راهیان نور

#قسمت_دوم
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
🔺🔻🔺🔻
🔺
🔻
#قسمت_دوم

سلام دوست شهدایی من🖐

🤔😟شاید برای شما هم سوال شده باشه که نحوه انتقاد درست در فضای امروز جامعه ما به چه شکل باید انجام بشه
ما با توجه به صحبت های حضرت اقا به این سوال پاسخ میدیم

گاهی اوقات انتقاد بایستی عمومی هم باشد؛
⬅️ ما همیشه معتقد نیستیم که انتقاد بایستی درِگوشی باشد؛ نه، گاهی هم باید عمومی باشد،
❗️❗️امّا اینکه ما به نحوی انتقاد بکنیم که آن شنونده‌ی انتقاد به تعبیر رایج بندِ دلش پاره بشود و بگوید «دیگر همه چیز از دست رفت، پدرمان درآمد»، این‌جوری نباید انتقاد بکنیم
؛ ما گاهی اوقات اشتباه میکنیم در کیفیّت انتقاد کردن و این‌جوری کار میکنیم.
این دستگاه‌هایی هم که مورد انتقاد قرار میگیرند، خب کارهای خوب هم دارند،
🎦 آن کارهای خوب را هم باید گفت
.⬇️
بنده چند روز پیش از این در یک جلسه‌ای که با آقایان داشتیم،
📢 به آقایان دولتی‌ها گفتم
که
⬅️کارهای مثبت را باید دید، کارهای منفی را هم باید دید؛ این‌جور نباشد که ما همه‌ی کارهای منفی را ببینیم
⬇️
. دولت، هم کارهای مثبت دارد، هم مشکلاتی دارد؛ مجلس همین‌جور، قوّه‌ی قضائیّه همین‌جور، دستگاه‌های گوناگون همین‌جور؛ همه‌مان این‌جور هستیم که یک چیزهای مثبتی داریم؛ خَلَطوا عَمَلًا صالِحًا وَ ءاخَرَ سَیِّـئًا عَسَی اللهُ اَن یَتوبَ عَلَیهِم،

نتیجه ؟⁉️
دوست شهدایی من
حواسمون‌به نحوه انتقادمون باشه
طوری انتقاد نکنیم که مخاطبمون به جای اینکه متوجه نقاط ضعف بشه کلا از همه چی ناامید بشه !
اگه نقاط ضعف رو میگیم نقاط قوتم باید بگیم و مخاطب رو امیدوار به آینده کنیم
@rahian_nur
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صحبت های امام خامنه ای در مورد شهید احمد کاظمی
#قسمت_دوم
@rahian_nur
راهیان نور
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃 🍃 🌸 به نام خدا #قسمت_اول #فصل_اول #کودکی به روزهای دور نگاه میکنم، به اولین لحظات حرکت قطار زندگی از مبدا کودکی ام .قطاری که در هر پیچ بارش سنگین تر می شود. باری پر از خاطره ،لبخند،گریه ،درد ،شادی، عشق و عشق و عشق. امروز در پس روزهای رفته، در جست…
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃
🍃
🌸
🌷من زنده ام🌷
#قسمت_دوم
#فصل_اول
#کودکی

از هر خانه ده، دوازده بچه ی قد و نیم قد بیرون می زد. هرکس همبازی هم سن و سال خودش را پیدا می کرد. از حیاط خودمان دوستم زری را صدا می زدم با لکنت زبانی که داشت بریده بریده بله را به من می رساند.
همیشه یکی از همسایه ها یا زاییده بود یا شیر می داد و این موضوع باعث شده بود مادرهایی که به
اندازه ی کافی شیر نداشتند یا مریض بودند، بچه ها را به خانه ی آن یکی همسایه بسپارند تا چند روزی شیر بخورند. با این حساب همیشه تعدادی خواهر و برادر رضاعی هم داشتیم. مثلا برادرم علی که دنیا آمد مادرم مریض بود. من علی را قنداق پیچ می بردم پیش ننه مجید تا با دخترش فاطمه که هم سن اون بود شیر بخورد.
مادرم الهه ی مهر و سنبل صبر و استقامت بود. او به تمام معنا ابهت و جذبه ی مادرانه داشت و با خشم و عشق مادری می کرد. او از طایفه ی سربداران باشتین سبزوار و زنی مدبر بود اما سن و سال بچه ها را با تقویم به یاد نمی آورد. تقویم آن روزها تقویم طبیعی بود. تولد ها، مرگ ها، زندگی ها و همه چیز هماهنگ و همراه با طبیعت بود. مهم نبود چه روزی از ماه به دنیا آمده ایم. از یک تا سی فقط اعداد بی اعتباری بودند. اما وقتی تاریخ تولد ما با تغیرات طبیعت هماهنگ می شد عمر ما هم برکت پیدا می کرد
مادر سن همه ی ما را بر اساس وقت رویش خرما و خارک و دیری می شمرد و مزه مزه می کرد.
مثلا همه ما می دانستیم تولد من وقت خرما خوران بوده و تولد احمد خرما بر درخت بوده و علی هنگامی که خارک می خوردیم و مریم هنگام خرما پزان به دنیا آمده. این تقویم کاملا درست بود و ما حتی وقتی بزرگ شده بودیم برای اینکه بدانیم کی متولد شده ایم نمی پرسیدیم تاریخ تولد من کی است؟ فقط می پرسیدیم :موقع تولد من حال و روز و مزه خرما چطور بود؟
آفتاب سوزان و هوای شرجی و گرمای پنجاه درجه، همه ی ما را یک شکل و یک رنگ کرده بود. همه ی خاله ها و عموها و بچه هایشان یک شکل بودند. تنها پدرم رنگ دیگری داشت. بابا، بور و سفید و چشم هایش رنگی بود. من هنوز فکر میکنم قشنگ ترین چشم های دنیا چشمان بابای من بود که حتی آفتاب هم نتوانسته بود رنگ چشم هایش را بگیرد. مادرم می گفت: وقتی نوبت ما رسید، انگار استغفرالله خدا مداد رنگی اش تموم شد و فقط قلم سیاهش به ما رسیده بود، اما این آفتاب و گرما که برای کسی رنگ و رو نمی گذاشت
بر اساس قانونی که پدرم وضع کرده بود همه ی پسرها در یک اتاق و من، فاطمه ، مادرم و بچه ی آخر تا دوسال که شیرخوار بودند در اتاق دیگر می خوابیدیم. با همه ی فشردگی و بی جایی، بزرگ ترین اتاق ما مهمان خانه بود که خالی و تمیز و اتو کشیده ، آماده مهمان نوازی بود.
روزهای ما وقتی قشنگ تر بود که بی بی و آقاجون هم مهمان ما می شدند. به قدری ذوق زده می شدیم که از سر ظهر،آب شط را می انداختیم توی حیاط تا سوز آفتاب را بگیرد و شب همه دور بی بی حلقه بزنیم و به قصه های او گوش بدهیم. بی بی مثل همه ی بی بی های دنیا با عصاره ی عشق و مجبتی که در صدایش بود برایمان قصه می گفت. قصه های بی بی شبهای دراز را کوتاه و دنیای بی رنگ بزرگ ترها را برایم زیبا و دیدنی می کرد.
وقتی بی بی قصه میگفت سروته دنیا به هم دوخته و کوچک می شد تا دنیای به این بزرگی توی چشم های کوچک من جا بشه و خوابم ببره. فاصله ی سنی آقاجون و بی بی خیلی زیاد بود. اوایل فکر می کردم آقاجون ، آقاجون بی بی هم هست. چون او هم قصه گوی خوبی بود. به گمانم اصلا آقاجون به بی بی قصه یاد داده بود اما شور و حرارت بی بی در قصه گفتن خیلی بیشتر بود. قصه های آقا جون بیشتر به درد بزرگ تر ها می خورد. قصه های او از نفت و جنگ و قحطی و گرسنگی و آب پمپوز و ... بود اما قصه ی دلخواه من قصه ی دختر دریا بود; دختری که در یک بندر، کنار ساحل زندگی می کرد، دختری که اشک می ریخت و اشک هایش تبدیل به مروارید می شد. مردم بندر با جمع کردن دانه های مروارید و فروش آنها زندگی می کردند، تا اینکه آن بندر با سرعتی باورنکردنی یکی از بندرهای بزرگ و آباد جهان شد. مردم شاد و خندان زندگی می کردند اما دخترک همیشه گریه می کرد و کسی نمیدانست چرا. دلم برای دخترک می سوخت. همیشه فکر میکردم چرا آن دختر باید گریه کند؟ شاید پدر و مادرش را از دست داده یا شاید گم شده. از این فکر تنم می لرزید. چقدر از گم شدن دختر دریا دلم می سوخت اما به هر حال اگر او گم نمی شد و گریه نمی کرد مردم بندر خوشبخت نمی شدند و این قسمت خوب ماجرا بود که دخترک را قهرامان من و قصه اش را برایم دلخواه و خواستنی کرده بود.
داستان های بی بی زیاد بود دختر شاه پریان و جن و پری، ماه پیشونی، هفت برادر، مرشد و خارکن، شاه و گدا، پنج انگشتی و بهترین قصه ی بی بی دختر پرده رو بود.

ادامه دارد...✒️

@rahian_nur
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‍ ‍ #قسمت_دوم
همسر عزیز و پدر مهربان، این روزها حضورت را بیشتر از قبل احساس میکنم.به این باور رسیده ام که شهدا زنده اند.خودت که شاهد بودی.بعضی مواقع علی آقا، پسرمان گریه می کرد، خیلی بی تابی می کرد.خسته که می شدم با تو حرف می‌زدم و می گفتم:«محسنم، علی را چه کار کنم؟ خودت بیا».تو می آمدی، چون علی آرام آرام می‌شد.
می‌دانم که همیشه هم قرار است پیشمان باشی.اصلا خودمانی تر بگویم، زندگی جدیدی را شروع کرده ایم. مثل همه زندگی ها سختی هایی دارد، مشکلاتی دارد.اما، مهم این است که من فقط تو را دارم.این زندگی هم تفاوت هایی دارد، چون زندگی مان با بقیه فرق می کند، مثل همان روزها.پیوند این زندگی آسمانی است.
اما می‌دانم که باز برایم قرآن میخوانی، آن هم با ترجمه.کتاب خواندن هایمان ادامه دارد.گلستان شهدا هم که می‌رویم.مداحی هم برایم می کنی.
یادت هست چقدر این شعر را دوست داشتی.منم باید برم...آره، برم سرم بره....آن قدر گفتی و‌خواندی و گریه کردی و به سینه زدی که آخر هم رفتی.هم خودت و هم سرت.
راستی برایت نگفته ام، علی دیگر مثل قبل نیست.آرام تر شده.انگار فهمیده که بابایش قرار است بیاید و هر روز باید سنگ مزار پدرش را ببوسد تا خود صورتت را.همین هم برایش کافی است.
شب ها برایش قصه می گویم.یکی بود ، یکی نبود.پدری بود به نام محسن و ....با خودم قرار گذاشته ام هر شب یک داستان از تو برایش بگویم.موضوع های زیادی دارم.مثل، داستان روزهای گذشت و فداکاری ات در اردوهای جهادی.داستان عروس و دامادهایی که زندگی شان با عکس تو شروع شد.داستان فرزندی بنام امیر حسین که مادرش نامش را تغییر داد و شد محسن.داستان مشکلاتی که به واسطه متوسل شدن به تو حل شد.داستان مرد بودنت، نه ببخشید شیر مرد بودنت.
قصه ها را برایش می گویم تا بزرگ شود، مرد شود، جهادگر شود، ولایتی شود، پاسدار شود، شهید شود و مثل تو شود.
محسن دوست داشتنی ام؛ چه انقلابی به پا کرده ای؟!ببین.دنیا را زیر و رو کرده ای. دل ها را تکان داده ای. نه فقط در دنیای مجازی بیا و ببین برایت چکار کردند.برای آمدنت هم سنگ تمام می‌گذارند.رهبرمان هم گفتند:«محسن حججی، حجت بر همگان شد».
همسر مهربانم؛ بگذار از سکوت این شب ها هم برایت بگویم.با خودم فکر می کردم که اصلا مگر محسن من چند سال داشته؟ محسن جان، مرد من؛ جوان دهه هفتادی امروز علم اسلام افتاده است به دست تو، به نام تو. چگونه زندگی کرده ای، که خدا عاشقت شد. خدا که عاشقت شد تو را انتخاب کرد.وقتی خدا تو را خرید، اهل بیت هم به بازار آمدند. دوستت داشتند که تو هم عاشق آنها شده ای. عاشق که نه، اصلا تو مثل خودشان شده ای. دلنوشته هایت را خوانده ام. دوست دارم مثل حضرت علی اکبر در جوانی فدای اسلام بشوم...که شدی. می‌خواهم گوشه ای از مصائب حضرت زهرا (س) را بفهمم ....که فهمیدی.
@rahian_nur
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊

#حضــــــرت_یــــــار 💞

#جوان_ها_رهایم_نمی_کردند 📌

#قسمت_دوم 2⃣ (آخر)

@rahian_nur 🕊

فردای آن روز، بنده را به مسجد کوچکی بردند که حدود بیست، سی نفر جوان در آن‌جا حضور داشتند و همه دانش‌آموز. وقتی این جوانِ عزیزِ دانش آموز این‌جا صحبت می‌کردند، من به یاد آن جلسه افتادم و آن صحنه جلوی چشمم مجسّم شد. آن‌ها در سنین ایشان بودند. صندلی گذاشته بودند و من رفتم بحث گرمِ گیرای جذابی برای آن‌ها انجام دادم. یک ساعت و خورده‌ای برای‌شان صحبت کردم. و وقتی پا شدم بروم، این جوان‌ها من را رها نمی‌کردند. می‌گفتند باید باز هم بنشینیم حرف بزنیم. چون در شبستان نماز جماعت بر گزار می‌شد و بنا بود امام جماعت بیاید، این‌ها با دستپاچگی میز و نیمکت‌ها را جمعکردند و بنده را به اتاقک بالای شبستان بردند. من دیگر زمان نمی‌شناختم. شروع کردم با این جوان‌ها مبالغی صحبت کردن. این اولِ آشنایی من با همدان است. چند نفر از آن جوان‌ها را که من می‌شناسم، امروز جزو برجستگان و فعالان کشور عزیز ما و نظام جمهوری اسلامی هستند.

#التماس_دعا

@rahian_nur 🕊

Forwarded from عکس نگار
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊

#حضــــــرت_یــــــار 💞

#ما_هشت_خواهر_و_برادر_هستیم ... 📌

#قسمت_دوم 2⃣

@rahian_nur 🕊

غرض، خانمی بود خیلی مهربان، خیلی فهمیده و فرزندانش را هم _ البته مثل همهٔ مادران _ دوست می‌داشت و رعایت آن‌ها را میکرد.
پدرم عالم دینی و ملّای بزرگی بود. برخلافت مادرم که خیلی گیرا و حراف و خوش برخورد بود، پدرم مردی ساکت، آرام و کم‌حرف می‌نمود، که این تاثیرات دوران طولانی طلبگی و تنهایی در گوشه حجره بود. البته پدرم ترک زبان بود _ ما اصلا تبریزی هستیم، یعنی پدرم اهل خامنه تبریز است_ و مادرم فارسی زبان. ما به این ترتیب از بچگی، هم با زبان فارسی و هم با زبان ترکی آشنا شدیم و محیط خانه، محیط خوبی بود. البته محیط شلوغی بود. منزل ما هم منزل کوچکی بود. شرایط زندگی، شرایط باز و راحتی نبود و طَبعا این ها، در وضع کار ما اثر می گذاشت. من همان وقت، معمّم بودم. یعنی در بین سنین ده و سیزده سالگی، من عمامه به سرم و قبا به تنم بود، قبل از آن هم همینطور. از اوایلی که به مدرسه رفتم، با قبا رفتم، منتها تابستان‌ها با سرِ برهنه می رفتم. زمستان که می‌شد مادرم عمامه به سرم می‌پیچید. مادرم خودش دختر روحانی بود و
برادران روحانی هم داشت، لذا عامه پیچیدن را خوب بلد بود. سرِ ما عمامه می‌پیچید و به مدرسه می‌رفتیم. البته اسباب زحمت بود که جلوِ بچه‌ها، یکی با قبای بلند و لباس نوع دیگر باشد. طبعا مقداری حالت انگشت‌نمایی و این‌ها بود. اما ما بازی و رفافت و شیطنت و این‌طور چیزها جبران می‌کردیم و نمی‌گذاشتیم که در این زمینه‌ها خیلی سخت بگذرد. اما اینکه لباس ما را از اول، این لباس قرار دادند، به این نیت نبود. به خاطر این بود که پدرم با هر کاری کی «رضاخان پهلوی» کرده بود، مخالف بود _ از جمله، اتحاد شکل از لحاظ لباس _ و دوست نمی‌داشت همان لباسی را که رضاخان به زور می‌گوید، بپوشیم. میدانید که «رضاخان»، لباس فعلی مردم را که آن زمان لباس فرنگی بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحمیل کرد. ایرانی‌ها لباس خاصی داشتند و همان لباس را می‌پوشیدند. او اجبار کرد که بایستی این طور لباس بپوشید، این کلاه را سرتان بگذارید. پدرم این را دوست نمی‌داشت، از این جهت بود که لباس ما را، همان لباس معمولی خودش، که لباس طلبگی بود، قرار داده بود. اما نیّت طلبه‌شدن و روحانی شدن من در ذهن‌شان بود. هم پدرم می‌خواست، هم مادرم میخواست، خود من هم میخواستم. من دوست میداشتم و از کلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگی را در داخل مدرسه شروع کردم.

#ادامه_دارد ...

رسانه #راهیان_نور | @rahian_nur
🍃🍃💚🍃🍃

هرشب یک خاطره از زبان خودِ #حضرت_آقا 💞

#قسمت_دوم 2⃣ تا لحضاتی دیگر

رسانه #راهیان_نور | @rahian_nur

🍃🍃💚🍃🍃
@rahian_nur
ویژه
هر شب بخشی از خاطرات شهید مهدی باکری از زبان همسر
.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹

#قسمت_دوم
.
#مرد ها طبقه ی بالا بودند
من را صدا زدند بروم دفتر #عقد را امضا کنم
#برادرم یوسف و عاقد توی راه پله ها ایستاده بودند
بله را گفتم😌 و دفتر را امضا کردم و برگشتم
#چند دقیقه بعد،مادر بزرگ پرسید:"چی شد صفیه؟پس کی بله میدی؟"😳
گفتم:"مادر جون،تموم شد"🙈
#دل خور گفت:میگفتی اقلا یه دست میزدیم.و تازه شروع کردند به کف زدن
#این عقد ما بود😊
سفره هم پهن نکرده بودیم،چون خریدی نداشتیم
#کل خریدمان یک #حلقه بود که به اصرار مهدی خریدم💫. #یکی دو ساعت قبل از اینکه داماد بیاید، #حمید آقا،برادر مهدی آمد و یک آیینه ی مستطیلی دور فلزی کوچک و دو جعبه سیب زرد آورد
سیب ها مال باغ خودشان بود🙂🍎

#ادامه_دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@rahian_nur
#انسان_۲۵۰_ساله
#قسمت_دوم
#فصل_اول

🌹سیره سیاسی پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله و سلم)🌹

📝 کار مهم پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)، دعوت به حق و حقیقت و جهاد در راه این دعوت بود. سخن حق خود را فرمود، تکرار کرد، تبیین کرد، روشن🔥 کرد. سختی ها و رنج ها و اهانت ها را با جان خرید، تا توانست جمع کثیری را مسلمان کند.

🌹بعثت خاتم، آغاز بیداری🌹

📝 ایشان فرمودند: «بعثت لا تمم مکارم الاخلاق»
🔴 بعثت با یک هدف در عالم پدید آمد که مکرمت های اخلاقی و فضیلت های روحی بشر عمومیت پیدا کند و به کمال برسد. 🔴

تا کسی خود دارای بهترین ها اخلاق نباشد، نمی تواند کسی را هدایت کند و آن فضیلت فقط در پیامبر خاتم (صلی الله علیه و آله و سلم) پیدا شد و می شود.

🔍 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)، در جوانی مشغول به تجارت💶 شدند. در راه خدا خرج کردند کوه حرا رفتن ایشان – نگرش عظیم ایشان به هستی و کیهان باعث شد ریشه های اخلاق و سیرت نیکو در ایشان جوانه زند🌱 . و در چهل سالگی درایشان نورانی ترین دل ها شد . و در این موقع بود که خدای متعال ، کلام و نور خود را بر دل ایشان فرود آورد .

در اوضاع نابسامان آن زمان ، که بی عدالتی همه جا را فرا گرفته چون نه فقط در مکه🕋 و جزیره العرب بلکه در برترین تمدن های ، چون امپراتوری ایران و روم نیز رسوخ کرده بود .

🔗 اولین سلول های پیکرهای امت اسلامی در همان روزهای دشوار مکه با دست توانای پیامبر ( صلًی الله علیه و آله و سلم ) بناشد ایشان بود که توانست ، تعصب ها – غیرت ورزی های غلط و قساوت ها و ظلم ها و افکار زنده و نهال سبز زندگی را بکارد .

ادامه دارد....

#کتاب_انسان_۲۵۰_ساله
#بر_گرفته_از_سخنان_مقام_معظم_رهبری

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹