راهیان نور

#قسمت_ششم
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃 🌸 🌷من زنده ام🌷 #قسمت_پنجم دوباره بر می گشتم. زری، خدیجه،و منیژه و مهناز هم اضافه شده بودند. خدیجه و منیژه تماشاچی بودند و ما را تشویق می کردند. بعضی وقت ها هو می کشیدند و بعضی وقت ها هورا. توی همین صداها و بازی ها، صدای پسرها می آمد که می گفتند…
🌷من زنده ام🌷

#قسمت_ششم

آقا شیره ی این باغ را کشیده بود. از درخت انگو رو انجیر و خرما و سیب و گلابی گرفته تا گل های رنگارنگ، در این باغ کاشته بود. هر لحظه در باغچه ی حیاطمان گلی در حال شکفتن بود و عطری سرمست کننده در فضای خانه ی کوچکمان می پیچید. خورشید که به وسط آسمان می رسید گل های ناز می شکفتند و گل های آفتاب گردان به او لبخند می زدند. با رفتن خورشید گل های شب بو و محبوبه ی شب تمام حیاط و خانه را معطر می کردند. همیشه لباسهای کنه ی من بر تن مترسک هایی بود که نگهبان گل ها و میوه ها بودند. باورم شده بود این مترسک ها خود من هستند که شبانه روز در باغچه مراقبم تا کسی گل ها را نچیند. یک روز بهاری که زیر سایه بان درخت انگور دور سفره ی صبحانه نشسته بودیم آقا بر خلاف همیشه که می گفت: دختر گل نچین، گل ها هم نفس و جون و زندگی دارن، صدا زد: مصی خانم برو یه دسته گل خوش عطر و بو بچین و بیار.احمد و علی آمدند کمک کنند اما آقا دعواشان کرد و گفت شما بلد نیستین.باغچه رو خراب می کنین. چنان سرگرم گل چیدن شده بودم که وقتی دسته گلم را کامل کردم، دیدم همه رفته اند و فهمیدم که گل ، نخود سیاه بوده و دور سفره جز شبنم های سیاه پالایشگاه که همیشه مهمان ما بودند کسی نیست. بیرون دویدم و دیدم احمد و علی و محمد و سلمان لباس های عیدشان را پوشیده اند و با آقا عازم جایی هستند.
همسایه روبه آقا کرد و گفت مشدی عجله کن بچه ها منتظرند، به گرما نخوریم. دسته گلم را انداختم توی دامن مادرم و گریه کردم که مرا هم با خودشان ببرند. اما این بار مثل همیشه نبود که آقا اول از همه مرا صدا می کرد و راهم می انداخت و می گفت: ((این دختر تو جیبی باباشه)) . دعوام کرد و نهیبم زد. وقتی رفتم توی کوچه، دیدم ماشین خبر کرده اند و همه ی پسر ها را هم می خواند ببرند. صدای فریادم بالاتر رفت اما فایده ای نداشت. هیچ کس به من توجهی نداشت. تند تند بچها را سوار کردند و بی اعتنا به دست و پا زدن من ماشین دیزلی را راه انداختد و رفتند. من هم از سر لج دو تا سنگ برداشتم و با همه ی بغضم به طرف شیشه ی ماشین پرتاب کردم. اگرچه دلم می خواست شیشه بشکند اما زورم نرسید. مادرم همه گل ها را دسته کرده بود و از راز و رمز گل ها و عطر آن ها برایم می گفت. اما من هر چند لحظه یکبار یاد بچه ها می افتادم و از مادرم می پرسیدم: اینها همه با هم کجا رفتند؟ من هم دلم می خواست لباس عیدم را بپوشم و سوار ماشین شوم. از آنجا که خانه ی ما پر از پسر بود، من و فاطمه ، اجازه نداشتیم دامن بپوشیم و همیشه لباسمان بلوز و شلوار بود. مادرم برای اینکه مرا آرام کند اجازه داد بلوز و شلوار عیدم را بپوشم. من هم لباس هایم را به سرعت پوشیدم و برای اینکه برگشتن آنها را زودتر از همه ببینم، رفتم و کنار در چمباتمه زدم و چشم به راه دوختم.
با شنیدن صدای هر ماشینی گردن می کشیدم تا برگشتن آنها را ببینم. پاهایم خسته شده بود ولی از ترس کثیف شدن شلوارم، جرات نمی کردم روی زمین بنشینم. پیش خودم فکر می کردم شاید بخواهند گروه گروه بچه ها را به مهمانی ببرند و مرا نوبت بعد می برند.برای همین با عجله به سمت خانه ی زری دویدم. او هم لباس های عیدش را پوشیده بود. خوشحال شدم و پیش خودم گفتم : چه خوب! همه با هم می رویم. آبجی فاطمه دسته گلی را که چیده و به گوشه ای پرتاب کرده بودم به دستم داد. مادرم گفت: هروقت ماشین رو دیدی و بچه ها اومدن به جای اون سنگی که دنبالشون انداختی با گل به استقبالشون برو. زمان و مکان کش می آمدند. چندین بار تا سر خیابان رفتم و برگشتم. مادرم را کلافه کرده بودم بس که از او می پرسیدم: پس چرا نرسیدن؟ بالاخره انتظار سرآمد و ماشین و آقا و پدر زری و پدرهای دیگر و بچه ها آمدند.

ادامه دارد...✒️

@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️


#کتاب_همسفر_شهدا
#قسمت_ششم
#سید_علیرضا_مصطفوی

دوران دبستان علیرضا به پایان رسید. علیرضا به مدرسه راهنمایی شهید توپچی رفت. اما هنوز پسری خجالتی و گوشه گیر است. حتی وقتی با بچه‌های فامیل روبرو می‌گشت پشت پدر مخفی می‌شد. به همین خاطر مسجد هم نمی‌آمد امااز هشت سالگی نمازش ترک نشد.



از کودکی بسیار کنجکاو بود. این کنجکاوی حالا بیشتر شده بود. می‌خواست همه چیز را بداند. هر جا می‌رفتیم ما را سؤال پیچ می‌کرد.

سال اول راهنمایی بود. رفته بودیم مسجد جمکران. می‌خواستم نماز بخوانم. به علی هم گفتم بخواند. اما اوشروع کرد به سؤال پرسیدن. از امام زمان(عج)از مسجد جمکران از غیبت آقا و... بعد شروع کرد به نماز خواندن. حالا دیگر می‌دانست برای چه نماز می‌خواند. آن سال با اصرار علی چند بار دیگر هم به جمکران آمدیم.



دوران راهنمایی بود. علیرضا مثل دیگر بچه‌ها احتیاج به راهنمایی داشت. همه گونه دوست و رفیق سر راه او قرار می‌گرفت. از اینکه بچه‌های بد با او رفیق شوند می‌ترسیدم.

یک شب پدرم را دیدم که با گریه برای او دعا می‌کرد. همه بچه‌هایش را دعا می‌کرد اما برای علیرضا بیشتر. می‌گفت: خدایا بچه‌هایم را به تو سپردم. خودت آنها را هدایت کن.



به صدای آقای افتخاری خیلی علاقه داشت. چند کاست موسیقی سنتی ایشان را خریده بود.صدایش را تقلید می‌کرد. خیلی شبیه او می‌خواند. مدتی بعد شخصی به او یک تنبک داده بود. حالا دیگر هم می‌زد و هم می‌خواند.

مادر خیلی ناراحت بود. می‌گفت: تنبک مقدمه است. می‌ترسم... شب نشست وکلی با علیرضا حرف زد. از موسیقی حرام گفت. از نافرمانی خدا واینکه شیطان قدم به قدم به انسان نزدیک می‌شود و...

فردا دیدم علیرضا تنبک را پاره کرده!

مادر هم خیلی برایش دعا می‌کرد. خدایا پسرم را برای خودت تربیت کن. پسرم را سرباز امام زمان قرار بده. خدایا او را عالِم دین قرار بده.

ادامه دارد...


@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️


#کتاب_همسفر_شهدا
#قسمت_ششم
#سید_علیرضا_مصطفوی

دوران دبستان علیرضا به پایان رسید. علیرضا به مدرسه راهنمایی شهید توپچی رفت. اما هنوز پسری خجالتی و گوشه گیر است. حتی وقتی با بچه‌های فامیل روبرو می‌گشت پشت پدر مخفی می‌شد. به همین خاطر مسجد هم نمی‌آمد امااز هشت سالگی نمازش ترک نشد.



از کودکی بسیار کنجکاو بود. این کنجکاوی حالا بیشتر شده بود. می‌خواست همه چیز را بداند. هر جا می‌رفتیم ما را سؤال پیچ می‌کرد.

سال اول راهنمایی بود. رفته بودیم مسجد جمکران. می‌خواستم نماز بخوانم. به علی هم گفتم بخواند. اما اوشروع کرد به سؤال پرسیدن. از امام زمان(عج)از مسجد جمکران از غیبت آقا و... بعد شروع کرد به نماز خواندن. حالا دیگر می‌دانست برای چه نماز می‌خواند. آن سال با اصرار علی چند بار دیگر هم به جمکران آمدیم.



دوران راهنمایی بود. علیرضا مثل دیگر بچه‌ها احتیاج به راهنمایی داشت. همه گونه دوست و رفیق سر راه او قرار می‌گرفت. از اینکه بچه‌های بد با او رفیق شوند می‌ترسیدم.

یک شب پدرم را دیدم که با گریه برای او دعا می‌کرد. همه بچه‌هایش را دعا می‌کرد اما برای علیرضا بیشتر. می‌گفت: خدایا بچه‌هایم را به تو سپردم. خودت آنها را هدایت کن.



به صدای آقای افتخاری خیلی علاقه داشت. چند کاست موسیقی سنتی ایشان را خریده بود.صدایش را تقلید می‌کرد. خیلی شبیه او می‌خواند. مدتی بعد شخصی به او یک تنبک داده بود. حالا دیگر هم می‌زد و هم می‌خواند.

مادر خیلی ناراحت بود. می‌گفت: تنبک مقدمه است. می‌ترسم... شب نشست وکلی با علیرضا حرف زد. از موسیقی حرام گفت. از نافرمانی خدا واینکه شیطان قدم به قدم به انسان نزدیک می‌شود و...

فردا دیدم علیرضا تنبک را پاره کرده!

مادر هم خیلی برایش دعا می‌کرد. خدایا پسرم را برای خودت تربیت کن. پسرم را سرباز امام زمان قرار بده. خدایا او را عالِم دین قرار بده.

ادامه دارد...


@rahian_nur
Forwarded from عکس نگار
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊

#حضــــــرت_یــــــار 💞

#ما_هشت_خواهر_و_برادر_هستیم ... 📌

#قسمت_ششم 6⃣ (آخر)

@rahian_nur 🕊

من در دوره مبارزات، برای جوانان و دانشجویان در مشهد، مدت‌ها درس تفسیر می‌گفتم. یک وقت به بخشی از قرآن رسیدیم که راجع به قضایای «بنی‌اسرائیل» بود. قهرا راجع به بنی‌اسرائیل هم تفسیر قران می‌گفتیم.
یک مقدار راجع به بنی‌اسرائیل و یهود صحبت کردم. بعد از مدت کمی مرا
بازداشت کردند. البته نه به آن بهانه، به جهت و به عنوان دیگری بازداشت کردند و به زندان بردند. جزو بازجویی‌هایی که از من می‌کردند، این بود که شما علیه اسرائیل و علیه یهود حرف زده‌اید. #توجه_می‌کنید! یعنی اگر کسی آیه قرآنی را که راجع به بنی‌اسرائیل حرف زده بود، تفسیر می‌کرد و درباره آن حرف می‌زد، بعد باید جواب می‌داد که چرا این آیه قرآن را مطرح کرده است. چرا این حرف‌ها را زده و چرا راجع به بنی‌اسرائیل، بدگویی کرده است. یعنی وضع سیاسی، این گونه وضع سخت و دشواری بود و سیاسی‌ها این قدر ضدّ مردمی و وابسته به خواست ارباب‌ها بود.

#پایان

رسانه #راهیان_نور | @rahian_nur

راهیان نور
#قسمت_پنجم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 WWW.SarbaZanei Slam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام منطقه را بررسی میکرد. دوباره فردا عراقیها هنوز به فکر استتار و این حرفها نبودند. تانک هایشان را راحت می شمرد. خودشان را د ید میزد. توی خاک…
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 #قسمت_ششم
WWW.SarbaZanei Slam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام
کم کم ترسم ریخت. بعد از این که حرفهای او تمام شد، برای این که حرفی زده باشم گفتم «شما میدانید که من فقط دو سال از شما کوچک ترم؟ مشکلی با این قضیه ندارید؟» گفت «من همه چیز شما را از پسرعمه هایتان پرسیدم و می دانم. نیازی نیست شما راجع به این ها بگویید. مشکلی هم با سن شما ندارم. حتی قیافه هم آن قدر مهم نیست که بتواند سرنوشتمان را رقم بزند.»
حرفهایمان در یک جلسه تمام نشد. قرار شد یک بار دیگر هم بیاید.
از همان زمان کلاسیهای حزب، پاسدارها برای ما موجوداتی از دنیایی دیگر بودند. سرمان را که در خیابان پایین انداخته بودیم فقط پوتینهایشان را میدیدیم. برایمان حکم قهرمان داشتند، مجسمه ی تقوا و ایثار، آدمهایی که همه چیز در وجودشان جمع است. حالا یکی از همان ها به خواستگاریم آمده بود. جلسه ی اول توانستم دزدکی نگاهش کنم. مخصوصا که او هم سرش را زیر انداخته بود. با همان لباس فرم سپاه آمده بود. خیلی مرتب و تمیز. فهمیدم که باید در زندگیش آدم منظم و دقیقی باشد. از چهره ی گشادهاش هم میشد حدس زد شوخ است. از سؤالاتی که می پرسید فهمیدم آدم ریزبینی است و همه ی جنبههای
زندگی را میبیند.
دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد. صحبتهای جلسه ی دوم کوتاه تر بود. نیم ساعت بیشتر نشد. انی که چه جوری باید خانه بگیریم، مدت عقد، مهریه و این چیزها، آقا مهدی اصلا موافق مراسم نبود. می گفت «من اصلا وقت ندارم و الان هم موقعیت جنگ اجازه نمی دهد.» گمانم عملیات رمضان بود. حالا که دلم گواهی می داد این آدم می تواند مرد زندگیم باشد، بقیه ی چیزها
فرع قضیه بود.
دیگر همه ی خانواده مان سر اصل قضیه ازدواج ما موافق بودند. مردها معمولا در این کارها آسان گیرتر هستند. ایرادهای مادرم را
هم خوش رویی و تواضع آقا مهدی جبران می کرد. مادرم میگفت «چه طور می شود دو هفته منیر را بگذارید و بروید جبهه؟» او
می گفت «حاج خانم ما سرباز امام زمانیم، صلوات می فرستاد. داماد به دلش نشسته بود. کارها سریع و آسان پیش رفت. من و آقا
مهدی و خواهرشان با هم رفتیم برای من یک حلقه ی طلا خریدیم، نه صد تومان؛ تنها خرید ازدواجمان، حلقه ی او هم انگشتر عقیقی بود ک پدر خریده بود
#ادامه_دارد
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_پنجم . 🌺بعد از آموزش اسلحه#امدادگری را نصفه رها کردم و رفتم جهاد سازندگی؛ #به روستاها ومحله های پایین شهر سر میزدیم و تا جایی که از دستمان بر میامد،مشکلاتشان را حل میکردیم. #باکری ها در شهرک کارخانه قند زندگی…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت‌_ششم
.
🌸یادش آمد که او را یکبار توی تلویزیون دیده.
#سرش گرم به ژاکت لیمویی بود که داشت برای خودش میبافت و تلویزیون گوش میداد.
#شهردار ارومیه حرف میزد،🌹صفیه میل و کاموا را روی پایش گذاشت و به صفحه ی تلویزیون نگاه کرد که ببیند این شهردار کی است
او چشمش پایین بود و دوتا دستش را روی میز در هم حلقه کرده بود و آرام حرف میزد🙂
🌸صفیه گفت:"این دیگه چه شهرداریه؟چرا اینقدر آروم حرف میزنه؟😇"و با بی حوصلگی تلویزیون را خاموش کرد🙄
#به ذهنش هم نرسیده بود ممکن است او روزی بیاید خواستگاریش))☺️
@rahian_nur