راهیان نور

#قسمت_سی_و_سوم
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌿 🌼 #من_زنده ام🌷 #قسمت_سی_و_دوم من و نرگس کریمیان و فاطمه صالحی و زینت چنگیزی با راهنمایی تعدادی از معلم های انقلابی مثل خانم قاضیانی و خانم خردمند به اداره ی آموزش و پرورش رفتیم و درخواست کردیم برایمان یک معلم دینی، انقلابی و سیاسی بفرستند و معلم…
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
🌿
🌼
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_و_سوم

قرار بر این شد هنگام غروب وقتی مردم مردگانشان را ترک می کنند ما وارد قبرستان شویم و با آنها گفت و گو کنیم و به سوی عزرائیل دست دراز کنیم و حیاتمان را به مماتمان گره بزنیم.

مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او جانی ستانم جاودان
او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ

در کنار آن مردگان، در قبرهای خالی ساعتی خوابیدیم و احساس مرگ و ورود به عالم دیگر را تجربه می کردیم. سخت ترین تکلیف، دوستی با عزرائیل و تمرین این مراوده و مراقبه بود. بعضی از ما مثل فریده حمیدی و صدیقه آتش پنجه مشق ها را خیلی جدی می گرفتند و با هیچ درسی شوخی نداشتند اما من و زهرا الماسیان برای اینکه بتوانیم بر ترسمان غلبه کنیم با صدای بلند می خندیدیم و با هم حرف می زدیم که تنهایی را احسای نکنیم. با خودمان میوه برداشته بودیم و می گفتیم ما از میوه های بهشتی می خوریم. هرچند لحظه یکبار بچه ها به ما تذکر می دادند یادتان رفته استاد می گفت: صدای قهقه خنده، یعنی وسوسه ی شیطان. حتی اگر خوشحال شدید فقط باید تبسم کنید. همه ی مشق ها و تکالیف استاد قابل تحمل و شدنی بود; گرسنه و تشنه با کوله پشتی در سرما و گرما از کوه های خرم آباد بالا رفتن، در سرما لباس نازک پوشیدن، در گرمای مرداد پالتوی پشمی پوشیدن، روزهای طولانی چشم و لب از طعام برداشتن، نمازهای شبانه و ذکرهای طولانی، قدرت جلوگیری از خشم، احسان به پدر و مادر و بستگان، دروغ نگفتن و توجه به مستحبات، رشته های وابستگی و دلبستگی را تا سر حد پذیرش مرگ و ... فقط ماندن در قبر مرده ها و گفت و گوی شبانه با مردگان برایم دشوارترین تکلیف بود.
سلمان وسید که در جریان کلاس های آقای مطهر، شاهد تغییرات اخلاق و رفتاری و انزوا و گوشه گیری من بودند، در بعضی از برنامه ها به صورت آشکار ما را همراهی می کردند و در بعضی برنامه ها ، پنهانی ما را تعقیب می کردند.
آخرین باری که به قبرستان رفتیم، هر چهار نفرمان در قبرها با فاصله از یکدیگر خوابیدیم. تقریبا نزدیک غروب و تاریکی شب بود و یک ساعت از ماندنمان در قبرها گذشته بود، بیشتر از همیشه مشغول حسابرسی تقصیر و معاصی و ذکر بودیم که صدای پارس سگ های ولگرد قبرستان به قبرهایی که در آن خوابیده بودیم نزدیک تر شد. اصلا نمی شد از این صدا و صحنه نترسید; حتی فریده و صدیقه که از من جدی تر بودند، بی آنکه تردید کنند با تمام قدرت و توان از قبرها بیرون پریدند. با سرعت از قبرستان دور می شدیم و می دویدیم و فریاد می کشیدیم و صدای سگ ها لحظه به لحظه بلندتر و وحشیانه تر می شد. وقتی به بیرون قبرستان رسیدیم به هم نگاه کردیم. چنان رنگمان را باخته بودیم و زبانمان بند آمده بود که همدیگر را نمی شناختیم .وقتی ماجرا را برای استاد نقل کردیم از عمل خودمان هم شرمنده هم پشیمان بودیم.ایشان گفت:از چه ترسیده اید؟مردگان که مرده اند و گرفتار اعمال خودند و با شما کاری نداشتند سگان هم با لاشه های مردگان مانوسند آنها هم با شما کاری نداشتند.
اگر شما همانجا می ماندید و نمی دویدید سگ ها شما را دنبال نمی کردند.تا کسی از سگ نگریزد و از او نترسد سگ با او کاری ندارد. اما اقرار صادقانه ی شما که هنوز زیر سلطه ی ترس هستید قابل تقدیر است.
زمانی از ترس خودمان بیشتر شرمنده شدیم که فهمیدیم سگی در بین نبوده بلکه این سلمان وسید بوده اند که گوشه ای از قبرستان پنهان شده وبا صدای سگ ما را دنبال می کردند تا رشته ی دوستی ما با فرشته ی مرگ را قطع و ما را از قبرستان دور کنند.
گروهک ها هر روز در یک گوشه ی شهر درگیری ایجاد می کردند یا بمب می گذاشتند.عموما از طریق مرز عراق اسلحه ،نارنجک و بمبهای دستی وارد شهر می شد و در دست وبال مردم کوچه و بازار قرار می گرفت.
علی اصغر زارعی که معاون فرمانده ی سپاه آبادان و از فارغ التحصیلان دانشکده ی نفت بود ،جریان شناسی احزاب سیاسی را به ما آموزش می داد.در همین کلاسها ضرورت جذب نیروهای ذخیره ی خواهران برای گذراندن آموزش های نظامی ،امداد و سیاسی فراهم شد.

ادامه دارد...✒️

@rahian_nur
راهیان نور
🌸🌸🌸 🌸 #همسفر_شهدا #قسمت_سی_دوم #سیدعلیرضا_مصطفوی (هدایت) روزی از پرواز سید گذشته بود. برای تمام کسانی که شماره آن ها در حافظه گوشی سید بود پیغام فرستادیم. متن پیغام اعلام عروج سید بود. بار دیگر برای آن ها پیام فرستادیم. مراسم ختم را اعلام کردیم. جوانی…
🌹🌹🌹
🌹


#همسفر_شهدا
#قسمت_سی_و_سوم
#سید_علیرضا_مصطفوی

مدتی از عروج علیرضا گذشته بود. خواب وخوراک نداشتم. همه خانواده مثل من بودند. یک شب به خاطر سنگ کلیه درد زیادی داشتم. کار به جایی رسید که مرا به بیمارستان منتقل کردند.
با تزریق آرام بخش به خواب رفتم. همان لحظه علیرضا آمد سراغم. خوشحال به سمتش رفتم. با تعجب پرسیدم: مگرتو از دنیا نرفتی !؟ گفت: نه! من زنده ام همه کارهای شما رو می بینم.
همان ایام زلزله خفیفی در تهران آمده بود. علیرضا بی مقدمه اشاره ای به زلزله کرد و گفت: معصیت مردم این شهر خیلی زیاد شده!
بعد با هم به حرم امام رضا(ع) رفتیم. پرچم رهروان شهدا دستش بود.
شاگردانش هم بودند. جلوی حرم مشغول خواندن اذان دخول شدیم. سید به سمتی رفت و سریع برگشت.
برای همه ی بچه ها خوراکی گرفته بود. به من هم یک لیوان آب خنک داد. همه ی آب را خوردم. بسیار گوارا بود. یکدفعه از خواب پریدم. هیچ دردی در کلیه حس نمی کردم. دیگر مشکلی پیدا نکردم.
در سالهای آخر عمر او، احساس می کردم برادر خوب چه نعمت بزرگی است. تازه به عنوان یک هم زبان یک یار خوب او را شناخته بودم. اما حالا! احساس می کنم علیرضا مسافرت رفته. هرگز فکر نمی کنم که او از دنیا رفته باشد!



اواخر آذر ماه بود. رفته بودم مسجد. چند نفری از شاگردان سید را دیدم. یکی از آن ها جلو آمد. بعد هم سلام کرد و گفت: دیشب خواب آقا سید را دیدم. آقا سید مثل زمانی که سید بود، در مورد دوستانم به من توصیه هایی کرد. بعد هم گفت: ما زنده ایم، و همه ی کارهای شما را می بینیم! پسرک مکثی کرد و ادامه داد: من از آقا سید پرسیدم شب اول قبر سخته!؟
سید در خواب نگاهی به من کرد و آرام گفت: خیلی سخت، خیلی سخت!؟
از حرفای آن پسر خیلی تو فکر رفتم. بعد از نماز رفتم خانه خواهرم. بعد از حال و احوال پرسی از من پرسید: از علیرضا مطلبی چاپ شده!؟
گفتم: نه! چطور مگه!؟ گفت: دیشب تو عالم خواب دیدم که برگه ای را در دست گرفته و خوشحال به سمت ما آمد. بعد هم بلند بلند می گفت: آبجی ببین من چقدر مهم شدم! بیا اینجا را ببین بعد جلو آمد و برگه را نشان داد.
فردای آن روز علت آن خواب را فهمیدم. مادر ما چند روز قبل وصیت نامه و تمام دست نوشته های علیرضا را برده بود بیت رهبری.
می گفت: پسرم اینقدر عاشق رهبر بوده، حال می خواهم اینها را به حضرت آقا برسانم.
ما می گفتیم: مادر این کار را نکن، وقت رهبر انقلاب خیلی بیشتر ارزش دارد. اما مادر کار خودش را کرد.
روز بعد از این خواب، نامه ای از بیت رهبری به همراه یک جلد قرآن برای ما آمد. در آنجا نوشته شده بود:
خانم مقیمی، نامه پر اندوه شما به محضر بیت رهبری رسید. معظم له پس از مطالعه، مرقوم فرمودند:
«خداوند سکینه و سلام بر قلب این مادر دلسوخته و رحمت بی منتها بر قلب آن جوان صالح عطا فرماید»



زمستان 88 بود. صبح جمعه با مادر رفتیم سر قبر علیرضا. پیرزنی آنجا نشسته بود. او را نمی شناختم.
نشستیم و مشغول فاتحه شدیم. با تعجب به او نگاه می کردم. آن خانم پرسید شما این آقا سید علی رو می شناسید!؟ مادر با تعجب گفت: پسر من است چطور مگه!؟
پیرزن ادامه داد شوهر من مدتی پیش از دنیا رفته. قبر او دو ردیف جلوتر است. او انسانی بسیار با تقوا بود. اما من ناراحت او بودم نمی دانستم در برزخ وضع او چگونه است!
تا اینکه دیشب در خواب شوهرم را دیدم پرسیدم: آن طرف چه خبر!؟ او در جواب گفت: خداروشکر ما مشکلی نداریم پیش سید علیرضا هستیم!
با تعجب گفتم: کی!؟ گفت: دو ردیف پایین تر از قبر من مزار سید علیرضا قرار دارد. و بعد قبر سید را نشان داد.
همان روز یکی از آقایان علما و مدرسین حوزه بر سر قبر سید آمد و فاتحه خواند. من هنوز در فکر سخنان آن خانم بودم.
آن عالم بعد از فاتحه بلند شد و بی مقدمه به قبراشاره کرد و گفت: آرامشی که در این قسمت بهشت زهرا (س) وجود دارد به خاطر این سید بزگوار است و رفت.
به دنبالش رفتم و با ادب پرسیدم: شما برای چه اینجا آمدید! گفت: پدر من مرحوم شده. خدا رو شکر در قطعه ای قرار دارد که برادر شما هم حضور دارد. اما توضیح بیشتری نداد!


ادامه دارد...
@rahian_nur
راهیان نور
سفیـرعشق: #قسمت_سی_ودوم . 🌹(زیبایی در زبان نهفته است)🌹 #برای اینکه حرفش بیشتر تاثیر کند،ادامه داد:"در حدیث اومده گفتار مرد به #همسر خود که من تو را دوست دارم،هرگز از دل او بیرون نمیرود😊" #اینها را از کتابی که #مهدی این بار از قم براش سوغات آورده بود خواند،مهدی…
سفیـرعشق:
#قسمت_سی_و_سوم
.
🌷وقتی میرفت،تا سه چهار روز شارژ بودم،یاد حرف ها و کارهاش می افتادم،لباس هاش را که می شستم،جلوی در حمام می ایستاد و عذر خواهی میکرد که وقت نکرده بشوید،وظیفه ی خودش میدانست،مخصوصا ماه رمضان راضی نمیشد من با زبان روزه اینکار را بکنم😊،لباسهاش نو نبود،وقتی میشستم،بی اختیار برای خودم این بیت را میخواندم؛
🌹(گل من یک نشانی بر بدن داشت/یکی پیراهن کهنه به تن داشت)🌹
بعد #دلتنگی ها شروع میشد،بد اخلاق میشدم🤕،گریه میکردم😢،حوصله ی هیچ کس و هیچ چیزی را نداشتم،عین دیوانه ها با خودم حرف میزدم.🤒
#خانه مان و ستاد توی یک خیابان بودند،شاید کمتر از یک ربع فاصله داشتند،اما همین فاصله گاهی ما را یک هفته،ده روز از هم دور نگه میداشت.
🌟پشت پنجره می نشستم و وانت های#سپاه را که رد میشدند،نگاه میکردم
میگفت:"بذار من زنگ بزنم بعد در رو باز کن،شاید غریبه باشه،شبِ و خطر داره"
اما من گوش نمیدادم،می خواستم خودم در را رویش باز کنم.
((سرش را گذاشت روی سینه ی مهدی و تا جایی که توانست زار زد،آنقدر که پیراهنش خیس شد
مهدی دست برد زیر چانه ی صفیه و صورتش را که از گریه سرخ شده بود،بالا آورد و گفت:"آخه صفیه،تو همه رو ول کرده ای و چسبیده ای به من،🐾🐾این دنیا مثل شیشه ست،از دستت بیوفته،میشکنه،نباید دل بسته ش شد"🐾🐾
#اما مهدی برای او#دنیا نبود،نمی توانست مثل او فقط خودش را بسپارد و راضی باشد به هر چه او میخواهد،نمی توانست مثل او همه ی فکر و ذکرش جهاد باشد و آنچه رضای خدا است؛
🌟مهدی میدانست صفیه دست از این گریه ها که تازگی ها بیشتر شده بود،بر نمیدارد
گفت:"به این گریه ها جهت بده،نذار الکی هدر برن؛به یاد امام حسین باش😭 و مصیبت های خواهرش،زینب" 😔

#ادامه_ دارد

#شهدا

#یازهرا_س
@rahian_nur