شاه فرتوت ابریقستان

#مهدی_یزدانی_خرم
Канал
Логотип телеграм канала شاه فرتوت ابریقستان
@oldkingofebrighestanПродвигать
2,64 тыс.
подписчиков
24,5 тыс.
фото
3,83 тыс.
видео
8,32 тыс.
ссылок
به مجله سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، ادبی، هنری، ورزشی #شاه_فرتوت_ابریقستان خوش آمدید... ارتباط با ادمین: @oldking1976
روس‌ها دارند می‌آیند...
این جمله‌ خبری، در ادبیات و گزارش‌های تاریخی، نشانه‌ شرِ مطلق بوده معمولا. این‌که کارمند سابقِ کا.گ.ب یعنی #پوتین را با #هیتلر و #استالین و #مائو قیاس کنیم، هیچ اهمیتی برای او ندارد و قطعا مفتخر هم هست چه در این سال‌ها بسیاری رفتارهای‌اش را نیز از شیوه‌ «استالین» گرته‌برداری کرده. اگر کمی به تاریخ نگاه کنیم و به یاد آوریم، به خوبی درمی‌یابیم که دولت‌های سرزمین روسیه و حکومت‌هایش همواره پیِ «نابودی» بوده‌اند.
آن‌ها از بی‌اخلاق‌ترینِ جنگجویان هستند. در تاریخ ماجراهای تجاوزها، نسل‌کشی‌ها، چپاول‌کردن‌ها و در کلِ تعفن‌شان پیچیده. در جنگِ دوم و بعد پایان نبرد، استالین صدها هزار اسیر روس را اعدام کرد. آن‌ها در لهستان افسران نخبه را در منطقه‌ «کاتین» قتل‌عام کردند، در بلوکِ‌شرق نفرت از آن‌ها نسل به نسل منتقل می‌شود و در ایران کمتر حکومتی چون روسیه باعثِ رنجِ مردم ایران شده.
دولت‌های روس همیشه حامی ایرانی ضعیف بوده‌اند. در جنگ با عراق عمده‌ نیازهای نظامی آن کشور را تامین کردند. هزاران قبضه کلاشینکوف، تانک‌های کارخانه‌ درژینسکی، انواع میگ‌ها و سیستم پدافندِ هوایی...
درواقع شوروی اولین تامین‌کننده‌ ادواتِ نظامی عراق برای جنگ علیه ایران بود. آن‌ها انواع موشک‌های دوربُرد اسکاد را در اختیار #صدام گذاشتند و البته مستشارانِ خود را. هرچند نیروهای ما درس خوبی به آن تجهیزات و مستشاران دادند و این قصه‌ دیگری‌ست...
روسیه «دشمن» ایران و بسیاری کشورها و «قومیت‌های» دیگر است. ماجرای غم‌انگیز اوکراین، ریشه در رویه‌ تاریخی آن‌ها دارد و کافی‌ست کمی به یاد آوریم آن‌چه با انبوه‌ کشورهای اطراف خود کرده‌اند. ایران یکی از تکه‌های بزرگ منطقه است که هیچ‌گاه به این حاکمیت تن نداد با وجود شکست‌ها.
روس‌ها هیچ‌گاه نتوانستند زبان و فرهنگ خود را صادر کنند، با وجود حمایت‌هایی که از احزابی مانند «توده» در ایران کردند باز هم اقبالِ عمومی نیافتند. و این در همه جای جهان تقریبا صادق بوده. روس‌ها منشاء ویرانی و کشتار بوده‌اند و بدعهدی. آن‌ها بسیاری از روشنفکران و روزنامه‌نگارانِ خود را هم می‌کُشند و این یک رویه بوده در دویست سالِ گذشته.
جهان در حالِ «محکوم‌کردن» پوتین و تانک‌های اوست ولی این کارمندِ کا‌.گ.ب نیازمندِ این جنگ است. پوتین تاریخ‌شان را خوب خوانده و می‌داند «نفرت»، موتور محرکی‌ست که می‌تواند با آن پیش برود. کرونای چینی و جنگِ روسی ترکیبی که می‌خواهد جهان را فتح کند و این آغاز یک نبرد است.

#مهدی_یزدانی_خرم
#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید
@Oldkingofebrighestan
به روی عکس پایین این متن کلیک کنید و خوب نگاه کنید.
دوست نادیده‌ای به من داد. نمی‌دانم عکاس‌اش کیست و طبقِ اندک توضیحاتی که درباره‌اش نوشته‌اند مربوط است به روزهای آزادی اسرای جنگ و زنی که عکس به دست از آمده‌گان سراغِ گم‌شده‌ خود را می‌گیرد. دوربین نیمه‌عمود بر او و با فوکوس بر چهره‌اش تمامِ رنج و انتظار و امیدی را که یک‌جا جمع کرده روایت می‌کند. زاویه‌ی دوربین به‌نحوی‌ست که گویا دانای‌کل، اوست و زن با او سخن می‌گوید که خود از جنس تصویر است. تصویری تاخورده را به حافظه‌ اثر تحویل می‌دهد.
در تاریخ عکاسی از جنگ عکس‌های بسیاری از زنان و مادران عکس به‌دست دیده‌ایم که پرسان از آمده‌گان سراغِ عزیز خود را می‌گیرند. مفهومِ «بازگشت» به خانه از جنگ مفهومی‌ست به تاریخ و قدمتِ خود جنگ و معمولن یک سوی این تصویر زنان هستند. از پنه‌لوپ در اُدیسه‌ هومر گرفته تا مادری که همین حالا فکر می‌کند آیا بالاخره از پسرش خبری خواهدشد؟
بسیار هم بر این وجه تبلیغات شده در این سال‌ها. بر انتظاری که مدام تلاش کرده‌اند مقدس نشان‌اش دهند اما به زعمِ من کم‌تر رنجی با آن برابری می‌کند، چون درش نوعی بی‌عدالتی وجود دارد انگار. مادران، هم‌سران، پدران و... حق دارند از سرنوشتِ بدنی که متصل بوده به وجودشان خبر داشته باشند. و وقتی این بدن گم و دور می‌شود به عکس‌ها رجوع می‌کنند.
اگر دقت کنید، مادران و پدرانِ پسر یا دختر از کف‌داده، به شکلی عجیب عکس‌های فرزندان‌شان را مقابل چشمِ خود و دیگران می‌گذارند. حضوری که حتا گم‌شدن نیز نیاید آن را از بین ببرد، حتا مرگ.
این زن در همین وضعیت با رنجی تاریخی دنبالِ یافتنِ سرنخی از بودنِ عزیزش است. و در این وضعیت دانای‌کل بیش از آن‌که عکسِ مردِ گم‌شده یا اسیر را ببیند، زن را محور قرار می‌دهد.
او روایتِ بودن و حضوری‌ست که غیابِ دیگری جانش را پر کرده.
راوی ”برنارد مالامود” در رمان درخشان «تعمیرکار» می‌گوید که زندگی به اندازه‌ کافی سخت و رنج‌بار هست و دیگر نباید بی‌عدالتی را هم به آن اضافه کنیم.
و این وضعیت بلاتکلیفی، نوعی بی‌عدالتی‌ست که بیش از مرگِ فردِ غایب انسان حاضر را عذاب می‌دهد.
یکی از مهم‌ترین آموزه‌ها در بابِ درد این است که نمی‌توان آن را با کسی قسمت کرد ولو کسانی که عین همان اتفاق را چشیده باشند. درد، چه جسمی، چه روحی رنجی منحصر و به تعداد انسان‌های زنده می‌سازد و برای همین انسانِ دردمند به شدت تنهاست...
زنی که چنین تصویر مردی اسیر یا مفقود را به سوی ما گرفته، همان قطعه‌ مهم و گم‌شده‌ چشم‌انداز پس از جنگ است، این‌که انتظارِ بازگشت، زمان حال را از بین برده و همه چیز را به گذشته تبدیل می‌کند...

#مهدی_یزدانی_خرم
#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@Oldkingofebrighestan
✔️نمی‌توانم نفس بکشم

✍🏻 #مهدی_یزدانی_خرم

نمی‌خواهم صورتِ آن پلیس در عکس باشد، می‌خواهم صورتش را حذف کنم تا حداقل این‌جا چیزی نباشد جز یک زانوی فشرده شده بر گردنِ مردی که از دو روز پیش یک جمله به تاریخ اضافه کرد:

«نمی‌تونم نفس بکشم»

و نتوانست نفس را بیرون دهد و روحی شد کنار هزاران هزار روحی که مرگشان مسیری در تاریخ ساخته.
#جرج_فلوید نه نمایندهٔ یک طبقه یا نژاد است به نظرم که انسانی بود معمولی که مرگِ تکان‌دهنده‌اش (و این روزها چه سرشار و ثروتمندیم از انواع مرگ‌ها) به‌واسطهٔ تصویرها باعث یک اتفاق شد.
اینجاست که عکس و تصویر به مبارزه می‌آید با نفَس‌کُش.
او هفت دقیقه مسیر خفگی را تجربه کرد و هیچ هم‌دردی‌ای نمی‌تواند درد او را معنا کند. به قولی دو مولفه هستند که در تمام انسان‌ها متفاوتند و به شدت شخصی. یکی اثر انگشت (و البته شکل قرنیه) و دوم دردِ جسمانی. و باز هم قصه، قصهٔ سر است و صورت. تحقیر آن. تسخیرش.
این عکس در تاریخ عکس‌های خبری باقی خواهد ماند. سری بیرون‌زده از کنار تایرِ یک اتوموبیل و زانویی بر آن. لحظات احتضارِ اجباری مردی روی زمین.
و تاریخ پر است از نفس‌هایی که گیر می‌کنند در تنگیِ شگفتِ نای و کم‌کم حبس می‌شوند.

🔸سطح اکسیژن در خون پایین می‌آید و سلول‌های مغزی زیادی می‌میرند و آن وقت مرگ از راه می‌رسد. هر تفسیری که در این باب داشته باشیم، می‌تواند صادق باشد؛ اما برای من روایت اصلی در ”صورت” خلاصه شده.
حمله به نمادین‌ترین تکهٔ بدن انسان. جنونِ زانویی که این پلیس (که نمی‌خواهم صورتش در عکس باشد) موجبش شده. نبرد عضلات. نبرد فشار خون‌ها. نیروی محرکه و نیرویی که می‌خواهد از خود دفاع کند.
عکس را بزدایید از پس‌زمینه‌هایش، آن وقت روایت بزرگی زاده می‌شود. روایت میل به کُشتنِ دیگری. لذت و حظِ کُشتنِ دیگری... مرور کنید تاریخ را و بجویید قصه‌ها را، صدها صدها مثال خواهید یافت از گردن‌های بر خاک ساییده شده.

🔸حالا به تاریخ جملهٔ مهمی اضافه شده، جمله‌ای که در عکس بعدی هوشمندانه به آن پاسخ داده شده

«ما نمی‌توانیم نفس بکشیم».

این همان آموزهٔ بزرگ #سعدی‌ است، همان تصویری که از اَبدانِ انسان‌ها دارد. قصه‌ مکرر «چو عضوی به درد آورد...» چه در آمریکا و روی آسفالت، چه در تالش و در خواب یک دختر، چه در قلب زنی که خانه‌اش خراب شده. این جان وقتی به خود آید آن وقت «بنی‌آدم» متصور می‌شوند. در عین وحدت متکثر.
و هنر، انتقامِ این مرد را بدجور خواهدگرفت، فارغ از برخوردهای مدنی. این جهان همیشه پر بوده از خشونت و همیشه هم عده‌ای ایستاده‌اند مقابلش. در دفاع از حقِ سرهای دیگران. سرهایی که فرصتی برای گریز و نفس نیافته‌اند...

#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan
سر‌بُریدن نشانه‌ای‌ست تاریخی از نفرت و البته اقتدار. نشانه‌ فاتحان و در عین‌حال بیانگر خشونتی که باید در افواه بپیچد؛ چنانکه این دختر چهارده ساله، #رومینا_اشرفی آن را درک کرد؛ چون کربلایی رضا که پدر بیولوژیک‌اش بوده، احساس داشته او آبرویش را برده.
تا همین لحظه انواع روایت‌ها درباره‌ این قتلِ فجیع نوشته شده. اما این روایتی‌ست که مدام تکرار می‌شود به خاطر تسلط پدر بر بدن فرزند انگار. گویا هرچه قتل خشن‌تر و بدوی‌تر باشد او بیش‌تر تطهیر می‌شود!
وقتی خبر را خواندم آواری شد روی سرم چه انگار متصل شدم به تاریخ دخترکُشی. به تاریخ تفوقِ پدران بر دخترانی که به زعم‌شان گناهی کرده بودند.
در تمام سال‌های روزنامه‌نگاری‌ام به خاطر ندارم این خبرها متوقف شده باشد. حال جایی زنده به گورکردن بود، در جایی خفه‌کردن و گاه سربریدن و... تکلیف هم که مشخص است، پدر «خون» فرزند را صاحب است و مجازاتش در نهایت به خاطر جنبه‌ عمومی جرم.
پدربزرگم برایم تعریف می‌کرد که در سال‌های دهه‌ بیست چگونه برادری سر خواهرش را وسط کوچه برید! می‌گفت هیچ‌کس جلو نرفت، گفت موهایش بافته بود. گفت «گیس‌»‌ها را دور دستش پیچید، بعد با زانو دختر را میخ زمین کرد و از قفا برید و خون در جوی وسط کوچه لیز خورد... بعد آژان‌ها وقتی تکان‌های تن دختر تمام شده می‌رسند...
گفتم چه شد سرنوشت برادر؟ گفت چند ماه بعد از زندان آزاد شد چون قتل ناموسی بوده! گفت برخی اهالی محل روی دست گرفتندَش و نُقل بر سرش ریختند که نشانه‌ غیرت بود و همان زمان متفقین در تهران رژه می‌رفتند!
حالا قصه‌ رومینا و پدرش کربلایی رضا جان‌ها را متالم کرده. همه انگار نقشی می‌بینند برای خود و این خوب است، چون نشان می‌دهد جامعه دارد به چیزهایی حساس می‌شود که قبل‌تر توجه چندانی به آن نداشت. اما رنج و داغ این ماجرا قابلِ وصف نیست. #خانه‌_پدری مملو از چنین خون‌هایی‌ست که تا اعماق خاکش فرو رفته‌اند. و تماشای عکس‌ها و خواندن خبرهای مربوطه‌اش نشان می‌دهد سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایتِ حافظ چه قدر مصداق دارد.
سربُر، احتمالا خود را تطهیرشده می‌بیند‌، خونِ گرم و جوان و گیج.
ما مقابل این سرها مسئولیم، تک تک ما.

#مهدی_یزدانی_خرم
#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan
خب، قصه‌ زندگی عالیجناب #دریابندری به پایان رسید و من ماندم با انبوهی خاطره از خواندن ترجمه‌ها و کلماتش و البته دیدارهایم با او.
مثل بسیاری دیگر. قطعا واضح و مبرهن است نقشش در فرهنگ‌ساختن، در انتخاب کتاب، در چگونه کارکردن و آنچه میراث ادبی و فرهنگی‌اش می‌دانیم، اما مهم‌تر از این جنبه منشش بود در زیستن. یک ”تام‌سایر” تمام‌عیار. پسر ناخدا خلف همان سودای خنده و #آزادی بود. چه زمانی که در جوانی اول بار دیدمش بعد آن سکته‌ هولناکِ مغزی، چه این اواخر که دیگر لب به سخن نمی‌گشود، همواره در حالِ خندیدن بود انگار. چه آن زمان که صدای قهقهه‌اش گوش فلک را پر می‌کرد، چه این اواخر که با نگاهش می‌خندید. با جهان شوخی داشت. یک بار در اوانِ جوانی تا تیررس اعدام رفته و برگشته بود انگار دریافته بود ارزش زیستن و نوشتن را تا مُردن در راه یک مرام و حزب.
ما مدیون او هستیم به خاطر این سودای روایت و‌ خنده. چه وقتی مدیر بود در واحد دوبلاژ تلویزیون در دوران #پهلوی دوم، چه آن زمان که به‌صراحت در گفتگوهایش از علایق خاص ادبی‌اش می‌گفت. یک بار تعریف کرد که وقتی #هوشنگ_ابتهاج از زندان آزاد شد در اوایل دهه‌ شصت، دوستانی واسطه شدند این دو آشتی کنند بعد سی سال. می‌گفت وقتی #سایه داخل شد، انبوهی ریش دیدم که کمی ابتهاج میانش بود! و بعد قهقهه‌ نابش...
هیچگاه دریابندری را در حال گله و ناله از جهان ندیدم، هرچند بسیار بر او سختی رفته بود. گاهی با آدم‌ها شوخی می‌کرد. سمعک نمی‌گذاشت و تاکید داشت راحت می‌شنود! یا ادای چرت‌زدن درمی‌آورد. استادِ حفظ حریمش بود. و در این حریم هیچکس راه نداشت گویا. نه تفاخری داشت به ترجمه‌هایش نه ابایی که تکرار کند به نظرش #بوف_کور رمانِ بدی‌ست!
دریابندری خود آن مفهومِ شوخ‌طبعانه‌ای بود که به مبارزه با جهان سفت و بی‌رحم می‌رود.
آن آشپزخانه‌ کم‌نظیر و زبان درخشان کتاب آشپزی‌اش با مرحوم راستکار نیز در ادامه‌ی همان ایده‌ حظ‌بردن از جهان خلاصه می‌شد. برای همین مرثیه برای او دور از اوست، چه پر، شاد و ناب زیست و بارها مرگ را دور زد و احتمالا این بار خودش اجازه داده تا جانش برود!
آخر بار در دفتر نشر کارنامه دیدمش. پشت یک میز، نگاه‌مان می‌کرد. فکر کنم باز یکی از همان پیراهن‌های صورتی محبوبش را تن کرده بود، کلامی نگفت در کل آن دورهمی و فقط نگاه کرد. انگار مشغول کار مهمی بود در ذهنش که دخلی به ما نداشت. او چنین بود و چنین هم زیست و چنین هم بی‌تن شد. انگار تام سایر یا هاکلبریِ تواین در قلب آبادان که هیچگاه نخواست بزرگ شود. و این غبطه‌برانگیز است.

#مهدی_یزدانی_خرم

#نجف_دریابندری
#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan
✔️هیچ حقی در این خانه نداریم

ما عملا در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که کوچک‌ترین حقوق شهروندی مانندِ دوست‌داشتن یک تیم فوتبال نیز از ما سلب شده... اقتصادِ رانتی دولتی، حضورِ همه‌جانبه‌ دولت بر فراز و فرودمان و ابتذالِ ناشی از آن اختاپوسی‌ست که بازوهایش را از بدنِمان رها نمی‌کند.

نمایشِ نام‌نویسی نوابغِ متراکم اصول‌گرا و اصلاح‌طلب برای مجلس، غمِ آبان، موجِ افسارگسیخته‌ مهاجرت‌ها عملا تنها بخشی از چیزی هستند که بر ما فرود آمده. بسیاری تکه‌ها مبتذل‌تر از آنند که بتوان برایش توجیهی یافت.

اعتراض دانشجویی تبدیل می‌شود به چرخ‌چرخ عباسی و اقتصادی که از بیخ دولتی و خصولتی‌ست می‌شود #لیبرال. بخشی در حالی‌که از بام تا شام به فحش‌دادن به زمان و زمین مشغول‌اند می‌شوند روشنفکر! و عده‌ای هم گمان می‌کنند فرصت است برای نمایشِ چریک‌بودگی در شعرهای بندتنبانی‌شان. هوا آلوده، زمین ناآرام، سرها در گریبان و پسرکی برای شوخی در سطل زباله.

واقعا چه درست نوشت سعدی که
«چنان قحط‌سالی شد اندر دمشق٫
که یاران فراموش کردند عشق».

تحقیر را تحمل می‌کنیم اما باید احساسِ عزت داشته باشیم. ناکارآمدی را می‌بینیم اما باید دم فروبندیم چون خلافِ مصالح ملی‌ست... آیا می‌توانم در این وضعیت حداقل درباره‌ بلایی که مشتی سفاک سر تیم محبوبم آورده‌اند بنویسم یا آن هم تشویش اذهانِ عمومی‌ست؟ متهم می‌شوم به فلان گرایش؟ هر روز که اینستا را باز می‌کنم حجمِ فحش و ناسزا بالاتر رفته در صفحات. ملتی عصبی‌شده که دیگر انگار از خیر جک‌ساختن هم گذشته‌اند و به حداقل‌ها راضی‌اند. به این‌که بتوانند کمی زندگی بهتری داشته باشند. فقط متن‌های موهن سایت‌های تندررو را بخوانید. از نظرشان همه‌ ما خائنیم. خروارخروار به بازیگر و نویسنده و فوتبالیست و مُردگان صد سال پیش فحش می‌دهند و مست از نشخوار خود فقط اتهام می‌سازند؛ جوری که انگار کسی فقیر نیست، کسی گرسنه نیست و کسی در آرزوی آرامش به سر نمی‌برد. همه چیز هم اگر هست، بر گردنِ آنهایی‌ست که به آرمان‌های ایشان باوری ندارند. فقط به‌تماشای این ابتذال نشسته‌ام.

تماشای مرگِ خِرد. تماشای خونِ آبی-سرخ بر زمینِ نمناک، تماشای روزهایی مه‌زده و آدم‌هایی که مدام فریاد می‌زنند. چه‌قدر سکوت باشکوه است در این روزگار که ابن‌الوقت‌ها برای خودنمایی از هم سبقت می‌گیرند...
کاش منقرض شویم. زیرا انگار ایران برای ما نیست و هیچ حقی در این خانه نداریم. گاهی فکر می‌کنم برای چه باید چنین بر من رود؟ و پاسخی ندارم جز نوشتن و توصیف. شاید روزی باد در پرچم ما هم بوزد. و این ته‌مانده‌ امیدیست که با دندان حفظش کرده‌ام.

✍🏻 #مهدی_یزدانی_خرم
#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan
🔸خبری که شنیدم و دیدم در این چند روز این گزارش کوتاه بود. اتفاقی که تکراری‌ست و همیشه امیدساز.( #احسان_رییسی ) پسرک فقیر مرزنشین، با پای لُخت، هفت کیلومتر را روی آسفالت می‌دود تا یک میلیون تومَن برنده شود.

قصه‌ای که بارها در ادبیات و سینما خوانده و دیده‌ایم و واقعن «وقتی از ”دو” حرف می‌زنیم، از چه حرف می‌زنیم»؟

میل به اثباتِ خود در ساختار ذهنی نوجوان‌های رنج‌کشیده بسیار زیاد است. مخصوصا در این سال‌ها که فاصله‌ زیستی به شکلِ هولناکی زیاد شده و فقر کاملا و بی‌پیرایه خود را به رخ می‌کشد، بدن‌ها و ذهن‌هایی وجود دارند که می‌خواهند رویایی برای خود رقم بزنند.

آن‌ها نیازی به کلماتِ #خلق و #کارگر و #رفیق ندارند، اصلن این کلمات کاربردش مال محافل و میهمانی و کوچه‌های کناری دانشگاه‌هاست حینِ سیگارکشیدن. به قول #ریمون_آرون، ”عمل روشنفکری پی بیانیه و شعار نیست بلکه عمل می‌کند و سعی که برای بخشی از جامعه، نقش ترمیم‌گر را بازی کند نه فریادساز.” و برای همین، این خبر برای من به‌وسعت ادبیات است.

انگار رمانی ژانری. بدو تا برنده شوی. از دیگران رد شو تا ببری و بجنگ تا رستگار شوی. این میلی‌ست ذاتی و درونی که همیشه برش می‌دهد تلخی روزگار را...
مخصوصا این روزها که اخبار فقط از #فساد می‌گویند، گرانی رهاشده و مردانِ بی‌کفایت. من در مقامِ نویسنده با هر فکر و ایده‌ای به این پسر رویاساز غبطه می‌خورم. او تصمیم گرفته بوده بدود و با تمامِ جانش چنین کرده. پس بسیار شکوهمند است تماشای او و رفتارش. سکانس پرخشان شاهکار #امیر_نادری در #دونده پیش چشمم می‌آید و آن حظِ بردن یخ در هُرم آفتاب. کاشف یخ بود انگار قهرمانش و حالا در این روزها که مثل بسیاری‌تان کم‌امید، نگران و خسته هستم از روزگار... این قلبِ تپندهٔ دونده حالم را خوش می‌کند. حماسه‌ها همیشه چنین شکلی دارند، از منتهاالیه رنج برمی‌آیند و نتیجه‌ای رقم می‌زنند تا تکه‌هایی از روح ما را بیدارتر کنند.

تمام کانال‌های خبری برایم بی‌ارزش‌اند این روزها و شرمگینم از تماشای خشم و تَعَبی که خودم نیز دچارش هستم.

صبح این خبر را تماشا کردم و چیزی در من زنده شد انگار.‌ فارغ از تمامِ زخم‌ها و آرمان‌هایی که از آن دم می‌زنیم، این پسرک روی آسفالت دوید و حق خودش را گرفت. روزی از #سپانلو پرسیدم که چگونه فکر می‌کردید می‌توانید جلسه‌ شعرخوانی بگذارید در امجدیه و اصلا بگذارند و پر شود؟
گفت مهدی خان رویایش را که داشتیم. و نباید رویاها را از دست داد...
حالا با تماشای چندبارهٔ این قصهٔ قدیمی، دوباره حسی از حماسه‌ای کوچک معاصرِ من شده است چون جهان را رویاها تغییر می‌دهند. دویدن...

✔️برگرفته از صفحه اینستاگرام #مهدی_یزدانی_خرم

https://t.me/oldkingofebrighestan/18413
#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan
Forwarded from اتچ بات
ما همیشه به جهان باز می‌گردیم
(به بهانهٔ برد دیروز تیم ملی)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نمادین‌ترین صحنه‌ امروز [دیروز]، رد پای بازیکن مراکش بود روی تن #امید_ابراهیمی؛ زخمی که انگار روی تن تماممان هست‌.
افسانه‌ها همین‌طور ساخته می‌شوند. روزهای سخت ایران، سیاستمدارانِ پرماجرا، تنهایی در جهان...
تیمی که کمپانی #نایک کفشهایش را از آن دریغ کرد. روح خسته از این روزگار و انگار ما به این جنگجوها نیاز داشتیم. به #وحید_امیری و نفس تمام‌نشدنی‌اش؛ به #بیراوند و شیرجه‌های نابش. به #پورعلی‌گنجی و اقتدارش، به #روزبه_چشمی که توپ از او رد نشد. به #جهانبخش که یک‌تنه به قلب تیم حریف می‌زد و...

انگار غم وطن، غم روزگار را با جنگجوهایی که بسیاری امید چندانی به آن‌ها نداشتیم برای لحظاتی فراموش کنیم. ما به قصه‌ها نیاز داریم؛ ما به جان نیاز داریم، به خنده و حرکت. ما تنها نیستیم. با اشک‌هایمان هم را در آغوش می‌گیریم.
ایران تنها نیست. فوتبال یک ورزش نیست، یک محاسبه و حسابگری ریاضی نیست. فوتبال می‌تواند زخم‌ها را آشکار کند. می‌تواند حوالی‌ هم فریاد کشید و فکر کرد و وجود داشت. همان که #بورخس را بعد نابینا شدنش باز مفتون می‌کرد، همان که #پاموک را وا می‌دارد اذعان کند شکستهای تیم ترکیه چه‌ طور جهان را برایش رقم می‌زند.

امروز در شرایطی تیم ایران یک مسابقه‌ فوتبال بسیار مهم را برد که انگار ارواحی در زمین حضور داشتند؛ ارواح مردان و زنانی که نگران این کشور هستند، نگران مردمی که غم‌ کم‌ ندارند. من چهره‌های تمام این پسران را به‌ خاطر خواهم سپرد. چهره‌هایی که واقعا جنگیدند. جنگیدن همه چیز است در زمین فوتبال و آنها برای جنگیدنشان پاداش گرفتند. پاداش دادند. برای هزارمین بار جمله‌ #بیل_شنکلی کبیر را بخوانید: «فوتبال مساله‌ بین مرگ و زندگی نیست؛ امری‌ست فراتر از آن.»
حالا که این شور در این شب تعطیل آرام شود و دوباره به یاد آوریم لحظاتش را، حس می‌کنیم همه‌ ما در عین تفرّد به هم پیوند خورده‌ایم. پیوندی که هیچ بیلبورد احمقانه، سرود فرمایشی یا اراجیفِ تبلیغاتی تلویزیون نمی‌تواند رگ و پی‌اش را نابود کند و کسی یا تکه‌ای از ما را حذف کند.

تیم فوتبال ایران نفس ما را چاق کرد. چه کسی می‌تواند منکر این باشد که چقدر ما قصه‌های باشکوه کم داشته‌ایم در این سال‌ها و مدام در حالِ مرور ناکامی‌هایمان بوده‌ایم؟
این برد مال تمام زخم‌خوردگان است، نه هیچ مدیر موج‌سواری، نه هیچ کت و شلوارپوش کم‌دانشی، نه هیچ یقه‌درِ خیابان‌گردی. ما قصه‌ای را تماشا کردیم که کمی نور تاباند بر جانمان، بر روحمان. ما تنها نیستیم حالا. زخم روی تن امید ابراهیمی خلاصه‌ ماجراست.
ما همیشه به جهان باز می‌گردیم.

#مهدی_یزدانی_خرم

@oldkingofebrighestan
Forwarded from اتچ بات
شایگان با شکوه زیست
#مهدی_یزدانی_خرم

و من دیگر #داریوش_شایگان را نخواهم دید...
اولین دیدارم در آن خانه‌ مملو از سرخی‌اش، یکی دو روز بعدِ قدرت‌ گرفتن #محمود_احمدی‌نژاد بود و قبلش هرچه بود تلفنی بود.
همان روزی که به منِ غمگین از این انتخابات گفت: مهاجرت دردی دوا نمی‌کند و حتا ممکن است جانت را هم بکاهد و این‌ که ایران این فاجعه را هم پشت سر خواهد گذاشت...
شایگان قوی و باشکوه زیست. نوشت، خواند، سیگار کشید و جهان را محک زد و چه چیزی از این با شکوه‌تر که او بود. سالها فکر ساخت، ایده داد، سفر کرد و کشف. دانشِ حیرت‌انگیزش را به رخ کشید و تجربه‌ زیسته‌اش را روایت کرد. حالا او بعد هفته‌ها خواب طولانی روی تخت شماره‌ چهار فیروزگر، به خواب خود ادامه خواهد داد در خاکِ پذیرنده و نرم. حسرت من مثل بسیاری از شما واکنشی است عاطفی از فقدانِ او. فقدانی که ناگزیر و ناگریز بود و محتوم.
لخته‌های خون مغز جان‌سازش را محاصره کردند و شایگان تاب آورد که در افتتاح سال نو روحِ بزرگ ما شود. روحی معناساز که حالا گسترده شده بر تاریخِ ایران.
همان دانشجوی خوش‌پوشی که در سالِ۱۹۶۸ و میان اعتصاب‌های سوربن و نگاه‌هایشان رفت و از تز دکتریش دفاع کرد تا مرد سالخورده‌ای که از جهانِ پر آشوب امروز خسته بود و امیدوار به ایران و تاب‌آوردنش. مرگِ شایگان نشانه‌ای بود برای من از زندگی پُر و جانانه‌ او. رام‌کننده‌ زمان و زبان. فارسی‌دانی درجه‌اول و مردی که به معنای واقعی کلمه سیر نمی‌شد از خواندن، تماشاکردن و زنده‌بودن.
شاید این چند ماه اغما کمی خستگی آن همه بیداری را کم، کرد در تنش تا بتواند آماده‌ کشف و زیستی دگر شود.
یک مرحله‌ جدید برای شایگان آغاز شده و من در اعماقِ قلبم شادم که در زمانه‌ بودنِ او کمی بودم، در روزهای خوابش ذهنم کنارش بود و فانوس جادویی زمانش را بلعیدم و هیچ بد نمی‌دانم که عکس های یادگاری با او منتشر شود و اصلا همه در شکوهش بنویسند که این مرگِ باشکوه سوای بسیاری مرگ‌هاست. قابی که شایگان برای ما ساخت در عینِ فروتنی اش جاه‌طلبانه بود و شادی‌ساز.
مملو از طربِ خواندن و دانستن. مشحونِ تاریخ ادبیات و سینما. آکنده از سعدی و حافظ و خیام. جشنی که هم دوستدارانش هم منتقدانش در آن حضور داشتند و چقدر دلتنگ آن مبل‌های راحتی سرخ خانه‌ ولنجک خواهم شد که مرکز جهان بودند و سیگار نیم‌کشیده‌ او که در زیرسیگاری طنین کلماتی را می‌شنید که از دهان فیلسوف خارج می‌شد و می‌نشست بر گوشِ نویسنده‌ جوانی که می‌خواست ایران را بگذارد و برود و ماند و نرفت.
دکتر شایگان! من آدم مهمی نیستم ولی تمام‌ قد به احترامتان می‌ایستم.

#شاه_فرتوت_ابریقستان را به دوستان خود هم معرفی کنید.
@oldkingofebrighestan