صفحات میانی

Канал
Логотип телеграм канала صفحات میانی
@middlepagesПродвигать
330
подписчиков
نه اول و نه آخرم، من صفحات میانی‌ام. ادمین: @Mahnaaza
Delam Tangete
Moein (Www.BestMusik.Org)
دلتنگِ کسی هستم..‌.
که هیچ خیابانی را با او قدم نزده‌ام
اما او در تمامِ خاطرات من راه می‌رود.

-گروس عبدالملکیان


رفیق فرستی که می‌دونه معین دوست دارم...🎧


@middlepages
سپیدار مانده‌ست بی‌هیچ چیزی
ازیرا که بگزیده او کم بری را

__ناصرخسرو قبادیانی


@middlepages
Dele Mo
DaarKoob Band
به شب سلام
که بی تو رفیق راه من است...
حسین منزوی


آهنگ رفیق فِرِست❤️

__دارکوب بند

@middlepages
امشب در شمال جشن تیر ماه سیزده شو ست. همان جشن تیرگان. در تقویم طبری آبان را تیرماه می‌نامند. وقتی آرش تیر پر عقاب نشانش را از کوهی در طبرستان رها کرد و باد کمک کرد و تیر رفت و در خراسان، کنار رود جیحون، پای درخت گردویی فرود آمد. مرز ایران و توران تعیین شد. آرش تکه تکه شد در پرتاب این تیر. شب شهیدان وطن است تیرماه سیزده شو.

مرد لالی تیر را پیدا کرد و یک شب تا صبح طول کشید تا خبر پیدا کردن تیر را با آن نشان مخصوص بیاورد.

برای همین به این شب لال شو هم میگویند در شمال. به یاد آن مرد لال که پیام آور شادی بود‌. با همان زبان بسته اش.

به یاد این مرد، یک نفر در نقش لال در خانه ها را میزند. مردی که برای این نقش یک روز روزه‌ی سکوت میگیرد تا پاک و لال باشد. با ترکه‌ای که دارد و نماد تیر آرش است، درخت و حیوانات و خود خانه را نوازش میکند تا برکت و شادی به آن خانه و اهلش رو بیاورد. در کیسه اش خوراکی و پول می‌ریزند. چون نباید حرف بزند یکی همراهی اش می‌کند که آواز میخواند. جای او برای اهل خانه آرزوی شادی و برکت میکند. او هم یک مرد است ولی به گویش خودمان لال مار یا مادر لال می‌نامندنش. مادر نه به مفهوم زن، که به معنای همراه و سر پرست.
به سر تا پای این مراسم و جزییات و نمادهایش که فکر میکنم میبینم چقدر فلسفه پشت هر سنتی هست. و چقدر خوب که مانده‌اند تا امیدی در دلی باشند.
پسران نوجوان هم امشب رویشان را میپوشانند. دستمالی پرت میکنند توی خانه و اهل خانه توی دستمال مشتی خوراکی یا پول می‌ریزند و دستمال را می‌بندد و دوباره پرت میکنند بیرون خانه، به نشانه ی اینکه برای کمک نیاز نیست طرف را ببینی و بشناسی. همین که دستی به طرفت دراز شد چیزی در آن بریز، به این نیت که دلی را شاد کنی و خدا را چه دیدی شاید همین کار گره از مشکل خودت هم باز کرد. نکرد هم شبی خندیدی و شاد بودی و خوشحال که کیسه ای را پر کردی.

#تیرگان
#تیرماه_سیزده_شو
#مهناز_احمدی

@middlepages
Shooridesar
Hayede
چه خوبه هنوز هایده می‌تونه انرژی بده، با ذکر شوریده سرم کردی، میریم سراغ کوه لباسهایی که از اول هفته هی شستم هی جمع کردم ولی اتو نکردم.

پیش بینی: شما این آهنگ را بیش از دو بار پلی خواهید کرد😎

@middlepages
Forwarded from Evening light☕️
آدم‌ها در فهم تنهایی‌شان باشکوه می‌شوند...

@evening_lightt
صبح هوا خوب بود و بفهمی نفهمی سوز ملیحی را میدواند زیر پوست صورتمان. زودتر زده بودیم بیرون. پیرزن همسایه ی کوچه همایون، دستش از لای در بیرون آمد و کمی برنج ریخت کنار دیوار و در تقی بسته شد. مامانِ گربه ها از زیر پراید خودش را بیرون کشید و نگاهی به غذا انداخت. فکر کردم امروز دیگر مطمئنم زیر کتری را خاموش کرده ام.
با آرامش که از خانه بیرون بیایم فکرم نمی‌ماند در خانه، پی اتو و کتری و بچه که لحظه ی آخر کلیدش را از روی مبل برداشت یا نه.
به دفتر که رسیدیم سرعت نت خوب بود. فیلترشکن ها عین بنز کار می‌کردند. فایرفاکس را بدون پروکسی، ران کردم و کروم را با پروکسی. واتس اپ روی کروم بود و سایت بن بست داشت زیر زیرکی قیمت دلار را بالا میبرد.‌
تلگرام با پروکسی سه سوت بالا آمد و انگار نه انگار که ما در ایران بودیم .
آنا دیرتر آمد و پشت بندش هم یاسمن. چای را از فلاسک خالی کردم توی فنجان خورشیدی ام .قلپ اول فیلترشکنمان قطع شد. قلپ دوم برق رفت. فنجان را گذاشتم روی میز. ارتباطمان قطع شد. سریع اینترنت گوشی ها را هات اسپات کردیم به لب تاپ ها. اینترنت همراه اول جان کند و تلگرام وصل نشد ولی واتس اپ وصل شد. فیلترشکن عاریه ای با اینترنت ایرانسل کار میکرد و با همراه اول نه. تصمیم گرفتم کل سیستم را پروکسی کنم. حالا سایت خودمان که فیلتر نبود بالا نمی آمد. فیلتر شکن را می‌بستم و خبر را میگذاشتم توی سایت و بعد فیلتر شکن را روشن میکردم که برود توی تلگرام و بعد پروکسی تلگرام را قطع میکردم و پروکسی سیستمی را وصل میکردم که واتس اپ روی کروم بالا بیاد. لب تاپ آنا از بی برقی خاموش شد. هات اسپات گوشی جواب نمی‌داد. قاطی کرده بودم که کجا را قطع وکجا را وصل کنم.
چقدر هر روز وقتمان الکی تلفِ این فیلتر بودن مسخره میشود. جاده ی خاکی‌ای که کشیده‌اند خودش انقدر سنگلاخ دارد که نیاز به سرعت گیر نباشد. نمی‌فهمند و نفهمی شان دارد ما را پیر می‌کند.

تا برق بیاید، تا دوباره فیلترشکن درست حسابی بخریم، تا آرامش به کاروان برگردد چایم یخ شد. چای سرد را خالی کردم توی سینک. رد یک دایره‌ی قهوه ای ماند روی لیوان مثل خطی که هر روز مینشیند لای ابروهای گره کرده مان، وقتی خیره‌ی سیستمی هستیم که جان میکند تا وصل شود.

#روزنوشت
#مهناز_احمدی

@middlepages
میانِ جهاز من کتابی بود از آنِ مادرم، در غلاف مخملین که از جان برایم عزیزتر بود.‌ چون همان روز میان مرده ریگ مادرم یافته‌ بودمش و در صفحه‌ی اوّلِ آن سطری به خط خودش بود که نوشته بود:‌
« خردمند کسی است که تا آخر بخواندش! »
و من آن را مبارک یافتم.

#شب_هزار_و_یکم
#بهرام_بیضایی
Boaadak Ani | آصالة - بعدك عني [LYRICS]
Artishglass
با تو
سر به کجا بگذارم؟
کجا پنهانت کنم؟
وقتی مردم،
تو را در
حرکات دست‌هایم
موسیقی صدایم
و توازن گام‌هایم می‌بینند...

"نزار قبانی"

@artishglass
تیتر خبر نوشته بود خانه میدهند به بازماندگان طبس. نمیشد وقتی خودشان زنده بودند خانه دارشان می‌کردند؟ حتما باید مردی بمیرد تا به فکر بیفتند نبودن سقفی برای زن و بچه شان، چقدر عذاب آور است.
راه دوری نمی‌رفت اگر خودشان بودند و زیر سقف خانه‌ی خودشان خسته از کار چرتشان میبرد.

از فکرم بیرون نمی‌روند. مثل خیلی اتفاقات دیگری که افتاد.

همین طور که کف بشقاب‌ها را برای بار چندم محکم اسکاچ می‌کشم فکر میکنم از هیچی که بهتر است. باز هم خوب که حالا حداقل رهایشان نکرده‌اند‌. پاهای چکمه پوشیده‌شان در واگنی که از آن بیرون زده، از شیشه‌ی آشپزخانه رد میشود. بعد می‌گویم ولی باز کاش خودشان بودند و این خانه‌ها را می‌دادند، بعدش دیگر هر چه میخواست بشود بشود‌.

یاد منصور می افتم که با التماسی که در چشم های زردش دو دو میزد، گفته بود کاش فقط انقدر زنده بمانم که قسطم را تمام کنم. و نماند.

گاهی آدم فقط دلش می‌خواهد انقدر زنده بماند که خاطر جمع از این دنیا برود.

#روزنوشت
#مهناز_احمدی

@middlepages
I Think They Call This Love
Elliot James Reay
مثلا داریم کنار میز صبحونه با آرامش کره رو می مالیم رو نون تست شده و تنها خبر مهم اینه که سگ همسایه که دیشب صداش نیومد حالش خوبه یا نه...


@middlepages
Shabgard
Marziyeh, Habibollah Badiei
من مستم و مدهوشم
شبگرد قدح نوشم
از طایفه‌ی بی‌خبرانم
دیوانه‌ی با نام و نشانم
من قصه نمی‌دانم
افسانه نمی‌خوانم
دُردی کش میخانه‌ی عشقم
در حلقه‌ی صاحب نظرانم

-شبگرد: مرضیه
-ترانه سرا: معینی کرمانشاهی

@nemati_godar
توی کار تقریبا جا افتادم. حالا با علاقه میرم سر کار و از ساعت هایی  که مشغولم لذت میبرم. نمی‌فهمم کی ساعت ها میگذرن و وقت برگشتن میشه.
فقط همین نوشتن هست که از دست رفته و کاریش هم نمیتونم بکنم.
صبح‌ها از میدون ۷۴ رد میشیم. اسمش رو گذاشتم میدون کلاغ. معمولا اون ساعت روز خالی از آدمیزاده. وقتی بهش میرسیم، یک کلاغ روی دایره فلزی که روش نوشته شده، میدان هفتاد و چهارم، نشسته یا رو زمین مشغول بپر بپر هست. کبوتر و گربه هم هست ولی رئیس میدون کلاغه.
همین هر روز رد شدن از مسیر تکراری باعث شده انگار تو یک فیلم تکرار شونده باشم. به موقع که بتونیم از خونه در بیایم، سر پیچ کوچه‌‌ی خودمون، دختری رو میبینیم که شالش رو شونه هاشه، اخم داره و از خواب سیر نشده و کیسه ی کوچیک ناهارش دستشه. ما از کنار هم رد میشیم و اون وانمود می‌کنه ما رو نمیبینه.
اون ساعت که از خونه بزنی بیرون، خانم های زیادی رو میبینی که کیسه های ظرف‌های ناهارشون دستشونه. دیگه راحت میتونم آدمایی که سر کار میرن رو تشخیص بدم. با همین کیسه های کوچیک.
آدم هایی که قبل از این یا ندیده بودمشون یا توجهی بهشون نمی‌کردم.
این روزها فرصت نوشتن ندارم. شب که بر میگردم باید به کارهای خونه برسم. کارهایی که از صبح جمع شدند و تو یه پرونده‌ی در هم ریخته، غروب‌ها تحویلم میشن.
همچنان شوهر آهو خانوم رو گوش میدم و جاهایی که داستان از اون روند خودش خارج میشه، حرص می‌خوردم.
از دو که حرف میزنم موراکامی رو گذاشتم کنار تخت و قبل از اینکه خوابم ببره چند صفحه ازش رو میخونم.
خوندن که نه، میبلعم. کتاب داستان نیست. در واقع جستارهایی از روتین زندگی موراکامی هست که حول محور دوییدن و تاثیراتش تو زندگیش می‌چرخه. همین طور مسیری که طی کرد و نویسنده شد.
دوییدن و نوشتن همزمان با هم دارن تو کتاب پیش میرن.
بخش های زیادی هست که میخونم و انقدر برام جذابه که دلم میخواد بیام اینجا هم بنویسم، ولی به نوشتن نمی‌رسم.
من مسیری بر عکس موراکامی رو دارم میرم. اون از یک زندگی شلوغ و باری که با همسرش اونو میگردوند و مجبور بود از صبح زود تا نصفه شب کار کنه، کنده شد و به نوشتن رو آورد. با تعطیل کردن بار، سر خودش رو خلوت کرد تا بتونه یک روتین جدید برای خودش تعریف کنه. اینکه اون موفق شد از نوشتن درآمد داشته باشه و بتونه ادامه بده باعث شد همین روتین رو سالها ادامه بده. زندگی به عنوان یک نویسنده.
و من حالا که از صبح زود تا غروب سر کار هستم و وقتی بر میگردم هم تا دوازده و یک شب باید به کارای خونه و بچه ها برسم، یادم نمیاد که قبلا اون همه ساعت خالی رو تو خونه چه کار میکردم. حالا زمان برام مفهموش عوض شده. رویای نوشتن رو دارم. حالا مدل مطالعه ام عوض شده. حالا به جای خوندن کتاب و نوشته‌های این و اون، دارم آدم میبینم. با آدمای جدید حرف میزنم. با بعضی‌ها دوست خیالی شدم و شاه کلاغا رو هم تو میدون هفتاد و چهار پیدا کردم.

#روزنوشت
#مهناز_احمدی

@middlepages
دارم شوهر آهو خانوم رو گوش میدم. چقدر خوب شد از اون روزگار عبور کردیم. چقدر نویسنده‌ها حرف میزدن😵‍💫

@middlepages
Che Konam (Amin Aein Rearrange)
Erfan Tahmasbi
پناه بر شادی

__عرفان طهماسبی

@middlepages
ایستاده بودم توی آشپزخانه و خمیر پیتزا را پهن میکردم توی سینی فر. آمد چسبید به سینک و بیرون را نگاه کرد. بیرونی که تاریک بود. گوشه های خمیر جمع میشد و سعی می‌کردم، سریع دستم را حرکت دهم تا خمیر برنگردد.
یک هو گفت:« مامان دو تا نور بالای کوه دیدم». بالای کلکچال را می‌گفت. مشغول خمیر سرم را گرداندم به طرف پنجره و گفتم:« اونا همیشه هستند»
گفت:« قشنگ نگاه کن، شبیه موشک هستنا»
برگشتم. ایستاده بود وسط آشپزخانه و‌ چشمش به پنجره‌ی پشت سینک بود‌.
با دستهای خمیری ام بغلش کردم. موهای سیاهش را بوسیدم. گفتم:« اونا همیشه اونجا هستند، فکر کنم ساختمون یه جایی هستن»
گفت:« من فکر کردم موشک باشن»
گفتم:« سامان نترس، جنگ نمیشه» گفت:« نمی‌ترسم، خودم همه مدلش رو تو بازی دیدم.»
آمدم بگویم زندگی بازی نیست، دیدم خراب میکنم.
گفتم:« ولی کلا نترس قرار نیست جنگ بشه»
گفت:« میشه نامه کانادا رو بدید من بنویسم، من مطمئنم اگه من بنویسم، قبول میکنن.»
گفتم:«خب تو چی می‌نویسی»
گفت:« می‌نویسم، با سلام، ما به خاطر احتمال جنگ چند ماه می‌خوایم بیایم کشور شما. بعدش ولی بر میگردیم کشور خودمون.‌»
گفتم:« مطمئنم اگه تو می نوشتی حتما قبول میکردن، ولی فعلا ما اینجاییم. حالا مثلا ما هم بریم، فامیلامون چی؟ عمه‌ها، عموها، دایی‌ها، بچه‌هاشون، مامان جونی‌ها.»
گفت:«‌اسم اونا رم می‌نوشتم می‌بردیم» گفتم:« بقیه چی، دوستات مثلا»
دیگر چیزی نداشت بگوید، کمی ایستاد، بعد آرام رفت، نشست روی مبل جلوی تلویزیون و گوشی‌اش را دستش گرفت.‌ من آن لحظه از خودم متنفر شدم که چیزهایی گفتم که بچه‌ام کم بیاورد، مستأصل بنشیند سر جایش. کاری که خودمان چهل سال است داریم انجام میدهیم.‌
لعنت به شما با زندگی ای که برایمان ساختید.‌ جنگ یا حتی خیالش، یک همچین مزخرفی‌ست که بچه‌ها دکل‌های برق بالای کوه را هم موشک می‌بینند.‌


#روزنوشت
#مهناز_احمدی

@middlepages
خبرها را که دارم توی اینستاگرام شرکت می‌گذارم. صفحه هایی تصادفی را نشانم میدهد.
مثلا نیم ساعت پیش نوشته بود نسل زد سه چهار ماه پس از شروع به کار اخراج می‌شوند. بعید هم نیست این نسلی که باد به کله دارد، معلوم است بگویی بالای چشمت ابروست، کوله اش را برمیدارد و یه انگشت نشان مدیرش میدهد و از دفتر می‌زند بیرون.

یا حالا که داشتم خبر لغو پروازها را میگذاشتم، عکس هتل محبوب ایرانی ها را در پوکت دیدم. سبز با رودخانه ای که از کنار ساختمانی رد میشد و آدم ها داشتند توش قایق سواری میکردند‌. یک هو دلم خواست یک کارمند خارجی بودم که داشت برای تعطیلاتش برنامه ریزی میکرد. عکس پوکت را پرینت رنگی می‌گرفتم و می‌چسبانم کنار برگه های که به میز کارم چسبانده ‌ام. و تعطیلات که میشد واقعا میرفتم که کیف کنم. بدون اینکه بخواهم هی بات تایلند را تبدیل کنم به ریال و هر چیزی که میخواهم بخرم، حساب کتاب کنم که دلاری اش چقدر میشود و ریالی اش چقدر. اصلا ولش کن این جور سفر نرفتن بهتر است تا رفتن. عکس پوکت را پرینت نمی‌گیرم.

سر ظهر که می‌روم، یک صفحه خارجی بالاست که اسلایدر، عکس ماشین های آخرین مدلی  را گذاشته که کوبیده اند به مانع و یک ورشان خراب شده. ولی با همه ی خرابی هنوز قشنگند خصوصا یکی شان که رنگش زرد زنده ایست . انگار آن خرابی نتوانسته این اصالت ریشه دار را خراب کند.  وقت ندارم توضیحات پست را بخوانم. ولی میدانم حتما هدفی داشته‌اند. این خارجی ها خیلی میدانند.

دم غروب که می‌روم پست آخرمان را استوری کنم، یک تولید کننده وطنی عکسی از خودشان را در ازبکستان پلاست، منتشر کرده است. ازبکستان پلاست رو زبانم خوب نمی‌چرخد. انگار بعضی کشورها اسمشان به درد لوگو شدن نمی‌خورد. بر عکس ایران خودمان که اسم قشنگی دارد و خوب مینشیند روی رویدادها و برندها. ایران پلاست، ایران پیما، ایران ایرتور...

دلم میگیرد، تو ذهنم، ایران همان ماشین زرد گران قیمتی میشود که کوبیدنش به دیوار.


#روزنوشت
#مهناز_احمدی
@middlepages
Darandasht
Mohsen Yeganeh
گیرم تو زیبایی محض، همون که می‌میرن براش
سرو کمون، چه فایده، وقتی تو باده ریشه‌هاش

ــمحسن یگانه
@middlepages
کله‌ی سحر رفته بودم خونم را بدهم دوباره آزمایش کنند، تا ببینند این آمپول‌های آهنی که خارجی‌اش نیست دیگر و ایرانیش را زدم توی رگ، چطور کار کرده است. پارسال دو تا خارجی زدم و آنچنان فریتین خونم رفت بالا که دچار پر خونی شدم. استرس گرفته بودم که حالا چطور کمش کنم که دکتر گفت نگران نباش. خودمان جوری عمل می‌کنیم که قشنگ میزان شوی.

برگشتنی از لاوازیه، آزمایشگاه محبوبم،  پسری را دیدم که از نرده‌های گرد دور میدان رسالت بالا رفته بود.

گفتم ای وای سر صبح خودش را نکشد حالا. بدبخت مادرش که فکر کرده پسرش در راه مدرسه است. قدم هام را لرزان ولی تندتر برداشتم. نزدیکتر که شدم، دیدم چند پرچم صورتیِ یواش افتاده کف پیاده راه و پسر با ته ریشی که انگار تازه نوچ زده بود، دارد با اخم پرچم های سیاه را جایگزین می‌کند.

اصلا نمی‌دانم کی عکس ابراهیم و اسماعیل را جمع کرده‌اند و حالا لابد عصر که برگردم جای خالی شان را با حسن پر کرده‌اند.

ما می‌رویم خونمان را می‌دهیم و برمی‌گردیم و دلمان هری می‌ریزد که نکند پسر جوان مردم از حرص تورم و بی محلی یار خودکشی کند.
پرچم ها تا می‌آیند کمی رنگ بدهند به شهر، دوباره سیاه می‌شوند. راستش دیگر توجهمان هم جلب نمی‌شود. مثلا من هر روز دو بار از میدان رسالت رد می‌شوم و متوجه پرچم‌های صورتی یواش نبودم. ولی این سیاه‌ها از دور هم دل را خفه می‌کند.

حالا باید جای اسماعیل و پیش ترش ابراهیم، صورت حسن را نگاه کنیم که از جای جای تهران خیره به ماست. ما هم خیره می‌شویم و کم‌کم تمام.

#روزنوشت
#مهناز_احمدی

@middlepages
To Dar Masafate Barani
Mohsen Chavoshi
تو در مسافت بارانی
و غم درشکه ای از اشک است
و اشک شیهه کوتاهی
من و تو آخورمان مرگ است
از این درشکه بیا پایین
تو نیز شیهه بکش گاهی...

#چاوشی

@inradiosky
Telegram Center
Telegram Center
Канал