🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 #قسمت_ششمWWW.SarbaZanei
Slam.com نیمه پنهان ماه (شهید مهدی زین الدین) سایت جامع سربازان اسلام
کم کم ترسم ریخت. بعد از این که حرفهای او تمام شد، برای این که حرفی زده باشم گفتم «شما میدانید که من فقط دو سال از شما کوچک ترم؟ مشکلی با این قضیه ندارید؟» گفت «من همه چیز شما را از پسرعمه هایتان پرسیدم و می دانم. نیازی نیست شما راجع به این ها بگویید. مشکلی هم با سن شما ندارم. حتی قیافه هم آن قدر مهم نیست که بتواند سرنوشتمان را رقم بزند.»
حرفهایمان در یک جلسه تمام نشد. قرار شد یک بار دیگر هم بیاید.
از همان زمان کلاسیهای حزب، پاسدارها برای ما موجوداتی از دنیایی دیگر بودند. سرمان را که در خیابان پایین انداخته بودیم فقط پوتینهایشان را میدیدیم. برایمان حکم قهرمان داشتند، مجسمه ی تقوا و ایثار، آدمهایی که همه چیز در وجودشان جمع است. حالا یکی از همان ها به خواستگاریم آمده بود. جلسه ی اول توانستم دزدکی نگاهش کنم. مخصوصا که او هم سرش را زیر انداخته بود. با همان لباس فرم سپاه آمده بود. خیلی مرتب و تمیز. فهمیدم که باید در زندگیش آدم منظم و دقیقی باشد. از چهره ی گشادهاش هم میشد حدس زد شوخ است. از سؤالاتی که می پرسید فهمیدم آدم ریزبینی است و همه ی جنبههای
زندگی را میبیند.
دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد. صحبتهای جلسه ی دوم کوتاه تر بود. نیم ساعت بیشتر نشد. انی که چه جوری باید خانه بگیریم، مدت عقد، مهریه و این چیزها، آقا مهدی اصلا موافق مراسم نبود. می گفت «من اصلا وقت ندارم و الان هم موقعیت جنگ اجازه نمی دهد.» گمانم عملیات رمضان بود. حالا که دلم گواهی می داد این آدم می تواند مرد زندگیم باشد، بقیه ی چیزها
فرع قضیه بود.
دیگر همه ی خانواده مان سر اصل قضیه ازدواج ما موافق بودند. مردها معمولا در این کارها آسان گیرتر هستند. ایرادهای مادرم را
هم خوش رویی و تواضع آقا مهدی جبران می کرد. مادرم میگفت «چه طور می شود دو هفته منیر را بگذارید و بروید جبهه؟» او
می گفت «حاج خانم ما سرباز امام زمانیم، صلوات می فرستاد. داماد به دلش نشسته بود. کارها سریع و آسان پیش رفت. من و آقا
مهدی و خواهرشان با هم رفتیم برای من یک حلقه ی طلا خریدیم، نه صد تومان؛ تنها خرید ازدواجمان، حلقه ی او هم انگشتر عقیقی بود ک پدر خریده بود
#ادامه_دارد @rahian_nur