راهیان نور

#قسمت_بیست_و_هشتم
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 🌱 🌹 #من_زنده ام🌷 #قسمت_بیست_و_هفتم از آن پس گور دسته جمعی شهدای سینما رکس محل دیدارها و ملاقات های سیاسی شد. حالا دیگه ترسمان کاملا ریخته بود. داغداران آنقدر بد حال بودند که نای نفس کشیدن نداشتند اما در مسیر برگشت همه یک صدا فریاد می زدیم: نه ذلت،…
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
🌱
🌹
#من_زنده ام🌷
#قسمت_بیست_و_هشتم

مراسم عزاداری را طوری برگزار می کرد که هر رهگذری بر در آن خانه
مکث می کرد. روضه ی دهه ی عاشورای آن سال بی بی، کاملا حماسی و سیاسی شده بود. بیشتر کسانی که پای منبر می نشستند جوان ها بودند که حرف از رسالت خون امام حسین(ع) و روزگار امروز می زدند. راستی که چقدر روضه های بی بی باطن او را صیقل داده و ضمیرش را روشن کرده بود. حوادث بعد از دهه ی عاشورا مشکلات را آسان تر و راه را هموارتر می کرد. وقتی به صورت خانوادگی به تظاهرات و راهپیمایی می رفتیم حتی بی بی نیز همپای ما بود. مردم کسانی را که به راهپیمایی نمی آمدند یا مانع آمدن بقیه می شدند ساواکی خطاب می کردند. با وجود اینکه مرکز استان خوزستان، اهواز بود به دلیل وجود پالایشگاه و اهمیت اقتصادی شهر آبادان، سازمان مرکزی اطلاعات و امنیت(ساواک) استان در آبادان قرار داشت. جمعیت تظاهر کننده، ساواک و اهوان و انصارش را به انزوا کشانده بودند. حوادث سیاسی و جابه جایی های پی در پی نخست وزیرها و فرار شاه و فرح، نویدبخش پایان رژیم ستم شاهی و آمدن امام بود. اما بعضی ها فکر می کردند مثل بیست و هشت مرداد 1332 باز هم شاه بر می گردد و برایش آش پشت پا می پختند. او فرار کرده بود اما هنوز ماموران نظامی دور مجسمه ی او مسلح ایستاده بودند. در خیلی از شهرها مجسمه ی شاه را انداخته بودند اما در آبادان به زور اسلحه از مجسمه ی او محافظت می شد. عصر یکی از روزهای دی ماه بود. سلمان و محمد شتاب زده به خانه آمدند و به سرعت با ماشین رحیم به میدان مجسمه رفتیم. لحظه به لحظه به جمعیت تظاهر کنندگان اضافه می شد و سرانجام هجوم و فریادهای مردم مجسمه ی سنگی شاه را در هم شکست و فرو ریخت. یک شب که قرص ماه کامل و سرها همه به سوی آسمان بود این حرف که عکس امام توی ماه پیدا شده، زبان به زبان می گشت. به سرعت به کریم که دانشجوی مهندسی عمران دانشگاه پلی تکنیک تهران بود و همیشه خبرهای دست اول را با نامه یا به واسطه رحیم به ما می رساند زنگ زدیم، او هم گفت: قرص ماه که تهران و آبادان نداره، آره اینجا هم ما داریم عکس امام رو توی ماه می بینیم. حتی آنهایی که در آمریکا هستند هم عکس امام را در ماه می بینند. هیچ کس در خانه نمانده بود. ساعت ها به ماه خیره بودیم. آنچه می دیدیم درست بود. تصویر امام که در دل هایمان جا داشت اکنون در قرص ماه قاب شده بود. از هر کوچه یا زاویه ای که با ماه می نگریستم عکس امام در ماه دیده می شد. هرکس، آشنا یا فامیلی در شهر یا کشور دیگری داشت به مخابرات می رفت و تایید می گرفت. هرچه بیشتر به قرص ماه نگه می کردیم بیشتر به یقین میرسیدیم. آن شب برای اینکه حتی یک لحظه تصویر امام را از دست ندهیم، چشم بر هم نگذاشتیم.
با آنکه تعداد خانه های دو طبقه یا چند طبقه در آبادان کم بود برای اینکه اندکی به قرص ماه نزدیک تر شویم همه به پشت بام ها رفته بودیم و با حیرت از انقلاب و ماه و امام می گفتیم و حظ می کردیم. بسیاری از کسانی که در حاشیه ی شهر آبادان و خرمشهر بودند گوسفند قربانی کردند. عده ای مرتب اذان می گفتند و راهپیمایی می کردند. هیجان مردم غیرقابل وصف و کنترل بود . طلبه های مسجد نه رد و نه تایید می کردند. مرتب با قم و دانشگاه ها در تماس بودند اما صبح روز بعد آیت الله جمی که عالمانه و با درایت، حرکت انقلابی و اسلامی مردم شهر را مدیریت می کرد اعلام کرد این شایعه از موهومات است، باور نکنید. دشمن به اعتقادات شما حمله کرده است و شایعه پراکنی می کند. دانشگاه های فیزیک اعلام کردند که این تصویر سایه روشن پستی بلندی های کره ماه است و هرکس می تواند براین اساس تصویری را که دوست دارد در ذهن خود تجسم کند. اگرچه علمای قم و مشهد گفتند این تصویر ساخته ی ذهن است اما حکایت آن، عشق عمیق و قلبی ما به امام بود که همه یک تصویر می دیدیم و برایمان قابل انکار نبود.

ادامه دارد...✒️

@rahian_nur
راهیان نور
🕊🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 #همسفر_شهدا #قسمت_بیست_و_هفتم #سیدعلیرضا_مصطفوی تابستان ۸۸ - تابستان 88 قبل از شروع تابستان، فضای طبقه سوم مسجد در اختیار ما قرار گرفت. سید با کمک بچه‌ها این مکان را جهت برنامه‌های تابستانی آماده کرد. برای شروع تابستان چند میز فوتبال دستی برای…
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸

#سیدعلیرضا_مصطفوی
#قسمت_بیست_و_هشتم
#همسفر_شهدا


((سفر راهیان نور ))
می‌گفت: دلم برای شلمچه تنگ شده. دلم می‌خواد بریم دوکوهه. می گفت کسی که دلش برای کربلا و بین الحرمین تنگ می شه باید بره غروبهای فکه رو ببینه! اونجا آدم یاد غربتهای آقا می افته. با اینکه نوروز 88 با بچه ها رفته بودیم جنوب اما سید دوباره هوایی شده بود.

رفت و با بچه‌های یکی از مساجد هماهنگ کرد. قرار شد پانزدهم مرداد حرکت کنیم. شب نیمه شعبان.

رفته بودیم خانه سید. مادرش آمد وگفت: علیرضا، هوا گرمه، هوای جنوب آلوده است. کجا می‌خوای بری! صبر کن هوا که بهتر شد برو!

سید گفت: مادر، اینطوری نگو، مگه رزمنده‌ها تو گرما جبهه نمی‌رفتند. مگه اونجا برای تفریحه! ما می‌ریم اونجا که سختی بکشیم. به یاد شهدا!

مادرش گفت: لااقل بچه‌ها رو با خودت نبر! سید خیلی آهسته گفت: من دیونه‌ام! نمی‌تونم بمونم. رفیقام هم دیونه‌اند! عاشقند!

بعد کمی مکث کرد و گفت: آخه مادر شما نمی‌دونی فکه کجاست. نمی‌دونی شرهانی چه جور جائیه! طلائیه رو ندیدی! آدم دلش برای کربلا که تنگ می‌شه باید بره توی اون بیابون‌ها! بلکه کمی آروم بشه!

شب تزئینات مسجد را انجام داد. روز بعد حرکت کردیم. محل قرار بچه‌ها بهشت ‌زهرا (س) بود. گفتم: کجای بهشت‌زهرا (س)

گفت: سر مزار شهید آوینی، می‌خواهیم با او هم خداحافظی کنیم!

از همانجا حرکت کردیم. این سفر عجیبتر از دفعات قبل بود. مدت این سفر ده روز بود. سید هر روز با مسجد تماس می‌گرفت و کارهای فرهنگی را پیگیری می‌کرد. برخلاف همیشه هر روز هم به مادرش زنگ می‌زد و حالش را می‌پرسید!

سید نورانیت خاصی پیدا کرده بود. این را دیگر بچه‌های کاروان هم می‌گفتند. یک شب در بیابانهای شرهانی ماندیم. سید شروع به مداحی کرد. آنقدر سوزناک می‌خواند که بسیاری از بچه‌های مرزبانی هم آمدند و کنار ما نشستند.







وارد آبادان شدیم. پس از بازدید از مناطق عملیاتی به محل استقرار رفتیم. سید زودتر از بقیه خوابید. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که یکدفعه فریاد زد: یا حسین(ع) و از خواب پرید. برای چند دقیقه بدنش می‌لرزید. نمی‌دانستم چرا اینطور شده. هر چقدر هم سؤال کردیم جواب درستی نداد. می‌گفت: چیزی نیست. خواب دیدم!

رفت بیرون. توی محوطه قدم می‌زد. همان شب با یکی از پیرمردهای کاروان که در محوطه بود شروع به صحبت کرد. در خلال صحبتها گفت: تمام شد! این آخرین سفر من است!!

در حمام دوکوهه با بچه‌ها شروع کرد به حنا بستن. می‌گفت: رزمنده‌ها در شبهای حمله حنا می‌بستند.







بعد هم رفتیم حسینیه شهدای تخریب. برای ما از شهید دین‌شعاری می‌گفت. در پشت حسینیه قبرهایی بود که رزمندگان برای خواندن نمازشب کنده بودند. سید رفت وداخل یکی از آنها خوابید. برای دقایقی در این حالت بود.







در مسیر برگشت گرد وغبار خیلی شدیدتر شده بود. فاصله بیست متری را نمی‌توانستیم ببینیم. می‌گفتند اینها از سمت عراق آمده.

به هر حال صبح شنبه 24 مرداد حرکت کردیم و به سمت تهران آمدیم.

همه بچه های کاروان با سید عکس می گرفتند و می گفتند: این سفر خیلی بهتر از سفرهای قبلی بوده.

معنویت این سفر را هم مدیون سید می دانستند. در نزدیکی تهران یکی از دوستان حوزوی او تماس گرفت. می خواست برای نماز و منبر از او قول بگیرد. بر خلاف همیشه که سریع قبول می کرد بی مقدمه گفت: نه نمیام!!

ادامه دارد
@rahian_nur