکه یکی از بچه ها بی سیم زد.

رفتیم تا بگوییم هستیم. شور و حال عجیبی در شهر و دیار بود. عطر کربلا از مناطق جنگی بر مشام می رسد.

بسیجیان به خوبی فهمیده بودند: آغاز عصر توبه بشریت شروع شده.

آنها به خوبی درک کرده بودند که علمداران عرصه ظهور هستند. وقتی جنگ به پایان رسید همه فکر کردند که مبارزه نیز پایان یافته است! اما بسیجیان می دانستند که :

چه جنگ باشد و نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد!

                                                                                       سید علیرضا مصطفوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@rahian_nur
راهیان نور
🌼🌼🌼🌼 🌼 #سید_علیرضا_مصطفوی #قسمت_سی_و_هشتم #همسفر_شهدا دلنوشته «4» سلام بر مهدی (عج) *سلام بر عدالت مهدی که جهان تشنه اوست* *سلام بر زنده کننده اسلام واقعی که مکتب راستین رسول الله (ع) و فرزندانش را جهانی می کند* *سلام بر ناجی مستضعفین و دردمندان جهان*…
🌸🌸🌸🌸
🌸

#سید_علیرضا_مصطفوی
#قسمت_سی_و_نهم
#همسفر_شهدا



دلنوشته ها«5»
« بسم رب شهداء»
بالاخره باید دست به قلم می شدم. مدت زیادی بود که ننوشته بودم.
دلم برای خودم تنگ شده بود. همینطور زمان با سرعت پیش می رود و ما غافلان در روزمرگی ها جا ماندیم.
روز سوم محرم گفتم: هر روز از زندگی می گذرد می فهمم که روز های قبل کمتر می فهمم!
زمان امان نمی دهد ما نیز بعد از مشغله های ساختگی و غفلت های جاهلانه ناگهان می فهمیم که یک عمر تمام شد. حالا چه باید کرد! آیا می شود آن را باز گرداند. آیا می شود آن را متوقف کرد!
در این فکر هستم که کاروان عاشوراییان در حرکت است. از سال 61 هجری قمری حرکت کرد و منادی آن عشاق را فرا می خواند. در این اضطراب بودم که آیا من نیز در خیل کربلائیان راهی دارم!
هر سال عاشورا وجدان ها را بیدار می کند. غفلت زنگان را نهیب می زند!
اما وای بر کسانی که این صدا را نمی شنوند.
خدایا از این می ترسم که من نیز در میان این گروه وامانده به مادیات جای گیرم! خدایا از آن می ترسم که ندای یار را بشنوم و در پیوستن به او سستی کنم.
اینک در روز سوم محرم در حالی که تا لحظاتی دیگر نوای روح بخش اذان، گوش و جان و دل را معطر می کند.
از تو می خواهم که ما را به غافله عاشورائیان برسانی.
مگر مقربان در نگاهت نگفتند:
راه این کاروان از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمان بدین صلا لبیک گوید از ملازمان کاروان کربلاست.
واین را می دانم که :یا لیتنا کنا معکم، اگر فقط با چرخیدن زبان در دهن باشد فایده ای ندارد. و خود نمی دانم اگر امروز لبیک می گویم از انتهای افق جان و دلم هست یا نه!؟
سخت است اینکه انسان نداند که نمی داند. حداقل خوشا به حال کسی که می داند که نمی داند!
اکنون می گویم که خود این حس از درونم غلیان می کند. اما نمی دانم که واقعاً این طور است یا نه!

سید علیرضا مصطفوی
@rahian_nur
راهیان نور
🌸🌸🌸 🌸 #سید_علیرضا_مصطفوی #قسمت_سی_و_هفتم #همسفر_شهدا دلنوشته ها«3» «بسم رب الشهداء و الصدیقین» می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از عشق، می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از خون، آن هم با قلمی که جوهرش از خون بود. می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از حقیقت. همان…
🌼🌼🌼🌼
🌼


#سید_علیرضا_مصطفوی
#قسمت_سی_و_هشتم
#همسفر_شهدا

دلنوشته «4»
سلام بر مهدی (عج)
*سلام بر عدالت مهدی که جهان تشنه اوست*
*سلام بر زنده کننده اسلام واقعی که مکتب راستین رسول الله (ع) و فرزندانش را جهانی می کند*
*سلام بر ناجی مستضعفین و دردمندان جهان*
*سلام بر نهضت حسینی مهدی (عج) که دوباره عاشورا و پیام عاشوراییان را زنده می کند*
*سلام بر او که عقل ها را کامل می کند و همه را آگاه و آزاد می کند*
*سلام بر کسی که شیطان به اذن خدا تسلیم او می شود. حجت بر همه تمام می شود وحقیقت روشن می شود*
پس سلام بر مهدی (عج)

@rahian_nur
راهیان نور
🌺🍃🍃🍃 🍃 🍃 #سید_علیرضا_مصطفوی #قسمت_سی_و_ششم #همسفر_شهدا دل نوشته ها«2» «بسم رب الشهداء والصدیقین» با خود گفتم بمانم بهتر است. دو روز مانده به حساس ترین امتحانات زندگیم. آن هم با حجم زیاد و مطالب سنگین! اما انگار از درون به جایی کشیده می شوم. در هیاهوی…
🌸🌸🌸
🌸


#سید_علیرضا_مصطفوی
#قسمت_سی_و_هفتم
#همسفر_شهدا



دلنوشته ها«3»
«بسم رب الشهداء و الصدیقین»
می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از عشق، می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از خون، آن هم با قلمی که جوهرش از خون بود. می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از حقیقت.
همان حقیقتی که در بازی روزمره ما گم شد! و از آن فقط یک نوشته ماند.
می نویسم از آنانکه با چهره های نورانی و زیبایشان اسلام را زنده کردند.
اما ما آن را به بازی گرفتیم و فراموشمان شد!
می نویسم، از آن هدفی که به خاطرش خون ها روی زمین ریخته شد. اما ما هدف اصلی که ادامه راه شهداء و اهل بیت و انبیاء می باشد را بازی زندگی خودمان می بینیم!
می نویسم به یاد آنانکه مرگ را به بازی گرفتند. و چه زیبا گفت آوینی که: «هنر آن است که بمیری قبل از آن که بمیرانندت.»
چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم:
حقیقت این عالم فناست، انسان را نه برای فنا که برای بقا آفریدند.
چه جسم ما در حرکت باشد و چه نباشد هدف بقاست. از حالا هم می توان به بقا رسید.
پس از همین حالا خودمان را می میرانیم و شهید می شویم!
مگر حتما باید جسم از بین برود. وتی دنیا را خواسته های نفسانی و بی ارزش ببینیم آن وقت می فهمیم که برای هیچ و پوچ خودمان را به سختی می اندازیم.
و به این نتیجه می رسیم که ما را برای بقا آفریدند، بقا یعنی زنده شدن، بقا یعنی هدف.
بقا همان است که شهدا برای رسیدن به آن کربلایی شدند. خیلی ها به یاد اربابشان از تشنگی به شهادت رسیدند. خیلی ها سر از بدنشان جدا شد. خیلی حتی جسمشان نیز بر نگشت. چرا که گمنامی و مخفی بودن یکی از راه های رسیدن به بقا است.
بقا همانست که حسین ابن علی (ع) برای اثبات آن راهی کربلا شد. و به خاطر آن سرش بر روی نیزه ها رفت. آری بقا یعنی اینکه سر بریده قرآن بخواند.
خواست بگوید: ای مردم اگر دین ندارید آزاده باشید. آن زمان هم مردم در بازی دنیا راه خود را گم کرده بودند. همانند این دوران که از بعضی وقتی سوال می کنیم هدف چیست؟ می مانند.
مگر حسین بن علی (ع) به شهادت رسید که ما گریه کنیم و بر سینه بزنیم!؟
آری گریه کردن و بر سینه زدن خوب است اما نمی دانیم چه سود!
نوکری واقعی یعنی ادادمه راه امام حسین(ع) و چه زیبا گفت: آوینی:
چه جنگ باش ونباشد را من و تو از کربلا می گذرد.
یعنی اینکه: کل یوم عاشورا وکل ارض کربلا واین سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند.
پس ما برای رسید به هدفمان زمان و مکان نمی شناسیم. هر جا که باشیم کربلایی می شویم و عاشورا به پا می کنیم.

سیدعلیرضا مصطفوی
@rahian_nur
راهیان نور
🌸🌸🌸 🌸 #همسفر_شهدا #قسمت_سی_و_پنجم #سید_علیرضا_مصطفوی دلنوشته ها سید علیرضا در اوقات تنهایی دستی بر قلم می برد. سید آنچه را در درون دوران پاک و نورانی خود بود بر صفحات کاغذ منعکس می کرد. ما هم تعدادی از آن دلنوشته های نورانی را که قبلا به محضر مقتدای عاشقان…
🌺🍃🍃🍃
🍃
🍃

#سید_علیرضا_مصطفوی
#قسمت_سی_و_ششم
#همسفر_شهدا


دل نوشته ها«2»
«بسم رب الشهداء والصدیقین»
با خود گفتم بمانم بهتر است. دو روز مانده به حساس ترین امتحانات زندگیم. آن هم با حجم زیاد و مطالب سنگین! اما انگار از درون به جایی کشیده می شوم.
در هیاهوی ماندن و رفتن بود که خود را در حرکت به سمت مسجد یافتم.
عیبی ندارد. این همه وقتمان تلف شده حداقل برای نماز به مسجد بروم.
وقتی به مسجد رسیدم نماز تمام شده بود. همه از مسجد بیرون می آمدند.
پیگیر کار بسیج شدم. متوجه شدم (یعنی یادم آمد) که امروز بچه ها به منزل شهید رضا بیات می روند.
نماز مغرب را خواندم و عازم شدیم. اینجا بود که فهمیدم این کدام جاذبه است که ما را می کشید.
انتخاب می کنند. می کشانند. هدایت می کنند. آری جوان 19 ساله ای که چهره معصومانه اش با ما سخن می گفت.
کلامی که بر زبان پدر و مادر و برادر شهید جاری می شد کلام خود شهید بود. و آن روز زنده تر از همیشه که ما را نیز زنده کرد.
این برای اولین بار است که این گونه مسائل را می نویسم. خود زیاد گرایش به اینطور نوشته ها نداشتم اما بی تاب بودم و این گونه خود را آرام ساختم.
انسان امیدوار است ولی با پیامی یأس به او غلبه می کند. اما این باعث قوت بیشتر می شود.
آری دوری از شهادت را می گویم. شنیدن و آتش گرفتن! پدر رضا گفت: اشخاصی نیز بودند و رفتند در میدان مین اما حتی جای یک ترکش هم بر بدنشان نماند چه رسد به شهادت.
اما افرادی که هیچ کس باورشان نمی شد رفتند و شاید در کوتاه ترین زمان ممکن مزه شیرین شهادت را چشیدند. آری شهادت بر محور لیاقت سالاری است.
ما کجا و شهادت کجا!؟ پس بگذارید چون شمع بسوزیم و چون شقایق سوخته شویم تا لایق شویم.
«اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک»

سید علیرضا مصطفوی 18/3/86


@rahian_nur
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
راهیان نور
🌷🌷🌷 🌷 #همسفر_شهدا #قسمت_سی_و_چهارم #سید_علیرضا_مصطفوی . . مطالب کتاب جمع آوری شد. پس از مطالعه احساس کردم فقط از خوبی های او نوشته ایم. گفتم شاید او را آنجور که بوده توصیف نکرده باشیم. به سراغ دوستانش رفتم. گفتم : یک سؤال دارم. نقطه ضعف در اخلاق یا برخورد…
🌸🌸🌸
🌸

#همسفر_شهدا
#قسمت_سی_و_پنجم
#سید_علیرضا_مصطفوی

دلنوشته ها
سید علیرضا در اوقات تنهایی دستی بر قلم می برد. سید آنچه را در درون دوران پاک و نورانی خود بود بر صفحات کاغذ منعکس می کرد.
ما هم تعدادی از آن دلنوشته های نورانی را که قبلا به محضر مقتدای عاشقان مقام معظم رهبری (روحی فداه) رسیده تقدیم می کنیم.

دلنوشته ها«1»
«السلام علیک یا فاطمه الزهرا»
سلام بر بانوی عالمیان. سلام بر عصمت الله الکبری، بانوی گمنامی که در آسمان ها قدر او را بیشتر شناختند.
اما امان از غرور و منیت و خود خواهی و تکبر که حجاب بر قلب می نهد.
تشخیص راه را سخت می کند و انسان را به گمراهی می کشاند.
نه فقط به گمراهی بلکه به شقاوت و پلیدی می کشاند. خدا کند ما اینطور نشویم. تا از محزن دل و محل اسرار، صدای کبریایی عرشیان را بشنویم.
ولی امان از مردمی که قدر او را ندانستند. خانه ای که معدن رحمت و کرامت و سخاوت بود، خانه ای که زیارتگاه عرشیان و ملائکه مقرب خدا بود، خانه ای که در آن انسان های بزرگ زندگی می کردند، بلی آن خانه را به آتش کشیدند!
هیزم آوردند. مقابل خانه شلوغ شد اما یک نفر از آن حرامیان با خود نگفت که این کدام خانه است!
نگفتند که محل زندگی افرادی است که ما را از دوران جاهلیت و زنده به گور کردن دختران و وحشت نجات دادند.
آن نامرد نگفت که این خانه ای را که درش را با لگد کوبید در پشت آن نور ولایت و پاره تن پیامبر (ص) بود که نقش زمین شد و محسنش سقط شد.
وای بر شما که خود را به شیطان فروختید. خدایا ما را از ولایت امیرالمؤمنین جدا مکن. بر دل های ما مهر شقاوت نزن.
در دلهای ما نور هدایت را روشن فرما. تا بند اسارت نفس و شیطان بر گردن ما آویحته نشود.

سید علیرضا مصطفوی 28/3/86
@rahian_nur
راهیان نور
🌹🌹🌹 🌹 #همسفر_شهدا #قسمت_سی_و_سوم #سید_علیرضا_مصطفوی مدتی از عروج علیرضا گذشته بود. خواب وخوراک نداشتم. همه خانواده مثل من بودند. یک شب به خاطر سنگ کلیه درد زیادی داشتم. کار به جایی رسید که مرا به بیمارستان منتقل کردند. با تزریق آرام بخش به خواب رفتم. همان…
🌷🌷🌷
🌷

#همسفر_شهدا
#قسمت_سی_و_چهارم
#سید_علیرضا_مصطفوی
.
.


مطالب کتاب جمع آوری شد. پس از مطالعه احساس کردم فقط از خوبی های او نوشته ایم. گفتم شاید او را آنجور که بوده توصیف نکرده باشیم.
به سراغ دوستانش رفتم. گفتم : یک سؤال دارم. نقطه ضعف در اخلاق یا برخورد سید چه بوده!؟
رفقا که انگار منتظر چنین سوالی نبودند کمی فکر کردند. یکی از آن ها گفت: من هر چه می گردم پیدا نمی کنم. دیگری هم همین را تکرار کرد. تقریبا نظر همه همین بود.
گفتم: شما تا فردا فکر کنید. ببینید مورد منفی از کارهای سید به یاد می آورید؟



روز بعد دوباره بچه ها را در مسجد دیدم. سؤالم را تکرار کردم. یکی از بچه ها گفت: شاید بتوان گفت: سید روی قضیه شهدا خیلی وقت می گذاشت.
بعد خودش ادامه داد: البته این نقطه ضعف نیست. چون سید همه ی ابعاد را رعایت می کرد. هم موضوع شهدا هم اهل بیت هم قرآن و...
رفتم سراغ یکی دیگر از دوستان سید. او از روحانیون محل بود. گفتم: حاج آقا در مورد سؤال من فکر کردید؟
ایشان گفت: بله دیشب خیلی در این موضوع فکر کردم. ما سالها با هم رفیق بودیم.
بسیار با هم سفر رفتیم. اما هرچه گشتم هیچ نکته منفی در اخلاق و رفتار او نیافتم.
حاج آقا در حالی اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: او در اخلاق و رفتار نمونه بود.
بعد ادامه داد: دیشب وقتی فکر به جایی نرسید قرآن را برداشتم و به نیت سید باز کردم. بالای صفحه آیه عجیبی بود:
«لقد کان لکم فی رسول الله اسوه حسنه» ـ این آیه در مورد اسوه بودن رسول گرامی اسلام است.
می گوید: پیامبر اسلام از هر لحاظ برای مردم الگو بود.
سید علی هم که از اولاد رسول گرامی اسلام بود. اخلاق و رفتارش واقعا الگو بود. خدا او را با اخلاق طاهرینش محشور کند.


@rahian_nur
راهیان نور
🌸🌸🌸 🌸 #همسفر_شهدا #قسمت_سی_دوم #سیدعلیرضا_مصطفوی (هدایت) روزی از پرواز سید گذشته بود. برای تمام کسانی که شماره آن ها در حافظه گوشی سید بود پیغام فرستادیم. متن پیغام اعلام عروج سید بود. بار دیگر برای آن ها پیام فرستادیم. مراسم ختم را اعلام کردیم. جوانی…
🌹🌹🌹
🌹


#همسفر_شهدا
#قسمت_سی_و_سوم
#سید_علیرضا_مصطفوی

مدتی از عروج علیرضا گذشته بود. خواب وخوراک نداشتم. همه خانواده مثل من بودند. یک شب به خاطر سنگ کلیه درد زیادی داشتم. کار به جایی رسید که مرا به بیمارستان منتقل کردند.
با تزریق آرام بخش به خواب رفتم. همان لحظه علیرضا آمد سراغم. خوشحال به سمتش رفتم. با تعجب پرسیدم: مگرتو از دنیا نرفتی !؟ گفت: نه! من زنده ام همه کارهای شما رو می بینم.
همان ایام زلزله خفیفی در تهران آمده بود. علیرضا بی مقدمه اشاره ای به زلزله کرد و گفت: معصیت مردم این شهر خیلی زیاد شده!
بعد با هم به حرم امام رضا(ع) رفتیم. پرچم رهروان شهدا دستش بود.
شاگردانش هم بودند. جلوی حرم مشغول خواندن اذان دخول شدیم. سید به سمتی رفت و سریع برگشت.
برای همه ی بچه ها خوراکی گرفته بود. به من هم یک لیوان آب خنک داد. همه ی آب را خوردم. بسیار گوارا بود. یکدفعه از خواب پریدم. هیچ دردی در کلیه حس نمی کردم. دیگر مشکلی پیدا نکردم.
در سالهای آخر عمر او، احساس می کردم برادر خوب چه نعمت بزرگی است. تازه به عنوان یک هم زبان یک یار خوب او را شناخته بودم. اما حالا! احساس می کنم علیرضا مسافرت رفته. هرگز فکر نمی کنم که او از دنیا رفته باشد!



اواخر آذر ماه بود. رفته بودم مسجد. چند نفری از شاگردان سید را دیدم. یکی از آن ها جلو آمد. بعد هم سلام کرد و گفت: دیشب خواب آقا سید را دیدم. آقا سید مثل زمانی که سید بود، در مورد دوستانم به من توصیه هایی کرد. بعد هم گفت: ما زنده ایم، و همه ی کارهای شما را می بینیم! پسرک مکثی کرد و ادامه داد: من از آقا سید پرسیدم شب اول قبر سخته!؟
سید در خواب نگاهی به من کرد و آرام گفت: خیلی سخت، خیلی سخت!؟
از حرفای آن پسر خیلی تو فکر رفتم. بعد از نماز رفتم خانه خواهرم. بعد از حال و احوال پرسی از من پرسید: از علیرضا مطلبی چاپ شده!؟
گفتم: نه! چطور مگه!؟ گفت: دیشب تو عالم خواب دیدم که برگه ای را در دست گرفته و خوشحال به سمت ما آمد. بعد هم بلند بلند می گفت: آبجی ببین من چقدر مهم شدم! بیا اینجا را ببین بعد جلو آمد و برگه را نشان داد.
فردای آن روز علت آن خواب را فهمیدم. مادر ما چند روز قبل وصیت نامه و تمام دست نوشته های علیرضا را برده بود بیت رهبری.
می گفت: پسرم اینقدر عاشق رهبر بوده، حال می خواهم اینها را به حضرت آقا برسانم.
ما می گفتیم: مادر این کار را نکن، وقت رهبر انقلاب خیلی بیشتر ارزش دارد. اما مادر کار خودش را کرد.
روز بعد از این خواب، نامه ای از بیت رهبری به همراه یک جلد قرآن برای ما آمد. در آنجا نوشته شده بود:
خانم مقیمی، نامه پر اندوه شما به محضر بیت رهبری رسید. معظم له پس از مطالعه، مرقوم فرمودند:
«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»



زمستان 88 بود. صبح جمعه با مادر رفتیم سر قبر علیرضا. پیرزنی آنجا نشسته بود. او را نمی شناختم.
نشستیم و مشغول فاتحه شدیم. با تعجب به او نگاه می کردم. آن خانم پرسید شما این آقا سید علی رو می شناسید!؟ مادر با تعجب گفت: پسر من است چطور مگه!؟
پیرزن ادامه داد شوهر من مدتی پیش از دنیا رفته. قبر او دو ردیف جلوتر است. او انسانی بسیار با تقوا بود. اما من ناراحت او بودم نمی دانستم در برزخ وضع او چگونه است!
تا اینکه دیشب در خواب شوهرم را دیدم پرسیدم: آن طرف چه خبر!؟ او در جواب گفت: خداروشکر ما مشکلی نداریم پیش سید علیرضا هستیم!
با تعجب گفتم: کی!؟ گفت: دو ردیف پایین تر از قبر من مزار سید علیرضا قرار دارد. و بعد قبر سید را نشان داد.
همان روز یکی از آقایان علما و مدرسین حوزه بر سر قبر سید آمد و فاتحه خواند. من هنوز در فکر سخنان آن خانم بودم.
آن عالم بعد از فاتحه بلند شد و بی مقدمه به قبراشاره کرد و گفت: آرامشی که در این قسمت بهشت زهرا (س) وجود دارد به خاطر این سید بزگوار است و رفت.
به دنبالش رفتم و با ادب پرسیدم: شما برای چه اینجا آمدید! گفت: پدر من مرحوم شده. خدا رو شکر در قطعه ای قرار دارد که برادر شما هم حضور دارد. اما توضیح بیشتری نداد!


ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
◾️◼️◾️◾️ ◼️ ◾️ #همسفر_شهدا #سیدعلیرضا_مصطفوی #قسمت_سی_یکم - مسافر نجف حال و روز خود را نمی فهمیدم. انگار در این دنیا نبودم. مثل آدم هایی که شوکه شده اند همینطور کنار بیمارستان نشسته بودم. تمام خاطرات علیرضا از بچگی و از دوران مدرسه و ... در ذهنم مرور…
🌸🌸🌸
🌸


#همسفر_شهدا
#قسمت_سی_دوم
#سیدعلیرضا_مصطفوی
(هدایت)


روزی از پرواز سید گذشته بود. برای تمام کسانی که شماره آن ها در حافظه گوشی سید بود پیغام فرستادیم. متن پیغام اعلام عروج سید بود.
بار دیگر برای آن ها پیام فرستادیم. مراسم ختم را اعلام کردیم. جوانی با ما تماس گرفت وگفت: منظور شما از فرستادن چنین پیامی چیست!؟
گفتم: شماره و نام شما در گوشی سید بود. گفتم حتما از دوستان او هستید. برای همین فرستادیم. جوان پرسید: سید کیه!؟ شما الان کجا هستید؟
گفتم: مسجد موسی ابن جعفر (ع)
چند دقیقه بعد از آن آقا به مسجد آمد. چهره ی عجیبی داشت. موهای چرب، شلوار لی تنگ و... به قیافه ی دوستان سید نمی خورد.
اما از اهالی محلشان بود. می خواست بداند سید، شماره او را از کجا آورده!؟
گفتم : نمی دانم اما سید خیلی دوست داشت با جوانان محله خودشان رفیق شود. دوست داشت تا می تواند به آن ها کمک کند.برایش جالب بود.
گفت: اگه امکان داره یکم از این آقا سید تعریف کنید!
نشستم تو حیاط مسجد. شروع کردم از او گفتم. از کار های سید، از اخلاص سید از شوخی ها از گریه ها و....
توی مراسم ختم گوشه مسجد نشسته بودم. همان جوان آمد. کلیپ مداحی پخش شد. جوان سرش پایین بود. شانه هایش تکان می خورد.زار زار گریه می کرد.
شب دیدم آمده مسجد. بعد از نماز یکی از عکس های سید را از من گرفت. بعد از آن هم باز چند بار آمد مسجد.
برای من جالب بود. نمی دانم این شماره تلفن چگونه در گوشی سید آمده بود. اما باعث هدایت یکی از جوانان محل شد.



همان روزهای اول بود یکی از بستگان آمده بود خانه. گفت: دیشب در عالم خواب سید را دیدم. در ذهنم بود که از او سؤال بپرسم. می خواستم بدانم چه چیزی در هدایت ما مؤثر است؟ در آن دنیا چه چیزی به درد می خورد؟ سید بلافاصله گفت: این جا خیلی از امام حسین (ع) سؤال می پرسند! تا می توانید برای آقا کار کنید.


@rahian_nur
راهیان نور
⬛️◼️◼️◼️ ◼️ ◼️ #همسفر_شهدا #سیدعلیرضا_مصطفوی #قسمت_سی_ام (همسفر شهدا ) رسیدم خانه. یکی از خواهرانم باعجله جلو آمد و گفت: چه خبر از علی، رنگش پریده بود. گفتم: دکترها امیدواری دادند. گفتند انشاء الله خوب می شه. همه ما ناراحت بودیم اما حالت او فرق داشت.…
◾️◼️◾️◾️
◼️
◾️

#همسفر_شهدا
#سیدعلیرضا_مصطفوی
#قسمت_سی_یکم


- مسافر نجف
حال و روز خود را نمی فهمیدم. انگار در این دنیا نبودم. مثل آدم هایی که شوکه شده اند همینطور کنار بیمارستان نشسته بودم. تمام خاطرات علیرضا از بچگی و از دوران مدرسه و ... در ذهنم مرور می شد. اصلا نفهمیدم چطور برگشتم خانه.

مدتی بود احساس می‌کردم برادر خوب چه نعمت بزرگی است. تازه به عنوان یک همزبان، یک یار خوب او را شناخته بودم. اما حالا! تازه می‌فهمم داغ برادر خیلی سخت است.

روز پنج شنبه گذشت. رفقا و بچه‌های مسجد کارها را هماهنگ کردند. جلسه شب جمعه هیئت برگزار شد. مداح جلسه با اشعار خودش آتش به قلب من می زد.

بیمار بستری من آخر شفا گرفت امید من برفت واین دل خونین عزا گرفت

با دیدن شاگردان سید، داغ همه تازه می‌شد. نوجوانانی با پیراهنهای مشکی، که بی‌صبرانه ضجه می‌زدند و از فراق او ناله می‌کردند.

صبح جمعه رفتیم به سمت مسجد موسی‌ ابن جعغر(ع). مراسم تشییع قراراست از آنجا شروع شود. جلوی مسجد جمعیت زیادی بود. وارد مسجد شدم. داخل هم پر بود. همه گریه می‌کردند.هنوز داغ بودم. نمی فهمیدم چه شده. احساس می کردم همه اینها خواب است.

ساعتی بعد پیکر سید را آوردند. نمی‌دانم چه کسی هماهنگ کرده بود. خیلی عجیب بود. سید را داخل تابوت شهید گذاشته بودند! می‌گفتند مربوط به یک شهید گمنام است.







روی تابوت، پرچم سرخ حرم قمربنی‌هاشم (ع) را انداخته بودند. با فریاد یاحسین(ع) پیکر سید را آوردند داخل مسجد. بعد هم زیارت عاشورا و عزاداری برگزار شد.


حاج آقا طباطبایی آمد و در غم فراق سید صحبت کرد. حاج آقا فرمودند: دوستان، امشب شب اول ماه رمضان است. ماه مهمانی خدا، اما سیدعلی زودتر به مهمانی خدا رفت و... . صدای گریه مردم بیشتر شده بود.







تشییع پیکر او هم عجیب بود. انگار دسته عزاداری راه افتاده. همه سینه‌زنی می‌کردند.

پیرمردها می‌گفتند: یاد نداریم بعد از ایام جنگ چنین تشییع جنازه‌ای در محل انجام شده باشد. اما من انگار هیچ چیزی نمی‌فهمیدم. به خودم دلداری می‌دادم. می‌گفتم: اشتباه می‌کنی، این که سید علی نیست. برادر تو برمی گرد.







رفتیم بهشت زهرا. در سالن غسالخانه بچه‌ها ایستاده بودند و روضه حضرت زهرا می‌خواندند.

بریز آب روان اسماء به جسم اطهر زهرا(س) ولی آهسته آهسته ...

کفن سید را آوردند. این کفن را دو سال قبل از کربلا خریده بود. داخل کفن مقداری خاک وآشغال بود. باتعجب نگاه می‌کردم. دوستش گفت: سید کف حرم امام حسین را جارو کرد. بعد هم آنها را ریخت داخل کفنش!

سید را قطعه211 بردیم. آنجا هم مراسم بود. نگران شاگردان سید بودم. گفتم : اینها را ببرید عقب. طاقت ندارند. از صبح تا حالا اشک می ریزند. پس از یک ساعت، سید به خاک سپرده شد.

یکی از طلبه‌های حوزه همان موقع از راه رسید. خیلی عجیب ناله و گریه می‌کرد. خودش را می‌زد. بعد هم آمد جلو و خودش را روی مزار سید انداخت. حالت عادی نداشت. به یکی از دوستان گفتم: کمکش کنید. او را ببرید عقب.

در حالتی که از خود بی خود شده بود آمد پیش من. گفت: سید خیلی حق گردن من داره من رو برد کربلا، من رو با شهدا آشنا کرد. اما من...

در حالی که گریه می‌کرد ادامه داد: امروز صبح می‌خواستم بیام برای تشییع. اما خیلی خسته بودم. خوابم بُرد. در عالم خواب سید را دیدم. آمد و فریاد زد: پاشو، گرفتی خوابیدی! امیرالمومنین(ع) تشریف آوردند تشییع جنازه من!

من هم از خواب پریدم. وقتی آمدم دیر شده بود. شما رفته بودید.

***

بالاخره همه رفتند. عصر دوباره برگشتم. من بودم و علیرضا. باورکردنی نبود. به اتفاقات این پنج روز فکر می‌کردم. خیلی سریع اتفاق افتاد.

من تازه احساس می‌کردم سیدعلی مَرد شده. خوشحال بودم که بعد از پدر یک همدم پیدا کرده‌ام. اما...

شب برگشتم مسجد. بعد از نماز بچه‌ها گفتند: یکی از خانم‌ها دم در شما را کار دارد. رفتم جلوی در. پیرزنی ایستاده بود. بعداز سلام پرسید: شما برادر این آقا سید هستید!

گفتم: بله، بفرمایید! پیرزن ادامه داد: من حرم امام رضا(ع)بودم. تازه الان آمده‌ام. دیشب در عالم خواب دیدم از جلوی این مسجد شهید تشییع می‌کنند. شخصی هم می‌گفت: این شهید اسمش سیدعلی است. بعد از تشییع او را می‌برند نجف پیش امیرالمومنین(ع)!

پیرزن می‌گفت: من در خواب چهره آن شهید را دیدم. همین آقایی است که عکسش را زده‌اند. همین برادر شما!



@rahian_nur
راهیان نور
🔷🔷🔹🔹 🔷🔹 🔹 #سیدعلیرضا_مصطفوی #قسمت_بیست_و_نهم #همسفر_شهدا روزهای آخر ساعت ده شب رسید تهران. روز شنبه 24 مرداد88 بود. سید کمی سرفه می‌کرد. صبح روز بعد برنامه فوتبال داشت. سید هم رفت ورزشگاه. ظهر هم رفته بودیم منزل خواهرمان،همراه مادر. خواهرم گفت: علیرضا،…
⬛️◼️◼️◼️
◼️
◼️

#همسفر_شهدا
#سیدعلیرضا_مصطفوی
#قسمت_سی_ام


(همسفر شهدا )
رسیدم خانه. یکی از خواهرانم باعجله جلو آمد و گفت: چه خبر از علی، رنگش پریده بود.

گفتم: دکترها امیدواری دادند. گفتند انشاء الله خوب می شه. همه ما ناراحت بودیم اما حالت او فرق داشت. باتعجب پرسیدم:

چیزی شده!؟

گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم. تمام شهدای محل با همان لباسهای زمان جنگ آمده بودند اینجا! پشت درب خانه جمع شده بودند. همگی باخوشحالی علیرضا را صدا می‌کردند. می‌گفتند: سید بیا! علیرضا بیا!

اشک دیگر اجازه صحبت به او نمی‌داد. نمی دانستم چکار کنم. رفتم گوشه‌ای نشستم. به خدا التماس ‌کردم. نذر ‌کردم. هر کاری از دستم برمی‌آمد کردم. خیلی خسته بودم و...







مادرم صدایم کرد: پاشو نمازت رو بخوان. نماز را که خواندم مادر گفت: قبل از اذان خواب عجیبی دیدم! علی آمده بود اینجا، نورانیت خاصی داشت. چهره‌اش شده بود مثل شهدا. می‌گفت: مادر، ببین من خوب شدم!

سریع حرکت کردم. هوا هنوز تاریک بود. به همراه خواهرزاده‌ام رفتیم به سمت بیمارستان. هنوز زیاد دور نشده بودیم که تلفن من زنگ خورد. شماره را نگاه کردم. از بیمارستان بود. همان بخش آی‌سی‌یو!

نَفَسم به شماره افتاده بود. دستانم می‌لرزید. با صدایی لرزان گفتم: بفرمایید!

خانمی پشت گوشی گفت: آقای سید جواد مصطفوی!؟

گفتم: بله بفرمایید. گفت: از بیمارستان مزاحم می‌شم. لطفاً سریعتر بیایید! گفتم: چیزی شده!؟ بعد از کمی مکث با صدایی لرزان گفت: بیمار شما، بیمار شما!

بعد هم دیگر حرف نزد و قطع کرد.

دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. داد می زدم و علیرضا را صدا می‌کردم. هر چه خواهر زاده‌ام دلداری‌ام می‌داد بی فایده بود.

***

وارد بیمارستان شدیم. بلافاصله به بخش رفتیم. تخت علی خالی بود. از پرستار سؤال کردیم. بی‌مقدمه گفت: او را برده اند سردخانه!







پاهایم سُست شد. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. نمی‌دانستم چه کنم. نشستم روی زمین. تمام خاطراتش از کودکی تا حالا در جلوی چشمانم بود.

ادامه دارد....
@rahian_nur
راهیان نور
🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #سیدعلیرضا_مصطفوی #قسمت_بیست_و_هشتم #همسفر_شهدا ((سفر راهیان نور )) می‌گفت: دلم برای شلمچه تنگ شده. دلم می‌خواد بریم دوکوهه. می گفت کسی که دلش برای کربلا و بین الحرمین تنگ می شه باید بره غروبهای فکه رو ببینه! اونجا آدم یاد غربتهای آقا می افته.…
🔷🔷🔹🔹
🔷🔹
🔹

#سیدعلیرضا_مصطفوی
#قسمت_بیست_و_نهم
#همسفر_شهدا

روزهای آخر
ساعت ده شب رسید تهران. روز شنبه 24 مرداد88 بود. سید کمی سرفه می‌کرد. صبح روز بعد برنامه فوتبال داشت. سید هم رفت ورزشگاه. ظهر هم رفته بودیم منزل خواهرمان،همراه مادر.

خواهرم گفت: علیرضا، باید دستت را بند کنیم تا دیگه اینقدر دنبال کار مسجد و ... نباشی! او هم در حالی که سر به زیر انداخته بود گفت: ای بابا، پس خدا این حوریه‌های بهشتی رو برای کی‌ گذاشته!

شب سرفه‌های علی بیشتر شد. ولی می‌گفت: چیزی نیست. سرماخوردگی است. خوب می‌شه.

صبح دوشنبه بود. نماز صبح را خواندم. می‌خواستم بروم سر کار که مادر زنگ زد. گفت: سریع بیا حال علی خیلی خرابه از دو نیمه شب تا حالا داره به خودش می‌پیچه.







رفتم منزل مادر. علی را بردیم دکتر. تشخیص او هم سرماخوردگی بود. می‌گفت: چیز خاصی نیست. اگر حالش بدتر شد ببریدش بیمارستان.

عصر همان روز حالش بدتر شد. به او سرم وصل کردیم. دوستانش هم به دیدنش آمدند. علی خیلی بی‌حال است. معلوم است که خیلی درد می‌کشد. دوستانش هم برای ملاقات آمدند.

چند نفری از بستگان هم به دیدنش آمدند. حال علی لحظه به‌لحظه بدتر می‌شد. یکی از بستگان گفت: چی شده چرا خوابیدی!؟ مرد که نمی‌خوابه، پاشو بریم مسجد!

سید همینطور که دراز کشیده بود دستش را بالا آورد وبه نشانه خداحافظی تکان داد و گفت: دیگه تموم شد!! امشب نماز مغربش را هم نشسته خواند!

صبح سه‌شنبه27 مرداد بود. مادر دوباره تماس گرفت وبا ناراحتی گفت: زود بیا علی بی هوش شده! سریع خودم را رساندم. با خواهر زاده‌ام آمبولانس گرفتیم و رفتیم بیمارستان لقمان.

تشخیص تیم پزشکی بیماری مننژیت بود. آزمایش آنفولانزای A هم گرفتند اما منفی بود.

آن روز از علی آزمایشهای مختلفی گرفتند. حتی از نخاع او جهت آزمایش مایعی را خارج کردند.

سید بی‌هوش روی تخت بود. برای لحظاتی شدیداً بی تابی می‌کرد و تکان می خورد. خیلی ترسیده بودم. به توصیه پزشک، دستانش را به تخت بستیم. او بی‌قراری می‌کرد و من اشک می‌ریختم.

یکی از بچه‌های مسجد آمده بود بیمارستان. می‌گفت: سید این چند روزه خیلی عجیب شده بود. در سفر جنوب هم گفته بود این آخرین سفر من است! خیلی ناراحت بودم. تنها برادر عزیزتر از جانم در مقابلم دست وپا می‌زد و من هیچ کاری نمی‌توانستم انجام دهم. کمی که آرام شد دستانش را باز کردیم. گوشی‌ام را کنار سرش گذاشتم. صدای مداحی پخش می‌شد.

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

قطرات اشک از گوشه چشم علی جاری شد. فهمیدم هنوز هوشیاری دارد.

شعری که خیلی علاقه داشت را برایش گذاشتم. شعر بچه‌های جنگ:

نسیمی جانفزا می‌آید بوی کر،بُ وبلا می‌آید... واویلا واویلا ...

لحظاتی بعد سید دستش را کمی بالا آورد ومانند سینه‌زنی به سینه اش می‌زد! کاری نمی‌توانستم بکنم. فقط او را نگاه می‌کردم واشک می‌ریختم.

عصر رفتیم بیمارستان امام خمینی. آنها هم همین تشخیص را تأیید کردند. مننژیت مغزی، علت آن را هم آلودگی ناشی از آب آلوده و گرد و غبار دانستند. بعد هم گفتند: باید هر چه سریعتر در بخش آی‌سی‌یو بستری شود اما در اینجا تخت خالی نداریم!

عجیب بود. آن شب به تمام بیمارستانهای دولتی و خصوصی تماس گرفتیم. به طور اتفاقی هیچ تخت خالی در آی‌سی‌یو وجود نداشت!

بالاخره در بیمارستان شهدای یافت آباد تخت خالی مهیا شد. سید را سریع به آنجا منتقل کردیم.







صبح چهارشنبه دوباره برگشتم بیمارستان. با دکتر فوق تخصص هم صحبت کردم. گفتند: همه چیز نرمال است. اگر مریض بتواند چند روزی این حالت را تحمل کند و به هوش بیاید مشکل حل می‌شود. دیگر پزشکان هم با دیدن پرونده او همین حرف را می‌زدند و ما را دلداری می دادند.

سید تمام روز را بی‌هوش بود. به بچه‌های مسجد زنگ زدم و گفتم: برای شب جمعه هیئت را بیاندازید خانه ما، می خواهیم برای سلامتی سید دعا کنیم.

شب برگشتم خانه مادر، خیلی خسته بودم. قرار شد بعد از نماز صبح برگردیم بیمارستان


😭😭😭😭
ادامه دارد۰۰۰۰
@rahian_nur
راهیان نور
🕊🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 #همسفر_شهدا #قسمت_بیست_و_هفتم #سیدعلیرضا_مصطفوی تابستان ۸۸ - تابستان 88 قبل از شروع تابستان، فضای طبقه سوم مسجد در اختیار ما قرار گرفت. سید با کمک بچه‌ها این مکان را جهت برنامه‌های تابستانی آماده کرد. برای شروع تابستان چند میز فوتبال دستی برای…
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#سیدعلیرضا_مصطفوی
#قسمت_بیست_و_هشتم
#همسفر_شهدا


((سفر راهیان نور ))
می‌گفت: دلم برای شلمچه تنگ شده. دلم می‌خواد بریم دوکوهه. می گفت کسی که دلش برای کربلا و بین الحرمین تنگ می شه باید بره غروبهای فکه رو ببینه! اونجا آدم یاد غربتهای آقا می افته. با اینکه نوروز 88 با بچه ها رفته بودیم جنوب اما سید دوباره هوایی شده بود.

رفت و با بچه‌های یکی از مساجد هماهنگ کرد. قرار شد پانزدهم مرداد حرکت کنیم. شب نیمه شعبان.

رفته بودیم خانه سید. مادرش آمد وگفت: علیرضا، هوا گرمه، هوای جنوب آلوده است. کجا می‌خوای بری! صبر کن هوا که بهتر شد برو!

سید گفت: مادر، اینطوری نگو، مگه رزمنده‌ها تو گرما جبهه نمی‌رفتند. مگه اونجا برای تفریحه! ما می‌ریم اونجا که سختی بکشیم. به یاد شهدا!

مادرش گفت: لااقل بچه‌ها رو با خودت نبر! سید خیلی آهسته گفت: من دیونه‌ام! نمی‌تونم بمونم. رفیقام هم دیونه‌اند! عاشقند!

بعد کمی مکث کرد و گفت: آخه مادر شما نمی‌دونی فکه کجاست. نمی‌دونی شرهانی چه جور جائیه! طلائیه رو ندیدی! آدم دلش برای کربلا که تنگ می‌شه باید بره توی اون بیابون‌ها! بلکه کمی آروم بشه!

شب تزئینات مسجد را انجام داد. روز بعد حرکت کردیم. محل قرار بچه‌ها بهشت ‌زهرا (س) بود. گفتم: کجای بهشت‌زهرا (س)

گفت: سر مزار شهید آوینی، می‌خواهیم با او هم خداحافظی کنیم!

از همانجا حرکت کردیم. این سفر عجیبتر از دفعات قبل بود. مدت این سفر ده روز بود. سید هر روز با مسجد تماس می‌گرفت و کارهای فرهنگی را پیگیری می‌کرد. برخلاف همیشه هر روز هم به مادرش زنگ می‌زد و حالش را می‌پرسید!

سید نورانیت خاصی پیدا کرده بود. این را دیگر بچه‌های کاروان هم می‌گفتند. یک شب در بیابانهای شرهانی ماندیم. سید شروع به مداحی کرد. آنقدر سوزناک می‌خواند که بسیاری از بچه‌های مرزبانی هم آمدند و کنار ما نشستند.







وارد آبادان شدیم. پس از بازدید از مناطق عملیاتی به محل استقرار رفتیم. سید زودتر از بقیه خوابید. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که یکدفعه فریاد زد: یا حسین(ع) و از خواب پرید. برای چند دقیقه بدنش می‌لرزید. نمی‌دانستم چرا اینطور شده. هر چقدر هم سؤال کردیم جواب درستی نداد. می‌گفت: چیزی نیست. خواب دیدم!

رفت بیرون. توی محوطه قدم می‌زد. همان شب با یکی از پیرمردهای کاروان که در محوطه بود شروع به صحبت کرد. در خلال صحبتها گفت: تمام شد! این آخرین سفر من است!!

در حمام دوکوهه با بچه‌ها شروع کرد به حنا بستن. می‌گفت: رزمنده‌ها در شبهای حمله حنا می‌بستند.







بعد هم رفتیم حسینیه شهدای تخریب. برای ما از شهید دین‌شعاری می‌گفت. در پشت حسینیه قبرهایی بود که رزمندگان برای خواندن نمازشب کنده بودند. سید رفت وداخل یکی از آنها خوابید. برای دقایقی در این حالت بود.







در مسیر برگشت گرد وغبار خیلی شدیدتر شده بود. فاصله بیست متری را نمی‌توانستیم ببینیم. می‌گفتند اینها از سمت عراق آمده.

به هر حال صبح شنبه 24 مرداد حرکت کردیم و به سمت تهران آمدیم.

همه بچه های کاروان با سید عکس می گرفتند و می گفتند: این سفر خیلی بهتر از سفرهای قبلی بوده.

معنویت این سفر را هم مدیون سید می دانستند. در نزدیکی تهران یکی از دوستان حوزوی او تماس گرفت. می خواست برای نماز و منبر از او قول بگیرد. بر خلاف همیشه که سریع قبول می کرد بی مقدمه گفت: نه نمیام!!

ادامه دارد
@rahian_nur
Ещё