|واژ‌ْبـاره: بـه‍ـنـام پـازانـی|

Канал
Логотип телеграм канала |واژ‌ْبـاره: بـه‍ـنـام پـازانـی|
@paazaaniibsПродвигать
158
подписчиков
جُستم، واژه‌ها را دل‌رُبا یافتم. 👨🏻‍💻: @Paazaaniib https://paazaaniib.bio.link/
نـمی‌خواهم، پـس هـستم


پای صحبت از خودشناسی که میان می‌آید، بسیاری می‌گویند از خودتان درباره‌ی علایق‌تان بپرسید و از خواسته‌هایتان توماری بسازید. چه‌بسا برای خیلی‌ها این نسخه راه‌گشا باشد، ما هم که مخلص پکیج‌فروشان گرامی.

امّا برای من نتیجه‌ای دربر نداشت. پس‌ نسخه‌های آماده را پاره کردم تا چاره‌ی دیگری بیابم.

از میان تمامیِ تکنیک‌های کنکوری، حذف گزینه را برگزیدم. دیگر توماری وجود ندارد.
حالا مسئله‌ی من این نیست که چه‌ها می‌خواهم، مسئله‌ام این‌ست که چه‌چیزهایی را نمی‌خواهم. یا به‌قولی:
«از انجام‌ندادن چه‌کاری متنفّرم؟¹».

این پرسش برای من روشن‌گرتر از آن‌ بوده که بنشینم و طبعِ تنوّع‌طلبِ سیری‌ناپذیرم را بکاوم تا ببینم چه می‌خواهد. واضحن چیزهای بسیاری‌ست که بخواهد یا حتّا بتواند از پسشان برآید. امّا پذیرش این‌که در هر برهه‌ای نه‌ می‌توانم و نه انرژی کافی برای دنبال‌کردن دو خرگوش به‌طور هم‌زمان دارم،‌ سخت امّا حیاتی‌ست.

گاهی شرایط دنباله‌روی برخی گزینه‌ها هم مهیّا نیست، چون روزگار معمولن باب‌میل من نچرخیده. پس عقلم حکم می‌کند که پی یک‌چیز را بگیرم و دست‌دست نکنم.

به‌علاوه، نه روزگار موظّفم کرده تا پایان عمر تنها یک گزینه را دنبال کنم، نه به خود یا اطرافیانم تضمین داده‌ام که همیشه به یک مسیر بچسبم.

این نسخه با عقل امروزم، برای امروزم کارساز و راه‌گشاست.


۱. کتاب <قدرت نه‌گفتن> ، ص ۱۲۳


#غوریدن 🫱🏻‍🫲🏼 #پرسون_پرسون
✍🏿| پـشت ایـن سـطرها


مثل فیلم‌ها و سریال‌ها و کلیپ‌ها که نیست، پشت‌صحنه‌‌ داشته باشد. شاید هیچ‌کس باخبر نشود که یک یادداشت ساده، چندبار بازنویسی می‌شود؛ با چند دقیقه فکر، با چند دقیقه درنگ، با چند مرتبه پاک‌نویسی و هرس، چندبار بازبینی و روخوانی و چه‌میزان تردید. به‌همین دلیل هم برای کسانی‌که انجامش نداده‌اند، شاید بی‌ارزش باشد.

در آخر، اسکرولی ساده یا یک «ولش‌کن، اینا رو عمّهٔ منم بلد بود» نثارش می‌شود. شاید اگر پشت‌صحنه‌ای داشت، شاید اگر خلوت‌ پشت نوشته قابل رؤیت بود، ارزشش هم بیشتر می‌شد. بی‌ارزش است؛ چون به‌چشم نمی‌آید، چون کسی نمی‌داند که چه‌تعداد قلم و کاغذ پشتش جان باخته‌اند.

هیچ‌کس از خلوت دیگری باخبر نیست، هرکسی از لذّت این خلوت باخبر نیست، از نشئگی‌های بعدش و‌ خماری‌های قبلش. نمی‌توانم قاطعانه بگویم این خلوت، این سکوت، این گم‌گشتگی، کم از معاشقه دارد.

با این‌همه می‌نویسم، می‌نویسم، می‌نویسم.
آیا هرکسی می‌داند که واژه، چه‌طور به سکوت جان می‌بخشد؟


#ارتجال
🧂| نـبرد مـحتوایی در خـانه


یکی از چالش‌های مداوم بنده با والدینم، سر دنیای محتواست. البته محتوا که چه‌عرض کنم، محتباه¹. هرکه ویدیویی منتشر می‌کند را عالِم و پژوهش‌گر می‌پندارند.

و این‌جاست که مشکل شروع می‌شود. عزیزان بنده از لوده‌بازی‌های مردان لچک‌به‌سر گرفته تا محتوای زرد و قهوه‌ای شِبه‌روان‌شناختی، هیچ‌یک را از قلم نمی‌اندازند و همگی را برایم می‌فرستند.

خب، نگران‌اند که مبادا اثرات معجزه‌آسای چای‌سبز یا رموز شخصیت‌سازی را از دست بدهم. عجیب نیست که هر بار، همین نگرانی‌ها را با اصرار مطرح می‌کنند.

هربار هم از من اصرار که: «این یارو داره‌ مزخرف می‌گه‌ها.» از آن‌ها انکار که: «نه، کارشناس صداسیماست!» انگار که این توجیه، کافی است. ولی همین مورد کافی نیست که دنبالش نکنیم؟

وای از صدامخملی‌‌هایی که با میکروفُن‌های ادایی، هر لاطائلی به‌هم می‌بافند و پس‌زمینه‌ هم موسیقی بی‌کلام سوزناک می‌گذارند. یکی نیست بگوید ناکِس، لااقل شاه‌کارِ موسیقی‌ را به نجاست نکش.

اُخ. ترفندهای خانگی و رژیم‌های سلامت را نگویم. به‌همین برکت، یارو می‌گفت هرشب خیارشور و ماست بخورید تا گوارشتان بهتر کار کند. حتم دارم با یک مرکز فوق‌تخصّصی آندوسکوپی و کلونوسکوپی قرارداد بسته.

القصّه، ما دائمن باهم کلنجار می‌رویم که هر محتواگری، به‌فکر اصالت محتوایش نیست، حتّا اگر ادیتش خدا و فالووِرهایش میلیونی باشد.

در همین دوره‌ی به‌خاک رفتن اصالت‌ محتوا و خوش‌فالوور شدن ابتذال، کلاس درس خانگیِ من، با حضور اثاطید بی‌شمار همه‌روزه به‌قوّت خود برقرار است.

〰️ 〰️ 〰️
۱. محتوا + تباه = محتباه


#فکاهی
💭| کـتاب: بـت بـزرگ


کتاب‌ها همواره به‌عنوان منبع دانایی و حل‌ مشکلات شناخته می‌شوند. امّا آیا واقعن این‌گونه‌اند؟

به‌تازگی متوجّه شدم حتّا نام کتابی که سال‌ گذشته خوانده‌ام را فراموش کرده‌ام. چون تنها یک‌بار روزنامه‌وار خواندم و هیچ یادداشتی برنداشتم. این مشکل در دوران کودکی نیز وجود داشت و کتاب‌های بسیاری را به‌ همین‌شکل خوانده‌ام.

برخی از بلاگرهای کتاب مدّعی‌اند که رستگاری ما در کتاب‌خوانی نهفته است. به‌گفته‌ی آن‌ها، با خواندن کتاب دروازه‌های سعادت به‌رویمان باز می‌شود و مشکلاتمان پر می‌کشد و می‌رود.

بارها دیده‌ام که وقتی پای صحبت از کتاب پیش می‌آید، خواننده انکار می‌شود. حال در دوره‌ای که به عصر حواس‌پرتی معروف شده، آیا یک‌بار تورّق کتاب چیزی به ما می‌افزاید یا مشکلاتمان را مرتفع می‌کند؟

اگر با هربار تورّق کتاب مشکلی حل می‌شد، در همان دوران کودکی که کرم‌کتاب بودم، باید تمام مشکلات خودم، خانواده‌ام و طایفه‌ام را حل‌وفصل می‌کردم.

کتاب حلّال مشکلات نیست. کتاب‌خوانیِ روزنامه‌وار و بی‌تعمّق نیز ضامن افزایش خرد و آگاهی ما نیست. امّا می‌تواند منبع الهام و سرنخی برای پرسش‌های ما باشد.


#من‌درآری
✍🏿| گـردن‌گـیر سـالم نـعمت اسـت


روز تعطیل را صرف گردگیری کانالم کردم.
چرخی در پایین‌شهر این‌جا زدم و به نیّت پنج‌تن، سرپرستی پنج‌تا از نوشته‌های کم‌بضاعت سابقم را برعهده گرفتم تا با مایه‌ی امروزم بازنویسی کنم. ابتدا نمی‌خواستم بپذیرم که خودم این‌ها را نوشته‌ام، باورم نمی‌شد. از آن گذشته، پذیرش این‌که می‌شود کوبید و از نو ساخت هم درد داشت.
امّا جام‌زهرم را کنار دستم گذاشتم، نوشیدم، نوشتم، پاک کردم، به اراجیف سابقم خندیدم و تصمیم گرفتم باز هم به پایین‌شهر سر بزنم. این‌همه طفل نامعصوم پس انداخته‌ام این‌جا، خودم هم باید گردن بگیرم تا شر درست نشده.

به‌هرحال؛
آفتابه لگن هفت‌دست، امّا شام‌وناهار هـیچّی.


#ارتجال
🛋| #اتـاق_دربـسته (۱۰)


گاهی به‌نظر می‌رسید هیولایی در کار نیست و در کنجی پنهان شده. گویی همه‌چیز تمام شده بود. در چنین مواقعی، حس می‌کردم سکّان را به‌دست گرفته‌ام و نفسم تازه شده. با خود می‌گفتم شاید این‌بار دیگر بر هیولا چیره شده‌ام.

امّا خیال خامی بیش نبود. ناگاهْ در سکوت و با چهر‌ه‌ای نو، از گوشه‌‌یی باز می‌گشت، چنان آرام که تا مجهّز شوم، غافل‌گیرم می‌کرد.

هیولا، در همان لحظات به‌ظاهر آرام، در حال تجهیز خودش بود. نقاط ضعفم را نشانه گرفته بود تا دوباره خودی نشان دهد.

در نبردی که به‌نظر بی‌پایان می‌آمد، فرسودگی را تمام‌قد لمس کردم. دلم می‌خواست باور کنم که تمام‌شدنی‌ست امّا هیولا سر بزنگاه از راه می‌رسید.

حس ناامیدی ریشه دوانده بود: آیا توان ادامه‌ی نبرد را داری؟
✍🏿| حـذف و اضـافه


تجربه‌ی پیشینم نشانم داد که دوری‌ش هم‌‌ برایم مشکل است هم بی‌فایده. چون دی‌اکتیو نوعی راه‌حل موقّت بود و در نهایت، جوابی برای سوال «این دوری چی بهت اضافه‌ کرد؟» نداشتم.

شاید هم پوستم کلفت‌تر شده که حالا
به راه‌حل پیشین، یعنی دی‌اکتیو و جیم‌فنگ بدبین شده‌ام. به‌هرحال در مسیر پذیرش جنبه‌های سطحی فضای دیجیتال هستم؛ به‌قول هم‌شهری‌هایمان، بودی‌که‌وار (= همینی که هست).

حالا وقتش رسیده که جنس حضورم را تغییر دهم. در همین راستا، چند‌ وقتی‌ست افتان و‌ خیزان افتاده‌ام به‌جان اینیستاگرام و اِکس و تلگرام؛ ریزریز صفحات و کانال‌های به‌دردم‌نخور را حذف یا بلاک می‌کنم که جلوی چشمم‌ نباشند و به‌جایش محتوای خوش‌مزّه‌تری بر بدن می‌زنم.

این‌طوری، هم پوست‌کلفت می‌شوم و هم یادگیری را ادامه می‌دهم. دیگر کمتر اراجیف می‌لایکم و بیشتر به‌دنبال محتوای مفید و مناسب سنّم می‌گردم.

چون بدون دیدن محتوای مفید، خودم هم بی‌محتوا می‌شوم.


#ارتجال
⁉️| مـنِ مـن یـا مـنِ دیـگران؟


دکترها از درمانم دست کشیده‌اند. این بیماری بدخیم سال‌هاست به جانم افتاده و هنوز دست از سرم برنداشته. گفته‌اند نه درمان دارد نه دارو، تنها چاره و علاجش دست خودم است.

این بیماری ارث آباءواجدادی‌ست، نسل‌ به نسل و فکر به فکر. کسی باور نمی‌کند که مرض باشد، از قضا اغلب به‌عنوان فضیلت از آن یاد می‌کنند، گویی افتخار بزرگی نصیبم شده. امّا نمی‌دانند همین فضیلت چه بر سرم آورده.

«پسرِ خوب‌بودن» نام این بیماری‌ست. مرضی که انتظارات دیگران را وارونه به جانم می‌نشاند. در این وارونگی، ارزش‌ها، امیال و خواسته‌هایم بی‌ارزش و نکوهیده می‌‌شود. و خوش‌خدمتی، بله-چشم‌گویی و ترجیح دیگری بر خودم، خوب تلقّی می‌شود.

گویی تنها راه خوب‌بودن، گام‌برداشتن در خلاف جهت وجودم است.‌ من نیز سالیان سال خلاف‌جهت پریده‌ام، پس شایسته‌ی کسب این عنوان‌ام.

حالا چندصباحی‌ست میان این دوراهی مانده‌ام: خودم باشم و بدِ دیگران شوم، یا خودم را رها کنم و خوب دیگران باشم؟
شاید همه‌چیز به این انتخاب برگردد.

باری، دکترها حق داشتند جوابم کنند، اوضاع حسابی بی‌ریخت بوده لابد.
من که جواب‌شده‌ام، امید که شما خوب شوید.


#پرسون_پرسون
✍🏼| از آیـنه پـرسیدم، نـام دیـکتاتورم را


ناجی؟ شوخی‌شان گرفته؟
این چهره‌ای که من می‌بینم، شباهتی به نجات‌دهنده‌ها ندارد. بگذار بگویم دیکتاتور.
تو همانی هستی که سدّراه من و امیالم بوده‌ای. سال‌ها جایی بیرون از آینه‌، به‌دنبال مقصّر و مسئول اصلی گشته‌ام. این اشتباهم بوده. تو خوب می‌دانستی که من در اشتباه‌ام امّا همیشه با آن لب‌خند موذیانه و سکوت کرکننده‌، در خفا مشغول پیش‌برد اهدافت بوده‌ای.حالا که نقابت افتاده، فهمیده‌ام تو بزرگ‌ترین دیکتاتوری هستی که باید با آن بجنگم. نه، تو ناجی نیستی.
خودت بهتر می‌دانی که تا همین‌امروز برده‌گی تو و دیگران را کرده‌ام و بسیاری از کارهایم با میل مستقیم خودم نبوده. امّا اکنون زورت کمتر شده سرکوب‌گر خوش‌‌خطّ‌وخال. دیگر مثل سابق جلوی آینه با دیدنت شرم‌گین نمی‌شوم، تو تخم چشمانت زل می‌زنم که فکر نکنی هنوز هم به ترس‌ناکی سابق‌ای.
اگرچه کلنجار من و تو همیشگی‌ست و پایانی ندارد، چون وِزّه‌تر از این حرف‌هایی. شک‌نکن، پوزه‌ی تو هم روزی به خاک مالیده می‌شود. حیف آینه، این تویی که باید بشکنی.
لازم دانستم‌ این‌ها را از سردسته‌ی کودتا بشنوی، مستقیمن.


#هرزه‌درایی
✍🏿| کـه عـشقْ‌اوّل آسـان نـمود مـا را


◂ تابیسّون هشتادوپَن بود که اومیدیم خونهٔ جِدید، طبقه‌یکم. تو همسادِگیِ طبقه‌سِیُّمی‌مون، یه خونواده زیندیگی میکردن که یه دختر داشَّن. آخ... بدبَخّی ما اَ دّیدن همین دخترک شروع شد. دُز بود. قلبمونُ دُزّید. تازه هَف‌ سالمون شده بود. تو نَمیری دست چپ‌وراسّمونُ نیمیشناخّیم. تابیسّون داغی بود، مثّ کلّه‌ی من. این دختره رو یه‌نظر دیدیم، دل و دین و ایمون و همه رو دادیم رَف. اون خبر نَداش. هیشکی خبر نَداش. فقط ما میدونِسّیم. هم‌بازی بودیم. کاش هیشْوَخ گُنده نیمیشدیم. آخ...آخ اَ رّوزایی که میومد خونه‌یی ما یا ما میرَفّیم خونه‌شون. اونجوری نیگام نکن، تَنّا که خونه‌شون نیمیرَفّیم. میرَفّیمَم گاوتر اَ اّون حرفا بودیم به‌مولا. مَشّی‌ترین روزای زیندیگیمون بود، روزایی که این دِل‌دُز میومد خونهٔ ما. اِنگا قَن تو دلمون آب میکّردن! نیگامون میکرد یا تو رومون میخندید، اِنگا دنیا رو به‌نومم زده بودن! اِنگا به خر تیتّاپ داده بودن! دنیا به کاممون بود حضرت‌عبّاسی. رفتُ‌اومدامون، بازیامون، کارتون دیدنامون، سام‌علیکمون تو را‌پِلّه. آخ آخ.. دنیا به‌ کام نموند. ما اَ اّون خونه رَفّیم. امّا مگه این دخترک دم رَفّن اومد دل و دین ما رو پس بده؟ وسایلمونُ کارتون کردیم، فکر اونم. که همه‌جا با خودمون ببریم. ما رَفّیم، امّا اون تو دل و کلّه‌ی داغ و نِفْصِ بچگّیمون موند. ایرتباطیمون کم شد. درگیر بُلوخ شدیم و درس و بدبَخّی و گُنده‌سالی. همیشه بِش فِک میکّردیم، بدون دخالتی دَس. میدونی بی‌دخالتی دَس فک‌کردن ینی چی؟ به‌مولا که نیمیدونی. گنده‌تر که شدیم فَمیدیم این سوسول‌موسولا بِش میگن عِشخ. امّا اون دُز بود. اون بود دل ما رو دُزّید. ما که کاری به کار کِسی نَداشّیم. بعدم درگیر کونکور و درس و دانیشگا شدیم. تمام این مدّت، نه داف‌مافا به چِشِمون می‌شِسَّن، نه همکلاسیای دانیشگا. نه که طیّبُ‌طاهر باشیما، نه. دلی نَداشّیم که، دُزّیده بود دیگه. تا اینکه بعدِ کلّی پاییدن و پیگیری، یه پِیْچْ ازش پیدا کردیم. این‌بار یه‌شب سرد برفی بود ولی باز این کلّه‌ی ما داغ.. اَ یه ریلپای، تا سه‌مّا بعد ما با دُزِّ دلمون مُذْکِره میکَّردیم که بیاد پس بده این دل بی‌صّاحاب ما رو. یه‌رو دلُ مالیدیم به دریا. راز دَوّازَّه‌سیزدَساله‌مونُ گُذاشّیم کف‌ْدسِّش. نموند، رَف. ولی بازم سوزنْ‌گیرامافُنِ این کلّه‌ی داغ ما گیر کَرده بود روش. اون رو تاقچه بود، بقیه تو باغچه. اگه دلمونُ پس میداد حدّقل میرَفّیم سراغ بِقْیه! پس نیمیداد که بی‌صّاحابُ. گُذَش. دور شدیم اَ هَّم. کمرنگ شد، مَحْفْ نه. تا اینکه عصر دُیُّم‌باری که نــه رو نَجوییده، تُفید تو رومون، دلمونم پرت کرد جلومون، بردیمش تو قَبرِسّونِ دلمون، بی نام‌ونشون چالش کردیم واسْ همیشه، پیش باقیِ آدمای رَفّه. فاتیحه‌شَم خوندیم. شونزَهیفدَه‌سال آزیگار خریّتمون طول کیشید ولی این بار راس‌راسَکی دلُ پس داد و رَف. پُشْ‌سَریشَم آب ریخّیم که برنگرده. میدونی حاضر نباشه نیگات کنه یا تو سرشیماریِ نوفوس، جُزّی آدما حیسابِت نکونه ینی چی؟ نیمیدونی، تو نَمیری نیمیدونی به‌مولا. هم واسْ خودش هم واسْ ما، بِیْتَر شد که رف. زن‌جماعتْ دلش باتْ نباشه، همون بِیتَر که بره.

◃ عجب.. حالا چرا بعد این‌همه سال، دوباره یادش کردی؟

◂ دیرو باباهَه رو دیدیم. گُف دادیمش رَف. مام گُفّیم موبارکه..

◃ چی‌شد؟ رفتی تو فکر. وایسا ببینم، نکنه حسودی‌ت شده؟!

◂ نَبّاو دلت خوشه. داریم فِک میکونیم تو عروسیش چی بیپوشیم و چیژوری بیرَسْخیم!


#ارتجال
ایـده‌ی هـمسایه غـازه


هرچه می‌نویسم و این‌جا بار می‌گذارم، دو روز بعد با خودم‌ می‌گویم: این از دسته‌اشعاری‌ست که باید کنار کرسی خوانده شود. همان‌روز هرچه پست از دیگران می‌خوانم، برایم مساوی‌ست با ترکیب کف‌وخون. حدس‌ می‌زنم برعکس آن هم صدق کند. شـایـد از هر ۱۰ پستم، یکی‌ش نو یا مفید باشد. چرا؟

چون:
٬ ایده‌های هرکس از نظر خودش بدیهی به‌نظر می‌رسد. شرط می‌بندم حتّا ریچارد فایْن‌من-برنده‌ی نوبل فیزیک- هم احساس می‌کرد که هرچه می‌گوید، کاملن بدیهی‌ست.
بنابراین، شاید آن‌چه به‌نظر من بدیهی‌ست، برای شخص دیگری شگفت‌انگیز باشد.
آهنگ‌سازان موفّق اغلب اعتراف می‌کنند که موفّق‌ترین آهنگشان همان بوده که فکر می‌کردند احمقانه‌ست و حتّا ارزش ضبط ندارد. واضح‌ است که ما آثارمان را خوب قضاوت نمی‌کنیم. فقط باید آن‌ها را عرضه کنیم و بگذاریم بقیه قضاوت کنند.
"

بازخورد و نظرات هم مثل مهریه، کی‌ داده و کی‌ گرفته. مسئله‌ی مهم‌تر خودابرازی و عدم سانسور است‌ که نباید از اشتراک‌گذاری افکار و ایده‌هایمان، حتّا اگر ساده و بدیهی به‌نظر می‌رسند، بترسیم. چه‌بسا همان‌ها هم برای دیگران الهام‌بخش باشند‌.

با این حال: ٬ آیا از اشتراک‌گذاری چیزی که به‌نظرتان خیلی بدیهی به‌نظر می‌رسد، اجتناب می‌کنید؟"


📖 قدرت نه‌ گفتن | دِرِک سیوِرز | نشر مون | ص ۱۱۴


#کتاب_متاب
🌀| راز پـشت لـب‌خند


اون من رو، من اون رو.
هم‌دیگه رو دورادور می‌پاییدیم.
زیاد دیده‌ بودمش. تو جمع، تو مهمونی، تو خلوت، تو کوچه‌خیابون، حتّا تو حموم و مستراح.
ریزریز بهم می‌خندید، من هم دور از چشم دیگران بهش چشمک می‌زدم.
خجالتی بود. هردومون فاز هم‌دیگه رو داشتیم. امّا هیچ‌کدوم پیش‌قدم نمی‌شدیم.
هم‌دیگه رو می‌خواستیم، روی جلو رفتن نداشتیم. جذّاب بود و خواستنی.
ظاهرش که زیبا بود، باید می‌دیدم از باطنش چی در می‌آد.

دل رو به دریا زدم. جلو رفتم. فهمید، سرش رو پایین انداخت و کابُل گرفت.
- سلام، من ازت خوشم اومده. مایلی خواب رو از چشمام بگیری؟
یه لب‌خندِ ملیحِ خجالتی زد و سرش رو به‌نشونه‌ی «آره» تکون داد.
- اسمت چیه خوشگِله؟!
یه‌کم‌ مکث کرد. خندید و گفت: «ایده».
انگار راز بزرگی رو پشت لب‌خندش قایم کرده بود.

دوزاری‌م افتاد که رسیدن بهش چندان ساده هم نیست.


#با_من_خیال‌کن
🛋| #اتـاق_دربـسته (۹)


٬ یه روز یه غولی اومد... چندتا سر داشت، هر سری رو که می‌زدی یه سر دیگه درمی‌آورد. یه دستش قطع می‌شد، یه دست دیگه جاش درمی‌اومد. تو هی باهاش می‌جنگیدی، امّا تمومی نداشت.."

این همان غول یا هیولای بیدارشده‌ی اضطراب بود. موجودی همیشه حاضر، با چهره‌های گوناگون؛ امروز به شکل نگرانی از آینده، فردا همان افکار مزاحم، آن‌قدر جویده‌شده که دیگر طعمی نداشتند. امّا آن‌جا بودند، هر روز ته‌نشین‌شده گوشهٔ ذهنم.

هربار که به‌خیالم یکی از سرهایش را قطع می‌کردم، باز می‌گشت. هر بار با شکلی تازه، همان‌قدر ترس‌ناک، هر بار خسته‌کننده‌تر از قبل.

این نبرد هرروزه بود. گمان می‌کردم رامش کرده‌ بودم و تمام شده، امّا زهی خیال باطل. جایی با شمایل تازه ظاهر می‌شد.

حس رخوت و سستی‌‌ از ناکجا سر درمی‌آورْد و مرا با خود فرو می‌کشانْد. این هیولا همان‌طور که حاج‌کاظمِ آژانس‌شیشه‌ای-ابتدای متن- گفته، پایانی نداشت.

هربار هیولا از نو ظاهر می‌‌شد، هربار قوی‌تر از قبل.
💭| بـه‌رابـطه، راه‌بـده


پسردایی‌ام داستان پزشکی را تعریف می‌کرد که تنها دو نسخه‌ی از پیش چاپ‌شده برای تجویز داشت و بسته به شرح‌حال بیمار یکی از آن‌ها را می‌داد.

این حال‌وروز روابط امروز ما نیز شده. کافی‌ست طرف مقابل گزاره‌ای خبری از حالش بگوید، سریعن در نقش تراپیست/مشاور ظاهر می‌شویم و نسخه‌ای از پیش‌آماده تحویلش می‌دهیم.

چه‌بسا به نیّت‌خیر باشد، امّا بیشتر اوقات بی که طرف را کامل بشنویم، نسخه می‌پیچیم و همین ما را از هم دور می‌کند. درنتیجه، هر کس به غار تنهایی‌اش پناه می‌برد و عطای ارتباط را به لقایش می‌بخشد.

یک‌بار در بحثی درباره‌ی سربازی، به‌محض این‌که طرف فهمید سربازی نرفته‌ام، شروع کرد به تجویز و ترسیم آینده‌‌ی تاریکم. به او گفتم: یعنی من در تمام مدّت غیبتم توان تصمیم‌گیری نداشتم که حالا تو داری نسخه‌مُ می‌پیچی؟

این راه‌ورسم، به‌ویژه در روابط والدین و فرزندان، بیشتر دیده می‌شود.

گاهی فکر می‌کنم بهتر است قبل از گفت‌گو، توافق کنیم که «بگیم، بشنویم، ولی نسخه‌ نپیچیم». این‌گونه به‌جای قضاوت و تجویز، فضای امنی برای بیان و‌ تجربه‌ی احساساتمان فراهم می‌شود.

و شاید این همان چیزی‌ست که بیش از همه و برای نزدیکی دوباره‌، به آن نیاز داریم.


#من‌درآری
🧂| کَـرده‌هـای مـهرمـاه


ماه مهر را انداختم زیر میکروسکوپ، این‌ها را نشانم داد:

با اجازه‌ی خودم، بَــــــــــــــلــــــــه:
· ماه با پیشنهادی دل‌چسب آغاز شد. با ارائه‌ی آن در کارگروه ویژه‌ی «هرکه چُسی‌اش بیش، ادایش بیشتر» جواب مثبت دادم. حالا حدود یک‌ماهی‌ست که با تعدادی ازخودم‌خفن‌تر (👩🏻‍🏫، 🦸🏻‍♀، 👩🏻‍🎓، 👩🏻‍💻) نیم‌دایره‌ی ادبی تشکیل داده‌ایم.
· در‌ راستای‌ برنامه‌های نیم‌دایره، سه‌‌ داستان از ص.چوبک‌ و‌ سه داستان از ه.شهدادی خواندیم.
· تازه، دسته‌جمعی داستانک‌ هم هوا کردیم.

شب‌یلدای متفاوت؟
· با خانم‌دکتری قرار شده ستون جدید بسازیم، از شکاف‌ نسل‌ها‌ بکاهیم، تحوّلی در صنعت جستارنویسی رقم بزنیم. سر راهمان لایه‌ی اوزون را هم ترمیم کنیم.

کتاب‌متاب نه‌خبر؟
· «نبرد هنرمند» را بالأخره تمام کردم و رفتم سراغ «قدرت نه‌ گفتن» که هنوز تمام نشده. و در عجب‌ام که چه‌طور بعضی‌ها چند کتاب را هم‌زمان می‌خوانند، می‌فهمند، تمامشان هم می‌کنند.

ــونِ گشاد، مانع آزادنویسی زیاد:
· اوّل ماه هدفم ۳۰.۰۰۰ تا بود. گویا کائنات هم با ــونِ گشادم هم‌سو شدند. سر ۱۰.۰۰۰ تا موتور سوزوندیم.

از گفتن بقیه‌‌ی کرده‌هایم معذورم، چون خانواده نشسته.

〰️ 〰️ 〰️
[نکته: ایموجی‌های داخل‌پرانتز، لینک‌اند.]


#فکاهی
💡| مـن کـی‌ام؟ و اگـه ایـن‌طـوره، چـندتـا؟¹


طی روزهای گذشته، به قضاوت‌ها و صفت‌هایی که از دیگران شنیده‌ام، فکر می‌کردم. کوشیدم تلخی‌ها و ناراحتی‌های حاصل از این قضاوت‌ها را کنار بگذارم و منطقی آن‌ها را بسنجم.

پی‌بردم که برخی از این قضاوت‌ها ممکن‌است به حقیقت نزدیک باشند. درون‌ من نیز، مانند بسیاری از افراد، ابعاد مختلفی وجود دارد:
بخشی جفنگ‌بافِ سطحی و بخش دیگر خوش‌فکرِ فیلسوف‌نما، بعضی‌مواقع تن‌آسای تن‌پرور و در مواقعی سخت‌کوشِ پررو، لحظه‌ای خجالتیِ مضطرب و لحظه‌ای دیگر جسورِ پرحاشیه.

این‌ ابعاد-چه مثبت چه منفی- بخش‌های جداناپذیر وجود من‌اند. مثلن در جمعی دچار شرم که می‌شوم، بخش مضطربم نیز فعّال می‌شود و در جمعی دیگر ممکن‌است جسورانه نظراتم را ابراز کنم. این تجربه‌ها نشان می‌دهد که قضاوت‌های دیگران ممکن‌است جنبه‌ای از حقیقت را بازتاب دهند، هرچند که حقیقت مطلق نیست. این‌ها به شرایط، مکان، افراد و انتخاب‌های لحظه‌ای من وابسته‌اند.

شاید بهتر است خود را ترکیبی از تمام این جنبه‌ها بدانم، با نظر به‌ این‌که در هر لحظه، یکی از آن‌ها بیشتر خود را می‌نمایانَد. این ترکیب‌ نه‌تنها ابعاد وجودی مرا شکل می‌دهد، بلکه بر نحوه‌ی تعامل من با خودم و محیط نیز تأثیرگذار است.

از همین‌رو، در تلاش‌ام قضاوت‌های دیگران را به‌عنوان بازتابی از ابعاد وجودی‌ام بدانم که می‌تواند مرا به خودم بشناساند تا بفهمم هر کدام از این ابعاد چه احساساتی به‌همراه دارند.

حال، چه‌طور می‌توانم بگویم تنها یک‌ نفرم و‌ دروغ هم نگفته باشم؟

شما چه‌طور؟ شما فکر می‌کنید چندنفر باشید؟


۱. کتابی با همین‌عنوان از نشر ترجمان


#غوریدن
دوشنبه
تبیان
نوستالجی:
این آهنگ برای زمانی‌یه که قدّم به ۱.۲۰ نرسیده بود.


#صدا
Telegram Center
Telegram Center
Канал