راهیان نور

#سید_علیرضا_مصطفوی
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
🌼بسم رب الشهدا‌و الصدیقین🌼 . . در این فکر هستم که کاروان عاشوراییان در حرکت است از سال 61 هجری قمری حرکت کرد و منادی آن عشاق را فرا می خواند. . @rahian_nur
🌼بسم رب الشهدا‌و الصدیقین🌼

.
.

در این فکر هستم
که کاروان عاشوراییان در حرکت است
از سال 61 هجری قمری
حرکت کرد
و منادی آن عشاق را فرا می خواند.
.
در این اضطراب بودم که آیا من نیز در خیل کربلائیان راهی دارم!
.
هر سال عاشورا وجدان ها را بیدار می کند. غفلت زنگان را نهیب می زند!
اما وای بر کسانی که این صدا را نمی شنوند.
.
خدایا از این می ترسم که من نیز در میان این گروه وامانده به مادیات جای گیرم! خدایا از آن می ترسم که ندای یار را بشنوم و در پیوستن به او سستی کنم.

.
.
مگر مقربان درگاهت نگفتند:
راه این کاروان از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمان بدین صلا لبیک گوید از ملازمان کاروان کربلاست.
.
.
واین را می دانم که
:یا لیتنا کنا معکم
، اگر فقط با چرخیدن زبان در دهن باشد فایده ای ندارد.
و خود نمی دانم اگر امروز لبیک می گویم از انتهای افق جان و دلم هست یا نه!؟
.
.
سخت است اینکه انسان نداند که نمی داند. حداقل خوشا به حال کسی که می داند که نمی داند!
.
.
اکنون می گویم که خود این حس از درونم غلیان می کند. اما نمی دانم که واقعاً این طور است یا نه!
.
قسمتی از دست نوشته های
#سید_علیرضا_مصطفوی
#همسفرشهدا
.
.
پ و ن ۱: با صدای روضه محرم بیدارمان کن
.
پ و ن ۲: آری..!
گناهکاران را در این قافله راهی نیست...
اما،پشیمانان را میپذیرند...
.
کاش عاقبت از اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا باشیم..
.
@rahian_nur
راهیان نور
🌸🌸🌸🌸 🌸 #سید_علیرضا_مصطفوی #قسمت_سی_و_نهم #همسفر_شهدا دلنوشته ها«5» « بسم رب شهداء» بالاخره باید دست به قلم می شدم. مدت زیادی بود که ننوشته بودم. دلم برای خودم تنگ شده بود. همینطور زمان با سرعت پیش می رود و ما غافلان در روزمرگی ها جا ماندیم. روز سوم…
#همسفر_شهدا
#اخرین_دلنوشته
#سید_علیرضا_مصطفوی

دلنوشته«6»

« بسم رب الشهدا »

این بار جهاد اکبر شروع شده بود ولی با ترکش ناسزا و با آر پی جی فساد. علمداران نسل بعد در این فکر بودند که در آتش باران مزدوران قلم به دست و روشنفکران چه باید کرد.

تا آنکه یکی از بچه ها بی سیم زد.

رفتیم تا بگوییم هستیم. شور و حال عجیبی در شهر و دیار بود. عطر کربلا از مناطق جنگی بر مشام می رسد.

بسیجیان به خوبی فهمیده بودند: آغاز عصر توبه بشریت شروع شده.

آنها به خوبی درک کرده بودند که علمداران عرصه ظهور هستند. وقتی جنگ به پایان رسید همه فکر کردند که مبارزه نیز پایان یافته است! اما بسیجیان می دانستند که :

چه جنگ باشد و نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد!

                                                                                       سید علیرضا مصطفوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@rahian_nur
راهیان نور
🌼🌼🌼🌼 🌼 #سید_علیرضا_مصطفوی #قسمت_سی_و_هشتم #همسفر_شهدا دلنوشته «4» سلام بر مهدی (عج) *سلام بر عدالت مهدی که جهان تشنه اوست* *سلام بر زنده کننده اسلام واقعی که مکتب راستین رسول الله (ع) و فرزندانش را جهانی می کند* *سلام بر ناجی مستضعفین و دردمندان جهان*…
🌸🌸🌸🌸
🌸

#سید_علیرضا_مصطفوی
#قسمت_سی_و_نهم
#همسفر_شهدا



دلنوشته ها«5»
« بسم رب شهداء»
بالاخره باید دست به قلم می شدم. مدت زیادی بود که ننوشته بودم.
دلم برای خودم تنگ شده بود. همینطور زمان با سرعت پیش می رود و ما غافلان در روزمرگی ها جا ماندیم.
روز سوم محرم گفتم: هر روز از زندگی می گذرد می فهمم که روز های قبل کمتر می فهمم!
زمان امان نمی دهد ما نیز بعد از مشغله های ساختگی و غفلت های جاهلانه ناگهان می فهمیم که یک عمر تمام شد. حالا چه باید کرد! آیا می شود آن را باز گرداند. آیا می شود آن را متوقف کرد!
در این فکر هستم که کاروان عاشوراییان در حرکت است. از سال 61 هجری قمری حرکت کرد و منادی آن عشاق را فرا می خواند. در این اضطراب بودم که آیا من نیز در خیل کربلائیان راهی دارم!
هر سال عاشورا وجدان ها را بیدار می کند. غفلت زنگان را نهیب می زند!
اما وای بر کسانی که این صدا را نمی شنوند.
خدایا از این می ترسم که من نیز در میان این گروه وامانده به مادیات جای گیرم! خدایا از آن می ترسم که ندای یار را بشنوم و در پیوستن به او سستی کنم.
اینک در روز سوم محرم در حالی که تا لحظاتی دیگر نوای روح بخش اذان، گوش و جان و دل را معطر می کند.
از تو می خواهم که ما را به غافله عاشورائیان برسانی.
مگر مقربان در نگاهت نگفتند:
راه این کاروان از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمان بدین صلا لبیک گوید از ملازمان کاروان کربلاست.
واین را می دانم که :یا لیتنا کنا معکم، اگر فقط با چرخیدن زبان در دهن باشد فایده ای ندارد. و خود نمی دانم اگر امروز لبیک می گویم از انتهای افق جان و دلم هست یا نه!؟
سخت است اینکه انسان نداند که نمی داند. حداقل خوشا به حال کسی که می داند که نمی داند!
اکنون می گویم که خود این حس از درونم غلیان می کند. اما نمی دانم که واقعاً این طور است یا نه!

سید علیرضا مصطفوی
@rahian_nur
راهیان نور
🌸🌸🌸 🌸 #سید_علیرضا_مصطفوی #قسمت_سی_و_هفتم #همسفر_شهدا دلنوشته ها«3» «بسم رب الشهداء و الصدیقین» می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از عشق، می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از خون، آن هم با قلمی که جوهرش از خون بود. می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از حقیقت. همان…
🌼🌼🌼🌼
🌼


#سید_علیرضا_مصطفوی
#قسمت_سی_و_هشتم
#همسفر_شهدا

دلنوشته «4»
سلام بر مهدی (عج)
*سلام بر عدالت مهدی که جهان تشنه اوست*
*سلام بر زنده کننده اسلام واقعی که مکتب راستین رسول الله (ع) و فرزندانش را جهانی می کند*
*سلام بر ناجی مستضعفین و دردمندان جهان*
*سلام بر نهضت حسینی مهدی (عج) که دوباره عاشورا و پیام عاشوراییان را زنده می کند*
*سلام بر او که عقل ها را کامل می کند و همه را آگاه و آزاد می کند*
*سلام بر کسی که شیطان به اذن خدا تسلیم او می شود. حجت بر همه تمام می شود وحقیقت روشن می شود*
پس سلام بر مهدی (عج)

@rahian_nur
راهیان نور
🌺🍃🍃🍃 🍃 🍃 #سید_علیرضا_مصطفوی #قسمت_سی_و_ششم #همسفر_شهدا دل نوشته ها«2» «بسم رب الشهداء والصدیقین» با خود گفتم بمانم بهتر است. دو روز مانده به حساس ترین امتحانات زندگیم. آن هم با حجم زیاد و مطالب سنگین! اما انگار از درون به جایی کشیده می شوم. در هیاهوی…
🌸🌸🌸
🌸


#سید_علیرضا_مصطفوی
#قسمت_سی_و_هفتم
#همسفر_شهدا



دلنوشته ها«3»
«بسم رب الشهداء و الصدیقین»
می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از عشق، می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از خون، آن هم با قلمی که جوهرش از خون بود. می نویسم به یاد آنانکه نوشتند از حقیقت.
همان حقیقتی که در بازی روزمره ما گم شد! و از آن فقط یک نوشته ماند.
می نویسم از آنانکه با چهره های نورانی و زیبایشان اسلام را زنده کردند.
اما ما آن را به بازی گرفتیم و فراموشمان شد!
می نویسم، از آن هدفی که به خاطرش خون ها روی زمین ریخته شد. اما ما هدف اصلی که ادامه راه شهداء و اهل بیت و انبیاء می باشد را بازی زندگی خودمان می بینیم!
می نویسم به یاد آنانکه مرگ را به بازی گرفتند. و چه زیبا گفت آوینی که: «هنر آن است که بمیری قبل از آن که بمیرانندت.»
چه زیبا گفت سید شهیدان اهل قلم:
حقیقت این عالم فناست، انسان را نه برای فنا که برای بقا آفریدند.
چه جسم ما در حرکت باشد و چه نباشد هدف بقاست. از حالا هم می توان به بقا رسید.
پس از همین حالا خودمان را می میرانیم و شهید می شویم!
مگر حتما باید جسم از بین برود. وتی دنیا را خواسته های نفسانی و بی ارزش ببینیم آن وقت می فهمیم که برای هیچ و پوچ خودمان را به سختی می اندازیم.
و به این نتیجه می رسیم که ما را برای بقا آفریدند، بقا یعنی زنده شدن، بقا یعنی هدف.
بقا همان است که شهدا برای رسیدن به آن کربلایی شدند. خیلی ها به یاد اربابشان از تشنگی به شهادت رسیدند. خیلی ها سر از بدنشان جدا شد. خیلی حتی جسمشان نیز بر نگشت. چرا که گمنامی و مخفی بودن یکی از راه های رسیدن به بقا است.
بقا همانست که حسین ابن علی (ع) برای اثبات آن راهی کربلا شد. و به خاطر آن سرش بر روی نیزه ها رفت. آری بقا یعنی اینکه سر بریده قرآن بخواند.
خواست بگوید: ای مردم اگر دین ندارید آزاده باشید. آن زمان هم مردم در بازی دنیا راه خود را گم کرده بودند. همانند این دوران که از بعضی وقتی سوال می کنیم هدف چیست؟ می مانند.
مگر حسین بن علی (ع) به شهادت رسید که ما گریه کنیم و بر سینه بزنیم!؟
آری گریه کردن و بر سینه زدن خوب است اما نمی دانیم چه سود!
نوکری واقعی یعنی ادادمه راه امام حسین(ع) و چه زیبا گفت: آوینی:
چه جنگ باش ونباشد را من و تو از کربلا می گذرد.
یعنی اینکه: کل یوم عاشورا وکل ارض کربلا واین سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند.
پس ما برای رسید به هدفمان زمان و مکان نمی شناسیم. هر جا که باشیم کربلایی می شویم و عاشورا به پا می کنیم.

سیدعلیرضا مصطفوی
@rahian_nur
راهیان نور
🌸🌸🌸 🌸 #همسفر_شهدا #قسمت_سی_و_پنجم #سید_علیرضا_مصطفوی دلنوشته ها سید علیرضا در اوقات تنهایی دستی بر قلم می برد. سید آنچه را در درون دوران پاک و نورانی خود بود بر صفحات کاغذ منعکس می کرد. ما هم تعدادی از آن دلنوشته های نورانی را که قبلا به محضر مقتدای عاشقان…
🌺🍃🍃🍃
🍃
🍃

#سید_علیرضا_مصطفوی
#قسمت_سی_و_ششم
#همسفر_شهدا


دل نوشته ها«2»
«بسم رب الشهداء والصدیقین»
با خود گفتم بمانم بهتر است. دو روز مانده به حساس ترین امتحانات زندگیم. آن هم با حجم زیاد و مطالب سنگین! اما انگار از درون به جایی کشیده می شوم.
در هیاهوی ماندن و رفتن بود که خود را در حرکت به سمت مسجد یافتم.
عیبی ندارد. این همه وقتمان تلف شده حداقل برای نماز به مسجد بروم.
وقتی به مسجد رسیدم نماز تمام شده بود. همه از مسجد بیرون می آمدند.
پیگیر کار بسیج شدم. متوجه شدم (یعنی یادم آمد) که امروز بچه ها به منزل شهید رضا بیات می روند.
نماز مغرب را خواندم و عازم شدیم. اینجا بود که فهمیدم این کدام جاذبه است که ما را می کشید.
انتخاب می کنند. می کشانند. هدایت می کنند. آری جوان 19 ساله ای که چهره معصومانه اش با ما سخن می گفت.
کلامی که بر زبان پدر و مادر و برادر شهید جاری می شد کلام خود شهید بود. و آن روز زنده تر از همیشه که ما را نیز زنده کرد.
این برای اولین بار است که این گونه مسائل را می نویسم. خود زیاد گرایش به اینطور نوشته ها نداشتم اما بی تاب بودم و این گونه خود را آرام ساختم.
انسان امیدوار است ولی با پیامی یأس به او غلبه می کند. اما این باعث قوت بیشتر می شود.
آری دوری از شهادت را می گویم. شنیدن و آتش گرفتن! پدر رضا گفت: اشخاصی نیز بودند و رفتند در میدان مین اما حتی جای یک ترکش هم بر بدنشان نماند چه رسد به شهادت.
اما افرادی که هیچ کس باورشان نمی شد رفتند و شاید در کوتاه ترین زمان ممکن مزه شیرین شهادت را چشیدند. آری شهادت بر محور لیاقت سالاری است.
ما کجا و شهادت کجا!؟ پس بگذارید چون شمع بسوزیم و چون شقایق سوخته شویم تا لایق شویم.
«اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک»

سید علیرضا مصطفوی 18/3/86


@rahian_nur
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
راهیان نور
🌷🌷🌷 🌷 #همسفر_شهدا #قسمت_سی_و_چهارم #سید_علیرضا_مصطفوی . . مطالب کتاب جمع آوری شد. پس از مطالعه احساس کردم فقط از خوبی های او نوشته ایم. گفتم شاید او را آنجور که بوده توصیف نکرده باشیم. به سراغ دوستانش رفتم. گفتم : یک سؤال دارم. نقطه ضعف در اخلاق یا برخورد…
🌸🌸🌸
🌸

#همسفر_شهدا
#قسمت_سی_و_پنجم
#سید_علیرضا_مصطفوی

دلنوشته ها
سید علیرضا در اوقات تنهایی دستی بر قلم می برد. سید آنچه را در درون دوران پاک و نورانی خود بود بر صفحات کاغذ منعکس می کرد.
ما هم تعدادی از آن دلنوشته های نورانی را که قبلا به محضر مقتدای عاشقان مقام معظم رهبری (روحی فداه) رسیده تقدیم می کنیم.

دلنوشته ها«1»
«السلام علیک یا فاطمه الزهرا»
سلام بر بانوی عالمیان. سلام بر عصمت الله الکبری، بانوی گمنامی که در آسمان ها قدر او را بیشتر شناختند.
اما امان از غرور و منیت و خود خواهی و تکبر که حجاب بر قلب می نهد.
تشخیص راه را سخت می کند و انسان را به گمراهی می کشاند.
نه فقط به گمراهی بلکه به شقاوت و پلیدی می کشاند. خدا کند ما اینطور نشویم. تا از محزن دل و محل اسرار، صدای کبریایی عرشیان را بشنویم.
ولی امان از مردمی که قدر او را ندانستند. خانه ای که معدن رحمت و کرامت و سخاوت بود، خانه ای که زیارتگاه عرشیان و ملائکه مقرب خدا بود، خانه ای که در آن انسان های بزرگ زندگی می کردند، بلی آن خانه را به آتش کشیدند!
هیزم آوردند. مقابل خانه شلوغ شد اما یک نفر از آن حرامیان با خود نگفت که این کدام خانه است!
نگفتند که محل زندگی افرادی است که ما را از دوران جاهلیت و زنده به گور کردن دختران و وحشت نجات دادند.
آن نامرد نگفت که این خانه ای را که درش را با لگد کوبید در پشت آن نور ولایت و پاره تن پیامبر (ص) بود که نقش زمین شد و محسنش سقط شد.
وای بر شما که خود را به شیطان فروختید. خدایا ما را از ولایت امیرالمؤمنین جدا مکن. بر دل های ما مهر شقاوت نزن.
در دلهای ما نور هدایت را روشن فرما. تا بند اسارت نفس و شیطان بر گردن ما آویحته نشود.

سید علیرضا مصطفوی 28/3/86
@rahian_nur
راهیان نور
🌹🌹🌹 🌹 #همسفر_شهدا #قسمت_سی_و_سوم #سید_علیرضا_مصطفوی مدتی از عروج علیرضا گذشته بود. خواب وخوراک نداشتم. همه خانواده مثل من بودند. یک شب به خاطر سنگ کلیه درد زیادی داشتم. کار به جایی رسید که مرا به بیمارستان منتقل کردند. با تزریق آرام بخش به خواب رفتم. همان…
🌷🌷🌷
🌷

#همسفر_شهدا
#قسمت_سی_و_چهارم
#سید_علیرضا_مصطفوی
.
.


مطالب کتاب جمع آوری شد. پس از مطالعه احساس کردم فقط از خوبی های او نوشته ایم. گفتم شاید او را آنجور که بوده توصیف نکرده باشیم.
به سراغ دوستانش رفتم. گفتم : یک سؤال دارم. نقطه ضعف در اخلاق یا برخورد سید چه بوده!؟
رفقا که انگار منتظر چنین سوالی نبودند کمی فکر کردند. یکی از آن ها گفت: من هر چه می گردم پیدا نمی کنم. دیگری هم همین را تکرار کرد. تقریبا نظر همه همین بود.
گفتم: شما تا فردا فکر کنید. ببینید مورد منفی از کارهای سید به یاد می آورید؟



روز بعد دوباره بچه ها را در مسجد دیدم. سؤالم را تکرار کردم. یکی از بچه ها گفت: شاید بتوان گفت: سید روی قضیه شهدا خیلی وقت می گذاشت.
بعد خودش ادامه داد: البته این نقطه ضعف نیست. چون سید همه ی ابعاد را رعایت می کرد. هم موضوع شهدا هم اهل بیت هم قرآن و...
رفتم سراغ یکی دیگر از دوستان سید. او از روحانیون محل بود. گفتم: حاج آقا در مورد سؤال من فکر کردید؟
ایشان گفت: بله دیشب خیلی در این موضوع فکر کردم. ما سالها با هم رفیق بودیم.
بسیار با هم سفر رفتیم. اما هرچه گشتم هیچ نکته منفی در اخلاق و رفتار او نیافتم.
حاج آقا در حالی اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: او در اخلاق و رفتار نمونه بود.
بعد ادامه داد: دیشب وقتی فکر به جایی نرسید قرآن را برداشتم و به نیت سید باز کردم. بالای صفحه آیه عجیبی بود:
«لقد کان لکم فی رسول الله اسوه حسنه» ـ این آیه در مورد اسوه بودن رسول گرامی اسلام است.
می گوید: پیامبر اسلام از هر لحاظ برای مردم الگو بود.
سید علی هم که از اولاد رسول گرامی اسلام بود. اخلاق و رفتارش واقعا الگو بود. خدا او را با اخلاق طاهرینش محشور کند.


@rahian_nur
راهیان نور
🌸🌸🌸 🌸 #همسفر_شهدا #قسمت_سی_دوم #سیدعلیرضا_مصطفوی (هدایت) روزی از پرواز سید گذشته بود. برای تمام کسانی که شماره آن ها در حافظه گوشی سید بود پیغام فرستادیم. متن پیغام اعلام عروج سید بود. بار دیگر برای آن ها پیام فرستادیم. مراسم ختم را اعلام کردیم. جوانی…
🌹🌹🌹
🌹


#همسفر_شهدا
#قسمت_سی_و_سوم
#سید_علیرضا_مصطفوی

مدتی از عروج علیرضا گذشته بود. خواب وخوراک نداشتم. همه خانواده مثل من بودند. یک شب به خاطر سنگ کلیه درد زیادی داشتم. کار به جایی رسید که مرا به بیمارستان منتقل کردند.
با تزریق آرام بخش به خواب رفتم. همان لحظه علیرضا آمد سراغم. خوشحال به سمتش رفتم. با تعجب پرسیدم: مگرتو از دنیا نرفتی !؟ گفت: نه! من زنده ام همه کارهای شما رو می بینم.
همان ایام زلزله خفیفی در تهران آمده بود. علیرضا بی مقدمه اشاره ای به زلزله کرد و گفت: معصیت مردم این شهر خیلی زیاد شده!
بعد با هم به حرم امام رضا(ع) رفتیم. پرچم رهروان شهدا دستش بود.
شاگردانش هم بودند. جلوی حرم مشغول خواندن اذان دخول شدیم. سید به سمتی رفت و سریع برگشت.
برای همه ی بچه ها خوراکی گرفته بود. به من هم یک لیوان آب خنک داد. همه ی آب را خوردم. بسیار گوارا بود. یکدفعه از خواب پریدم. هیچ دردی در کلیه حس نمی کردم. دیگر مشکلی پیدا نکردم.
در سالهای آخر عمر او، احساس می کردم برادر خوب چه نعمت بزرگی است. تازه به عنوان یک هم زبان یک یار خوب او را شناخته بودم. اما حالا! احساس می کنم علیرضا مسافرت رفته. هرگز فکر نمی کنم که او از دنیا رفته باشد!



اواخر آذر ماه بود. رفته بودم مسجد. چند نفری از شاگردان سید را دیدم. یکی از آن ها جلو آمد. بعد هم سلام کرد و گفت: دیشب خواب آقا سید را دیدم. آقا سید مثل زمانی که سید بود، در مورد دوستانم به من توصیه هایی کرد. بعد هم گفت: ما زنده ایم، و همه ی کارهای شما را می بینیم! پسرک مکثی کرد و ادامه داد: من از آقا سید پرسیدم شب اول قبر سخته!؟
سید در خواب نگاهی به من کرد و آرام گفت: خیلی سخت، خیلی سخت!؟
از حرفای آن پسر خیلی تو فکر رفتم. بعد از نماز رفتم خانه خواهرم. بعد از حال و احوال پرسی از من پرسید: از علیرضا مطلبی چاپ شده!؟
گفتم: نه! چطور مگه!؟ گفت: دیشب تو عالم خواب دیدم که برگه ای را در دست گرفته و خوشحال به سمت ما آمد. بعد هم بلند بلند می گفت: آبجی ببین من چقدر مهم شدم! بیا اینجا را ببین بعد جلو آمد و برگه را نشان داد.
فردای آن روز علت آن خواب را فهمیدم. مادر ما چند روز قبل وصیت نامه و تمام دست نوشته های علیرضا را برده بود بیت رهبری.
می گفت: پسرم اینقدر عاشق رهبر بوده، حال می خواهم اینها را به حضرت آقا برسانم.
ما می گفتیم: مادر این کار را نکن، وقت رهبر انقلاب خیلی بیشتر ارزش دارد. اما مادر کار خودش را کرد.
روز بعد از این خواب، نامه ای از بیت رهبری به همراه یک جلد قرآن برای ما آمد. در آنجا نوشته شده بود:
خانم مقیمی، نامه پر اندوه شما به محضر بیت رهبری رسید. معظم له پس از مطالعه، مرقوم فرمودند:
«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»



زمستان 88 بود. صبح جمعه با مادر رفتیم سر قبر علیرضا. پیرزنی آنجا نشسته بود. او را نمی شناختم.
نشستیم و مشغول فاتحه شدیم. با تعجب به او نگاه می کردم. آن خانم پرسید شما این آقا سید علی رو می شناسید!؟ مادر با تعجب گفت: پسر من است چطور مگه!؟
پیرزن ادامه داد شوهر من مدتی پیش از دنیا رفته. قبر او دو ردیف جلوتر است. او انسانی بسیار با تقوا بود. اما من ناراحت او بودم نمی دانستم در برزخ وضع او چگونه است!
تا اینکه دیشب در خواب شوهرم را دیدم پرسیدم: آن طرف چه خبر!؟ او در جواب گفت: خداروشکر ما مشکلی نداریم پیش سید علیرضا هستیم!
با تعجب گفتم: کی!؟ گفت: دو ردیف پایین تر از قبر من مزار سید علیرضا قرار دارد. و بعد قبر سید را نشان داد.
همان روز یکی از آقایان علما و مدرسین حوزه بر سر قبر سید آمد و فاتحه خواند. من هنوز در فکر سخنان آن خانم بودم.
آن عالم بعد از فاتحه بلند شد و بی مقدمه به قبراشاره کرد و گفت: آرامشی که در این قسمت بهشت زهرا (س) وجود دارد به خاطر این سید بزگوار است و رفت.
به دنبالش رفتم و با ادب پرسیدم: شما برای چه اینجا آمدید! گفت: پدر من مرحوم شده. خدا رو شکر در قطعه ای قرار دارد که برادر شما هم حضور دارد. اما توضیح بیشتری نداد!


ادامه دارد...
@rahian_nur
#همسفر_شهدا
#قسمت_بیست_سوم
#سید_علیرضا_مصطفوی

سید در کار فرهنگی خیلی فعال بود. تلاش می‌کرد تا همه گونه دانش‌آموزی را جذب نماید. حتی آنها که ظاهر درستی نداشتند. می‌گفت: اینها به این دلیل دچار انحراف می‌شوند که شیرینی ارتباط با خدا را نچشیده‌اند. لذا سعی می‌کرد حتی با کسانی که امیدی به آنها نبود رفیق شود و ازاین طریق آنها را هدایت کند.


صبح جمعه بود. با چند نفر از بچه‌های کانون از جلسه دعای ندبه برمی‌گشتیم. دو نفر از همان جوانهای هرزه درآن سوی خیابان ایستاده بودند. خودشان را مخفی کرده بودند. اسم سید را می‌آوردند و مسخره می‌کردند.

سید یکدفعه به آنطرف رفت. با خودم گفتم: حتماً یک دعوای حسابی راه می‌اندازد. به دنبالش دویدم. یکدفعه در مقابل آن دو نفر قرار گرفت. فکر نمی‌کردند که سید به سراغشان بیاید.

آنها را شناختم. قبلاً از بچه‌های کانون بودند. اما به خاطر دوستان بد از مجموعه جدا شده بودند. سید با لبخندی بر لب به آنها سلام کرد و دست داد. از خجالت گوشهایشان سرخ شده بود.

بعد حالشان را پرسید و گفت: چرا کانون نمی‌آیید!؟ در مورد برنامه فوتبال و... صحبت کرد. بعد هم خداحافظی کرد و رفتیم. سید با این کار نحوه درست برخورد کردن با مردم را به ما نشان می‌داد.

یکی از شاگردان سید می گفت: آشنایی من با سید برمی گردد به یک گناه! من دوره راهنمایی بودم. بعد از ظهر در خیابان شهید چنگروی به دنبال ناموس مردم بودم! یکدفعه سید در مقابلم قرار گرفت. او را نمی شناختم. ابتدا با ترساندن و ... با من برخورد کرد. مدتی بعد با من رفیق شد. سلام و علیک می کرد. حسابی تحویل می گرفت. آهسته آهسته مرا به سمت مسجد و هیئت و ... کشاند.

آقا سید جواد برادر سید می‌گفت: با هم از میدان آیت الله سعیدی به خانه برمی‌گشتیم. جوانی به سمت ما آمد. با سید دست داد و روبوسی کرد وگفت: مخلص آقا سید هم هستیم. خیلی نوکریم!

چهره‌اش اصلاً به بچه‌های مسجدی شباهت نداشت. موهای ژل زده و بلند. شلوار تنگ و... . وقتی رفت به شوخی گفتم: علیرضا، این کی بود. نگفته بودی از این رفیقا داری! بعد با خنده گفتم: پس تو بجای مسجد، می‌ری با اینها رفیق می‌شی!؟

خندید وگفت: نه بابا، همین یکی بود. پسر خوبیه فقط ظاهرش غلط اندازه.کمی جلوتر مشغول صحبت بودیم.

یک نفر دیگه جلو آمد و گفت: سلام آقا سید! بعد علیرضا را بغل کرد. این یکی چهره‌اش به مراتب از نفر قبلی بدتر بود. ظاهرش مثل خلافکارها بود. ازخنده صورتم سرخ شده بود. علیرضا هم همینطور.

وقتی خداحافظی کرد به من نگاهی کرد و خندید. بعد گفت: هدفم از رفاقت با اینها فقط خداست. شاید با یاری خدا بتوانم بیارمشان سمت مسجد و... .

یکبار هم در حیاط مسجد نشسته بود کنار یکی از همین افراد، یک ساعت به درد و دل او گوش کرد. بعد هم شروع کرد به نصیحت کردن.

پرسیدم: سید تو مگه کار نداری. ول کن اینها رو! نگاهی به من کرد و گفت: من اگه درد دل او را گوش نکنم و او را نصیحت نکنم مطمئن باش سراغ دوستان خراب خودش می‌رود و آنها هم آنطور که می‌خواهند نصیحت می‌کنند. این کار ما مثل امر به معروف است.

بارها دیده بودم که با روشهایی نو، بچه‌ها را امر به معروف می‌کرد. به طوری که اثر کار او به مراتب بالاتر از دیگران بود.


از مدرسه برمی‌گشتیم. روز شهادت یکی از معصومین بود. صدای نوار مبتذل از اتومبیل کنار خیابان بلند شده بود. سید نگاهی کرد. یک لحظه به سمت جوان راننده رفت. از شیشه کنار راننده سرش را جلو آورد و بی‌مقدمه گفت: شما راحت باش!

جوان راننده نگاهی به سید و پیراهن مشکی او کرد. بعد با ادب گفت: ببخشید و نوار را خاموش کرد.

وقتی در جمعی نشسته بودیم اجازه نمی‌داد از کسی که در بین ما نیست حرفی زده شود. همیشه جلوی غیبت را می‌گرفت. وقتی پشت سر کسی در جمع حرفی زده می‌شد. سید به حالت آژیر کشیدن می‌گفت: غی، بت. غی، بت و...

به این ترتیب جلوی کار اشتباه را می‌گرفت. در برخورد با اشتباهات بچه‌ها نیز برخورد سید مثال زدنی بود. اگر کسی اشتباهی را انجام می‌داد، سید با چشم او را تنبیه می‌کرد! نگاه تندی به او می‌کرد تا شخص خودش به اشتباه خود پی ببرد.

@rahian_nur
Forwarded from اتچ بات
#قسمت_بیست_دوم
#همسفر_شهدا
#سید_علیرضا_مصطفوی

می‌گفت: خداوند در قرآن فرموده مؤمنین از آنچه خدا روزی آنها کرده انفاق می‌کنند. نه اینکه اضافه مال را بدهند. بعد هم برای ما از دل نبستن به مال دنیا می‌گفت و خودش قبل از همه به آن عمل می‌کرد.

مادرش ماهیانه مبلغی از حقوق پدری را به سید می‌داد. او هم سعی می‌کرد با همان مبلغ امورات خود را بگذراند. مبالغی را که از شهریه حوزه یا از منبرها و... دریافت می‌کرد در یک صندوق قرض‌الحسنه واریز می‌کرد تا به نیازمندان وام پرداخت شود. سید از این طریق به بسیاری از دوستانش وام داد تا عازم کربلا شوند. این پول هنوز هم در این صندوق جهت وام موجود است.

کت و شلوار بسیار زیبایی داشت. در مراسمات جشن اهل بیت می‌پوشید. یکبار گفتم: سید این کت وشلوار رو چند خریدی!؟ اگه

جایی سراغ داری که قیمت مناسب می‌فروشه به ما معرفی کن. سید نگاهی به من کرد و گفت: سایز من به تو می‌خوره، فردا برات می‌یارم!

همان شب کت وشلوار خودش را داد خشکشویی. فردا آورد و تحویل من داد. هر چه اصرار کردم بی‌فایده بود. سید می‌گفت: این یک هدیه ناقابل است برای شما!



سید یکبار هم به همین صورت کفشهایش را هدیه داده بود.

چفیه عربی زیبایی داشت که از کربلا آورده بود. خیلی به آن علاقه داشت. در بیشتر اردوها همراهش بود. یکی از بچه‌ها گفت: آقا سید می‌تونم چفیه شما را تا شب نگه دارم.

سید چفیه را داد. شب بود که آن دانش آموز چفیه را آورد. سید گفت: این چفیه مال شماست. من به قصد هدیه آن را دادم. شما هم قدر این یادگار کربلا را بدان.

وسیله نداشت. برای رفتن به هیئت و رسیدگی به کارهای مسجد خیلی اذیت می‌شد. برای همین تصمیم گرفت موتور بخرد. چهارصد هزارتومان پس انداز کرد.

با خبر شد که کاروان کربلا برای عرفه 88 ثبت نام می‌کند. بچه‌های بسیج و مربیان مسجد را جمع کرد. با آنها صحبت نمود. قرار شد همگی با هم راهی کربلا شوند. پول موتور را بین بچه‌ها پخش کرد تا پیگیر کار گذرنامه باشند. هر چه داشت خرج بچه‌ها کرد. اما با عروج ملکوتی سید، برنامه سفر کربلا به هم خورد.







از جلوی مسجد رد می‌شدم. شب هفت سید بود. پیرمرد رفتگر خیره شده بود به اعلامیه سید. از کنارش رد شدم. باتعجب دیدم اشک تمام صورت پیرمرد را گرفته!

جلو رفتم و سلام کردم. پیرمرد پرسید: این سید چی شده؟ چرا فوت کرده؟!

ماجرا را تعریف کردم. پیرمرد گفت: خدا رحمتش کنه. من مشکل شدید مالی داشتم. یکی از آقایان مسجدی سفارش من را به ایشان کرد. آقا سید هم کمک مالی برای من فراهم کرد هم برایم وام گرفت.

شبیه این ماجرا را نیز یکی از کسبه اطراف مسجد تعریف کرد.
@rahian_nur
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
#قسمت_بیست_یکم
#همسفر_شهدا
#سید_علیرضا_مصطفوی

علیرضا پسری بود بسیار متواضع.
همیشه حتی در مقابل کوچکتر از جا بلند می‌شد و احترام می‌کرد. می‌گویند ادب انسان را به اوج کمالات می‌رساند. همین ادب و احترام باعث شده بود که بسیاری از افراد مجذوب اخلاق سید شوند.
کلمه ببخشید همیشه در کلام او بود.


به خانواده و مسائل خانوادگی بسیار اهمیت می داد. بارها برای تولد بچه های فامیل خصوصاً فرزندان خواهرش کادو می گرفت. همبازی بسیار خوبی برای بچه ها بود. برای همین همه بچه های فامیل برای 22 سالگی او تولد گرفتند.

در هنگامی که کسی حتی کوچکتر، مشغول صحبت بود او سراپا گوش بود. بعد خوب فکر می‌کرد و جواب می‌داد. اخلاقش نمونه اخلاق بزرگان دین بود.

در کارهای مسجد و کارهای فرهنگی جمله حضرت امام را می‌گفت:
🔸 ما مأمور به انجام وظیفه هستیم. نه گرفتن نتیجه.
بر این اساس سعی می‌کرد کار را خوب انجام دهد و اگر نتیجه مورد نظر را نمی‌گرفت ناراحت نمی‌شد...

در خانه خیلی کم حضور داشت. آن زمان محدود را هم مشغول مطالعه بود. از تلویزیون به دیدن اخبار وبعضی از برنامه‌های سیاسی قناعت کرده بود. می‌گفت:
بسیاری از برنامه‌های تلویزیون برای سرگرمی است. برای کسی است که بی‌کار وبی‌هدف است و نمی‌داند وقتش را چگونه پر کند. اما ما هدف داریم. بچه مذهبی نباید شبانه روزش را پای تلویزیون تلف کند.

به مسائل سیاسی مسلط بود. از اساتیدی که در امور سیاسی باتجربه بودند استفاده می‌کرد. برای دانش‌آموزان خصوصاً دبیرستانی‌ها کلاسهایی در مورد تحلیل سیاسی و... می‌گذاشت.

ساده بود وبی آلایش. وقتی کار مسجد را شروع کرد، دیوارهای اطراف بسیار کثیف و خراب بود. لباس کار پوشید و با بچه‌ها مشغول شدند. بیشتر دیوار را گچ‌کاری کردند و شعار نوشتند. این یادگارهای سید هنوز هم پابرجاست.
.

هیچوقت ندیدیم که بی مورد عصبانی شود. اگر در اوج عصبانیت بود سریع خودش را کنترل می‌کرد. به اعصاب و رفتارش کنترل داشت.
در کارهای مسجد خیلی حرف شنید. خیلی اذیت شد اما هیچ برخوردی نکرد. در عمل به دیگران ثابت کرد که روش او درست بوده.
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹

@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹

#همسفر_شهدا
#قسمت_بیستم
#سید_علیرضا_مصطفوی
.
وصیتنامه و زندگینامه شهدا را خوب مطالعه می‌کرد. با خانواده‌های آنها صحبت می‌کرد. سید به این نتیجه رسیده بود که تمامی شهدای ما فداییان راه امام بودند. فداییان راه ولایت.

می‌گفت: شعار هیچ یک از شهدا رسیدن به آزادی و ایران آباد و... نبوده. همه به عشق امام و به خاطر ولایت جان خودشان را برکف گرفتند.

سید تمام کتابهایی را که در مورد ولایت فقیه بود مطالعه می‌کرد. بارها در مورد ولایت فقیه با افراد مختلف بحث می‌کرد. همیشه در اینگونه موارد صبر می‌کرد تا طرف مقابل دلایل و استدلال خود را بیان کند.
ما که در کنار سید بودیم احساس می‌کردیم کم آورده. اما بعد سید بالحنی آرام شروع به پاسخ دادن می‌نمود. بسیار زیبا و استادانه این دلایل را رد می‌کرد.

در یکی از بحث‌ها طرف مقابل هر چه گفت سید جواب داد. آن آقا در پایان با عصبانیت گفت: همه دلایل شما درست. اما حرف ما اینه که رهبر، مجتهد نیست. یکدفعه و یک شبه شد آیت الله. تا روز قبل حجت الاسلام بود.

سید لبخندی زد وگفت: امام رو قبول داری!؟ طرف باتعجب گفت: خُب آره مقلدش بودم. سید گفت:‌ اگه امام مجتهد بودن آقا رو تأیید کرده باشه قبول می‌کنی؟ گفت: آره

سید ادامه داد: ‌برو حکم تنفیذ ریاست جمهوری آقا رو بخوان. در آنجا امام می‌فرماید: من شما را مجتهد مسّلم می‌دانم.

کلام رهبر برای او فصل الخطاب بود. هر چه آقا می‌گفت بدون چون و چرا می‌پذیرفت. پیام رهبر که پخش می‌شد کامل گوش می‌کرد. بعد قسمتهای مهم آن را تایپ می‌کرد. آنها را در تابلو مسجد یا حوزه نصب می‌کرد. بعضی از صحبتهای رهبر را نیز در گوشی خودش نگه می‌داشت و برای بچه‌ها ارسال می‌کرد.

یکی از اعیاد مذهبی بود. ظهر با کت و شلوارآمد مسجد. خیلی شاد بود. گفتم: سید چیزی شده خیلی خوشحالی، نکنه امر خیر... خندید و گفت: نه، امروز یکی ازبچه‌ها کارت دیدار گرفته بود با هم رفتیم بیت رهبری.

بعد ادامه داد: امروز سعادت داشتم از 15 متری، رهبر را دیدم. بچه‌ها دور ما جمع شده بودند. سید ادمه داد: شما نمی‌دونید که رهبر خوب و مقتدر چه نعمت بزرگیه. باید به کشورهای همسایه بریم تا معنی ولایت فقیه رو بفهمیم.

همین عراق که بیشتر مردمش شیعه هستند. تو عراق آمریکا هر کاری بخواد می‌کنه. پدر مردم عراق رو در آورده. نفت رو می‌بره و تروریست براشون می‌فرسته.

بعد مکثی کرد وگفت: عاقبت به خیری یعنی اینکه حرف رهبر را عمل کنیم. باید مطیع رهبر بود. باید رهرو ولایت بود. بعد گفت: پارسال یکی از جانبازهای محل از دنیا رفت. در عالم خواب، آمد و گفت: می‌دونید اون طرف چه خبره!؟

بعد گفته بود: در برزخ غیر از سؤالاتی که می‌دانید، از من در مورد ولایت فقیه سؤال کردند! چقدر حمایت کردی؟! چقدر مطیع رهبر بودی!
تیر ماه 88 بود. وارد مسجد شد. رنگش پریده بود. تا حالا ندیده بودم اینقدر نگران باشد. رفت سراغ کمد تبلیغات. قوطی رنگ را برداشت و حرکت کرد.

باتعجب پرسیدم: چی‌ شده؟! گفت: روی پل عابر، نزدیک ورزشگاه حرف زشتی به رهبر نوشته‌اند. دارم می‌رم پاکش کنم

@rahian_nur
در ایام محرم و فاطمیه دیگر لبخند برچهره اش نبود. در فاطمیه همیشه لباس مشکی می پوشید. می گفت: پوشیدن لباس مشکی ما این سؤال را دارد: به چه جرمی مادر ما را کشتند!؟ فراموش نمی کنم. ... به من گفت: من هر سال در ایام فاطمیه اتفاقی برایم می افتد تا یاد مادر پهلو شکسته ام باشم. امسال داشتم از خیابان عبور می کردم. خانم با حجابی جلوتر از من بود. یکدفعه به زمین خورد و چادرش خاکی و پاره شد. خانمهایی که رد می شدند کمکش کردند. من همانجا ایستاده بودم. بغض گلویم را گرفته بود. یاد مدینه افتادم. سید این ماجرا را تعریف می کرد و اشک می ریخت.

#کتاب_همسفر_شهدا #سید_علیرضا_مصطفوی
#فاطمیه
#یازهرا
اللهم عجل لولیک الفرج
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹


#همسفر_شهدا
#قسمت_سیزدهم ( ادامه)
#سید_علیرضا_مصطفوی

سید همیشه می‌گفت: یکی از بهترین راه‌های جذب بچه‌ها به مسجد و برنامه‌ها، ورزش است. با شروع فعالیت‌های تابستانی، یکی از زمین‌های فوتسال ورزشگاه را مهیا کرد. از آنبه بعد هر هفته فوتبال داشتیم.

سید از نوجوانی مثل خیلی از بچه‌ها به فوتبال علاقه داشت. خیلی خوب بازی می‌کرد. خصوصاً در دفاع عالی بود. به هیچ وجه توپ از او رد نمی‌شد! (یا اگر رد می شد بازیکن رد نمی شد!!)

مدتی بعد به یکی از تیم‌های فوتبال علاقه پیدا کرد. خیلی شدید طرفدار آن تیم شده بود. اما بالطف خدا این علاقه کاذب و بی‌مورد را کنار گذاشت.

همیشه می‌گفت: به جای تماشای فوتبال وعلاقه بیش از حد به تیم‌ها، باید خودمان ورزش کنیم. توصیه او به همه بچه‌های کانون همین بود: بجای اینکه وقت وعمرتان را صرف قرمزو آبی کنید، خودتان بازی کنید تا بدنی قوی‌تر داشته باشید.

در فوتبال هم بچه‌ها را تفکیک می‌کرد. بازی بزرگترها و کوچکترها از هم جدا بود. به نظم در برنامه‌ها خیلی اهمیت می‌داد. اگر می‌گفت: ساعت شش جلوی ورزشگاه، همه باید همان ساعت می‌آمدند.

برنامه فوتبال سید هم مثل یک کلاس آموزشی بود. او با برخورد خوب خودش کاری کرده بود که کسی سر دیگری داد نمی‌زد. در حالی که همه بچه‌ها در اوج هیجان بودند هیچکس حرف زشت از دهانش خارج نمی‌شد.

روحیه برادری و از خود گذشتگی را در بین بچه‌ها تقویت کرده بود. کاری کرده بود که بازی فوتبال بچه‌ها احتیاج به داور نداشت. هر کس داور خودش بود!

در فوتبال هم نیرو‌سازی کرده بود. چند نفر از بچه‌های دبیرستانی به عنوان مربیان بچه‌های راهنمایی حضور داشتند.بچه‌ها می‌توانستند دوستانشان را برای فوتبال بیاورند. می گفت: اینجا بهترین مکان برای جذب نیروست.

*

*

کنار زمین فوتبال نشسته بودیم. مدتی بود که سید طلبه شده بود. نوبت تیم سید شد. به همراه تیم وارد زمین شد. پیراهن رئال‌ مادرید پوشیده بود با یقه بسته و آستین بلند!

بچه‌ها می‌گفتند: سید پیراهن یقه آخوندی رئال رو خریده!

همانروز به توصیه سید از بازی بچه‌ها فیلم گرفتیم. در کانون هر هفته یکبار برنامه پخش فیلم داشتیم. سید کار مونتاژ فیلم را انجام داد. در یکی از مراسمات جشن، برنامه نود را اجرا کرد! خودش شده بود فردوسی‌پور، یکی از مربی‌ها هم شده بود کارشناس! فیلم فوتبال را پخش کرد. هیچوقت ندیده بودم بچه‌ها اینقدر بخندند!

مدتی بعد بعد از فوتبال دور هم نشسته بودیم. سید می‌گفت: می‌خوام برم کونگ‌فو! می‌گفت: نیروی فرهنگی باید با ورزشهایی که بچه‌ها علاقه دارند مسلط باشه یا حداقل آشنا باشه.

یکی از بچه‌ها خیره شده بود به سید. گفتم: چیزی شده!؟ گفت: می‌دونی سید شبیه کدوم بازیکن فوتباله؟!

باتعجب گفتم: نه!

گفت: دیوید بکهام اگه ریش وعینک بذاره می‌شه آقا سید خودمون!

همه با خنده حرفش را تأیید کردند. بعد هم رفتند دور سید و می‌گفتند: آقا سیدامضا بده! سید باتعجب گفت: چی شده!؟

بچه‌ها با خنده می‌گفتند: جناب سید بکهام ما تازه شما رو پیدا کردیم!

ادامه دارید...

@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#همسفر_شهدا
#قسمت_سیزدهم
#سید_علیرضا_مصطفوی

ورزش
رفتم دم در. دوستم بود. آمده بود دنبال من. قبلاً گفته بود که صبح‌های جمعه با بچه‌های مسجد به فوتبال می‌رود. اما من از بسیج و مسجد و... ذهنیت خوبی نداشتم. دوستم گفت: تویکبار بیا، اگه نخواستی دیگه نیا. پول هم که نمی‌خواد بدی.

با هم رفتیم ورزشگاه. بچه‌ها مشغول یارکشی بودند. به دوستم گفتم: رئیس شما کیه؟ گفت: رئیس چیه؟! آقا سید همون که پیش بچه‌ها ایستاده، مسئول کارهای فرهنگی مسجد

از دور نگاهش می‌کردم. به نظر آدم بدی نبود. اما من احساس غریبگی می‌کردم. نگاه سید یکدفعه به من افتاد. بالبخندی برلب به سمت من آمد. دستش را جلو آورد وسلام کرد.

شروع کرد به حال واحوالپرسی. انگار سالهاست که من را می‌شناسد. من را هم آورد توی تیم خودش. چند بار هم به من پاس داد. حسابی باهاش رفیق شدم.

دوستم پرسید: آقا سید چطوره؟! گفتم: خیلی باحاله، کاشکی زودتر باهاش رفیق شده بودم.

بعد از فوتبال آقا سید گفت: دوست داری بیای توی کانون، ما اونجا هم کلاس زبان داریم هم اردو هم...

گفتم: بله، خیلی دوست دارم بیام.

شب با پدرم رفتیم مسجد. بعد از نماز بچه‌ها دورآقا سید جمع شده بودند. آمدیم جلو. سید بلند شد و با ادب سلام کرد. بعد با پدرم مشغول صحبت شد. من از آن روز عضو کانون شدم. هر شب مسجد و... . نمازهایم را هم شروع کردم. همه اینها را مدیون سید هستم.

ادامه دارد
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🌸🌸🌸
🌸

#سید_علیرضا_مصطفوی
#قسمت_دوازدهم ( ادامه)
#همسفر_شهدا



در پایان هم مسابقه حدیث برگزار می‌شد.سید در بالای برگه آدرس هیئت حدیث هفته را می‌نوشت. بعد هم به کسانی که حدیث را حفظ کرده بودند جایزه می‌داد. جوایز او چیزهای کم هزینه اما بیشتر معنوی بود. کل این برنامه در کمتر از صد دقیقه برگزار می شد.

بیشتر هفته ها بعد از پایان برنامه هیئت با مربیان می رفتیم زیارت حضرت سید الکریم عبداعظیم حسنی. می گفت: شب جمعه شب زیارتی آقا ابا عبدالله الحسین (ع) است. برای همین می رویم جایی که ثواب زیارت کربلا را داشته باشد.

تنوع در هیئت رهروان زیاد بود. بارها جلسه هیئت را برسر مزار شهدای گمنام پارک چهل تن یا دیگر اماکن مذهبی برگزار می‌کرد. بعضی مواقع به جای سخنرانی برنامه پخش فیلم مذهبی و دفاع مقدس داشتیم. می‌گفت: همیشه سر وقت در هیئت حاضر باشید. هیچوقت هم به خاطر نیامدن به هیئت خودتان را نبخشید. با دوری از این جلسات فقط خودتان ضرر می‌کنید.

می گفت : هیئت و مجلس امام حسین (ع) مثل یک گنج در یک جای تاریک میمونه. تا به روشنایی نرسیم قدر و ارزش هیئت رو نمی فهمیم. بعد ادامه داد: دنیا همون شب تاریکه، روز هم یعنی قیامت.

سید تمام وقتش را برای امام حسین (ع)گذاشته بود. بعد از عروج سید شبی در عالم خواب او را دیدم. می‌دانستم از دنیا رفته. با تعجب گفتم: سید، از آنطرف چه خبر!؟ نگاهی کرد و گفت: اگر می‌دانستم اینجا چه خبر است بیشتر برای امام‌حسین (ع) کار می‌کردم.

همیشه تاکید می‌کرد با خودتان دفتر بیاورید و مطالب مهم را بنویسید. جلسه فوتبال جداگانه‌ای برای بچه‌هایی که در هیئت بودند برپا کرده بود.در هیئت طوری کار می‌کرد که بچه‌ها خسته نشوند. تلاش می‌کرد که از میان آنها انسانهایی عاشق خدا و اهل‌بیت تربیت شوند.









در ایام محرم و فاطمیه دیگر لبخند برچهره اش نبود. در فاطمیه همیشه لباس مشکی می پوشید. می گفت: پوشیدن لباس مشکی ما این سؤال را دارد: به چه جرمی مادر ما را کشتند!؟

فراموش نمی کنم. فاطمیه سال 88 به من گفت: من هر سال در ایام فاطمیه اتفاقی برایم می افتد تا یاد مادر پهلو شکسته ام باشم. امسال داشتم از خیابان عبور می کردم. خانم با حجابی جلوتر از من بود. یکدفعه به زمین خورد و چادرش خاکی و پاره شد. خانمهایی که رد می شدند کمکش کردند. من همانجا ایستاده بودم. بغض گلویم را گرفته بود. یاد مدینه افتادم. سید این ماجرا را تعریف می کرد و اشک می ریخت.



محرم بود. بچه‌ها علاقه داشتند دسته عزاداری راه بیاندازند. با سید مطرح کردیم. گفت: خوبه، اولین شب جمعه اول ماه محرم حرکت می‌کنیم.

پنجاه سربند یاحسین(ع) و پنجاه پرچم کوچک که روی آن نوشته بود: هیهات مناالذله به تعداد بچه‌ها تهیه کرد. بلندگو را هم آماده کرد.

آن شب هیئت در منزل یکی از مربیان برپا بود. بعد از نماز دسته عزادار از جلوی مسجد حرکت کرد. از علامت و دیگر وسایل زائد هم خبری نبود.

جلوه زیبایی ایجاد شده بود. عزاداری سنتی بچه‌ها و سوز درونی سید، باعث شد که هر رهگذری مجذوب آنها شود. مردم کنار خیابان ایستاده بودند و گریه می‌کردند.

ادامه دارد...
@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🌹🌹🌹🌹
🌹
#سید_علیرضا_مصطفوی
#قسمت_دوازدهم
#همسفر_شهدا

- رهروان شهدا
تابستان 84 رو به پایان بود. با اتمام تعطیلات عملاً پای درس و مدرسه به میان می‌آمد. در نتیجه ارتباط بچه‌ها با مسجد کمتر می‌شد.

شهریور ماه بود. سید طرح تشکیل هیئت دانش‌آموزی را اعلام کرد. بسیاری از نیروها ومربیان فرهنگی با این کار مخالفت کردند. می‌گفتند: برگزاری هیئت با اهداف ما سازگار نیست. کانون جای نظم و برنامه‌ریزی است. اما تشکیلات هیئت منظم نیست و...

سید اما مصمّم بود. دلایل زیادی هم برای این کار آورد. می‌گفت: اگر این بچه‌ها را با امام حسین (ع) پیوند دهیم مشکل حل است. می‌گفت: تهاجم فرهنگی دشمن آنجا اثر می‌کند که ما از اهل بیت دور باشیم. بعد هم ماجرای خواب شهید ابراهیم هادی را تعریف کرد . مسئول فرهنگی یکی از مساجد می‌گفت: پایان تابستان بود. مانده بودیم که چگونه ارتباط بچه‌های کانون را با مسجد حفظ کنیم. شهید هادی را در عالم خواب دیدم. همه مربیان را در مسجد جمع کرده بود. می‌گفت: هیئت، هیئت راه بیندازید. برای بچه‌ها صحبت کنید. کار کنید. تا بچه‌ها با عشق امام‌حسین(ع) تربیت شوند.

فردا شب سید آمد. با پرچمی که روی آن نوشته بود: هیئت رهروان شهدا



هیئت برپا شد. با حضور همان دانش‌آموزان. در شبهای جمعه. سید می‌گفت: شب جمعه درهای رحمت خدا باز است. شب زیارتی آقا اباعبدالله است. جمعه هم تعطیل است. برای همین بهترین زمان تشکیل هیئت است.

جلسات رهروان شهدا به صورت سیار در منازل بچه‌ها بود. می‌گفت: با اینکار خانواده‌ها هم با مربیان و دوستان فرزندشان آشنا می‌شوند. از طرفی باعث خیر و برکت برای آنهاست.

هیئت رهروان شهدا از یک جلسه مذهبی فراتر بود. سید اهداف بسیاری را با برگزاری این هیئت دنبال می‌کرد.

شروع کار جلسه با قرائت قرآن بود. در زمانی کوتاه روی آیات و ترجمه کار می‌کرد. بعد قسمتی از وصیتنامه یک شهید خوانده می‌شد.(تهیه وصیتنامه شهدا به عهده خود بچه‌ها بود) بعد موقع سخنرانی بود. یا خود سید یا دوستان حوزوی سخنرانی می‌کردند. صحبتهای آنها در سطح خود بچه‌ها بود. بحثهای اعتقادی، اخلاقی و...

سید از مباحث ساده و مثال های ملموس شروع می کرد و بعد به نتیجه مورد نظر می رسید.

به یاد دارم چند جلسه در مورد مشکلات جامعه نظیر: حجاب، ماهواره، تهاجم فرهنگی، تاریخ انقلاب، فساد و...صحبت کرد. اطلاعاتش خیلی خوب بود. فن بیان خوبی داشت. بچه‌ها اصلاً احساس خستگی نمی‌کردند.

پایان برنامه هیئت مداحی بود.

می گفت: خدا به مؤمنین فرموده: با وسیله به دَرِ خانه من بیایید. پس چه وسیله ای بهتر از اهل بیت. ما دستمان خالی است. تنها چیزی که به ما آبرو می دهد توسل به این چهارده نور پاک است.

سید در مداحی هم سعی می کرد معارف بچه ها را بالا ببردو زمانی بود که بیشتر مداحان از زیبایی حضرت عباس (ع) می خواندند. سید می گفت : شما بروید دید وبینش و ادب حضرت عباس (ع) را یاد بگیرید.

مداحی سید سوز عجیبی داشت. هر هفته یا جشن داشتیم یا عزاداری. هفته ‌هایی هم که مناسبت خاصی نبود ذکر توسل داشتیم. در جشن های اهل بیت سنگ تمام می ذاشت.

یکبار سرودی را آماده کرده بود به سبک : ای ایران ای مرز پر گهر ... ، بچه ها هم دست می زدند و هم می خندیدند. سید مصداق کلام نورانی معصومین بود که می فرمایند: شیعیان ما در شادی ما شاد و در عزاداری ما عزادارند. برنامه هیئت واقعاً کامل بود. بچه ها لذت می بردند.





سید برای پایان مداحی هیئت ، شعری سروده بود. بچه ها همه با هم می خواندند. خیلی تأثیر گذار بود.

به نماز جماعت هم خیلی اهمیت می داد . هر گاه برنامه هیئت با اذان تلاقی پیدا می کردبرنامه را قطع می کردو نماز جماعت بر پا می کرد.سید در برنامه های کانون هم همبنطور بود. نماز جماعت اول وقت محور همه فعالیت هایش بود.


ادامه دارد۰۰۰۰
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@rahian_nur
Ещё