🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌼🌿#من_زنده ام
🌷#قسمت_سی_و_پنجممادر سهراب سر زا رفته
و پدرش از را به آنجا هدیه کرده بود
و خود از راه گدایی در لین یک احمد آباد ،زندگی میکرد. دیگری موسی بنگی نام داشت . قصه ی این یکی رو دست همه زده بود . موسی قربانی عیش
و عشرت پدر
و مادر معتادش بود. هر بار که هوس می کردند موسی را به خانه ببرند ،با منقل
و تریاک آنها قسمتی از بدن بچه می سوخت. زخم های تنش اجازه نمی داد پدر
و مادرش را فراموش کند . شاپور گدا هم یکی دیگر از بچه های یتیم خانه بود که مادرش از گداهای دوره گرد بود . بعد از فوت پدر شاپور، مادر توان نگهداری بچه را نداشت
و گدایی می کرد
و گه گاهی کمی خوراکی
و پوشاک برای شاپور می آورد. در بین بچه ها زندگی شاپور از بقیه تجملاتی تر بود . خلاصه اینکه هر یک از بچه ها اسمی
و قصه ای اسفبار داشتند.
حالا باید با این بچه ها دوست می شدیم
و با آنها کار فرهنگی می کردیم. باید وارد زندگی آنها می شدیم . نباید به آنها به چشم موجوداتی عجیب نگاه می کردیم.آنها مثل همه ی بچه های شهر بودند ؛با این تفاوت که بی کس تر
و تنها تر از بقیه به دنیا آمده
و از عادی ترین
و کمترین سهم زندگی یعنی پدر
و متدر محروم مانده بودند . اصلا نمی دانستیم از کجا باید شروع کنیم .باید می گذاشتیم فقط قد بکشند
و آب
و دانه شان را بدهیم یا در مورد اسلام
و انقلاب
و امام با آنها صحبت کنیم؟برایشان از کجا بگوییم ؟ اصلاً این ها می دانند انقلاب شده؟ اصلا انقلاب
و اسلام برای آنها اهمیتی دارد ؟ آیا انقلاب را دیده اند؟ بعد از کلی صحبت
و مشورت با برادر سلحشور که همیشه مأموریت مان را گوشزد می کرد
و می گفت:«شما اگر آنها را با اسلام
و انقلاب
و امام آشنا کنید آنها راه درست زندگی را خودشان پیدا می کنند.فقط احساساتی نشوید
و با ترحم به آنها نگاه نکنید»،به این نتیجه رسیدیم که این زندگی نابسامان نیاز به برنامه
و قانون دارد
و من شدم یکی از آنها.....سید درس اول را اینطور شروع کرد : از این به بعد هیچ کس حق ندارد دیکری را به لقب صدا بزند . همه باید همدیگر را به اسم خوب صدا بزنیم . اینجا ما یک خانواده هستیم
و همه با هم خواهر ، برادریم . بزرگترها باید مراقب کوچکترها باشند.
در همین حین ،رسول با یک شیشکی وسط حرف سید پرید
و با صدای بلند گفت: خواهر
و برادر از چند تا ننه
و بابا؟
سید با خونسردی ادامه داد:کوچکترین محبت ها از ضعیف ترین حافظه ها پاک نمی شود. ما با محبت
و دوستی پیمان خواهر
و برادری را تقویت می کنیم.
همهمه به راه افتاده بود .صدیقه که از همه عاقل تر بود گفت: خفه خون بگیرید بذارید دو کلمه حرف آدمیزادی بشنویم.
سید ادامه داد: بزرگترها کوچکترها را زیر چتر خودشان بگیرند . از گوشه ی دیگر آسایشگاه صدای شیشکی دیگری بلند شد : توی این گرما
و شرجی، بارون کجاست که زیر چتر بریم!همه زدند زیر خنده سید ادامه داد : خداوند بزرگ که ما را خلق کرده برای چگونه زندگی کردن ما کتاب هدایت
و پیامبر را فرستاده است که بیازموییم
و راه درست را انتخاب کنیم . انسان در تعیین سرنوشت خود سهیم است.
مثل اینکه همه با هم دست به یکی کرده بودند که اجازه ندهند سید سخنرانی کنه. از هر گوشه ای صدایی در می آمد
و هر لحظه یکی از آنان اظهار فضل می کرد.
حالا نوبت فریده بود که تلقینات همیشگی مادرش را فریاد بکشد: ما که جزء اشتباهات خداوندیم ، با کتاب هم هدایت نمی شیم . بهترین حرف حساب برای ما کشیده
و اردنگی است.تازه وقتی کتک می خوریم یه کم آدم می شیم.
سید صبورانه
و مهربان گفت: نه بچه ها ،اگر کسی با کتک آدم می شد خر تا حالا آدم شده بود. سوژه ی خوبی دست بچه ها افتاده بود . حالا دیگر هر کس چیزی می گفت.
ادامه دارد...
✒️@rahian_nur