🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌿🌼#من_زنده ام
🌷#قسمت_سی_و_چهارمیکسال
و اندی از انقلاب گذشته بود. بسیاری از ادارات
و ساختمان ها
و رییس
و روسای سابق
و حتی هواداران رژیم سابق
و نیروهای امنیتی ساواک هنوز بر مسند کار بودند وبه قصد ایجاد فضای مسموم
و ناراضی کردن مردم ،کارشکنی می کردند.آبادان شهر کارگری
و صنعتی که در معرض هجوم همه نوع فرقه
و حزب
و گروه بود.شهری نزدیک به همسایه ای که مترصد فرصت بود
و انواع سلاح های مخرب را در اختیار هوادارانش می گذاشت. از سوی دیگر غايله ی خلق عرب
و غیر عرب، فضای شهر را ناامن کرده بود. هر چند در محله ها هنوز همان یکرنگی
و یکدلی
و صفا
و صمیمیت وجود داشت
و مردم فارغ از قومیت ،با صلح
و صفا در کنار هم زندگی می کردند.با سرکار آمدن استاندار جدید خوزستان
و انتصاب آقای مهندس باتمانقلیچ که از فارغ التحصیلان
و نیروهای انقلابی دانشکده ی نفت آبادان بود به عنوان فرماندار آبادان ،شهر نفسی دوباره کشید ایشان در یک قدم انقلابی، نیروهای سپاه پاسداران
و دانشجویان دانشکده ی نفت
و انجمن اسلامی دبیرستان ها را به منظور پاکسازی ادارات
و سازمان هاو مجموعه ی فرمانداری ،به عنوان همکار
و نماینده ی داوطلب فرماندار منصوب کرد.ولی در آن زمان هیچ سامان
و اداره ای به صورت رسمی
و به راحتی ما را نمی پذیرفت.تنها گروهی که خوب از آنها استقبال شد نمایندگان فرماندار در مساجد بودندکه از پذیرش
و ارتباطشان اظهار رضایت می کردند.هر کداممان حق داشتیم که محل خدمتمان را به عنوان نماینده فرماندار انتخاب کنیم
و من از بین تمام مراکز ،ادارات
و سازمان هابه دنبال جایی بودم که به آن علاقه مند باشم .یتیم خانه ی شهر را انتخاب کردم که به آن پرورشگاه می گفتند .پرورشگاه مرا به سوی خود می کشید.نیرویی ناشناخته
و مرموز مرا یه سوی آن بچه ها می خواند . انگار به یک مهمانی دعوت می شدم. فراخوانی برای حضور در فضایی که سهم من بود.وقتی به آن جا رفتم خواهر میمنت کریمی که از خواهران متدین
و معلم قرآن مسجد مهدی (عج)بود را در آنجا دیدم .خیلی خوشحال شدم.اگرچه او هم به تازگی وارد پرورشگاه شده بود اما محیط
و بچه ها را خوب شناخته بود
و قسمت های مختلفی را که اجازه داشت به من نشان داد.تنها فردی را که نشانم نداد ، رئیس پرورشگاه بود.رئیس مردی عصبانی بود . بچه ها از او خیلی حساب برده
و می ترسیدند.او هم از آمدن ما دل خوشی نداشت . می خواست تمام عقده های خودش را با نهیب زدن به این بچه ها تخلیه کند.دختران
و پسران در دو
قسمت جداگانه که به یک محوطه ختم می شد در سالن هایی که هر کدام ظرفیت بیست نفر را داشت نگهداری می شدند.گوشه ی یتیم خانه آشپزخانه ای بود که نعیم
و عبد الحسین
و اکبر در آنجا برای صد
و بیست بچه ی دو ساله تا چهار ساله
و پانزده ساله ،غذا درست می کردند.برادر کریم سلحشور از طرف فرماندار به عنوان مسئول هلال احمر منصوب شد.او از دانشجویان دانشکده ی نفت آبادان بود .چون تعداد پسر بچه ها زیاد بود ایشان
،برادر سید صفر صالحی را به عنوان مربی انتخاب کرد وسپس حکم سرپرستی پرورشگاه را به ایشان داد.سید از همکلاسی های رحمان
و از بچه های مسجد مهدی موعود بود
و من همکلاسی خواهرش فاطمه السادات بودم.از او پرسیدم:از کجا شروع کنیم
و با بچه ها چطوری دوست شویم تا آنها ما را قبول کنند؟گفت :آنچه آنهارا یک جا جمع کرده رنج
و درد یتیمی
و بی کسی است. ما باید در درک
و فهم این رنج با آنها شریک شویم تا آنها به ما اعتماد کنند
و علاقه مند شوند.
هرچه از بچه ها می پرسیدیم با نگاه های مات
و مبهم از کنار ما می گذشتند. زندگی هر یک از بچه ها با سرنوشتی گره خورده بود . اسم هایی که آنها برای هم انتخاب می کردند
و همدیگر را با همان نام ها صدا می کردند حاکی از زندگی تلخ
و پر رنج آنان بود.
فریده می گفت:ما بچه ها جزء اشتباهات خدا هستیم . ما باید در شکم مادرانمان می مردیم
و نمردیم ،نباید به دنیا می آمدیم
و آمدیم. وضع
و حال هیچ کدام بهتر از دیگری نبود. لقب هر بچه ای شهرت
و حرفه ی خانواده اش بود. ابتدا فکر می کردم سر راهی فامیلی حسن است .ده سال
و یازده ماه
و شش روز پیش حسن در کهنه پارچه ای کنار زباله ها پیدا شده
و به این یتیم خانه هدیه می شود.دیگری سهراب کخ بود .
ادامه دارد...
✒️@rahian_nur