خبرها را که دارم توی اینستاگرام شرکت میگذارم. صفحه هایی تصادفی را نشانم میدهد.
مثلا نیم ساعت پیش نوشته بود نسل زد سه چهار ماه پس از شروع به کار اخراج میشوند. بعید هم نیست این نسلی که باد به کله دارد، معلوم است بگویی بالای چشمت ابروست، کوله اش را برمیدارد و یه انگشت نشان مدیرش میدهد و از دفتر میزند بیرون.
یا حالا که داشتم خبر لغو پروازها را میگذاشتم، عکس هتل محبوب ایرانی ها را در پوکت دیدم. سبز با رودخانه ای که از کنار ساختمانی رد میشد و آدم ها داشتند توش قایق سواری میکردند. یک هو دلم خواست یک کارمند خارجی بودم که داشت برای تعطیلاتش برنامه ریزی میکرد. عکس پوکت را پرینت رنگی میگرفتم و میچسبانم کنار برگه های که به میز کارم چسبانده ام. و تعطیلات که میشد واقعا میرفتم که کیف کنم. بدون اینکه بخواهم هی بات تایلند را تبدیل کنم به ریال و هر چیزی که میخواهم بخرم، حساب کتاب کنم که دلاری اش چقدر میشود و ریالی اش چقدر. اصلا ولش کن این جور سفر نرفتن بهتر است تا رفتن. عکس پوکت را پرینت نمیگیرم.
سر ظهر که میروم، یک صفحه خارجی بالاست که اسلایدر، عکس ماشین های آخرین مدلی را گذاشته که کوبیده اند به مانع و یک ورشان خراب شده. ولی با همه ی خرابی هنوز قشنگند خصوصا یکی شان که رنگش زرد زنده ایست . انگار آن خرابی نتوانسته این اصالت ریشه دار را خراب کند. وقت ندارم توضیحات پست را بخوانم. ولی میدانم حتما هدفی داشتهاند. این خارجی ها خیلی میدانند.
دم غروب که میروم پست آخرمان را استوری کنم، یک تولید کننده وطنی عکسی از خودشان را در ازبکستان پلاست، منتشر کرده است. ازبکستان پلاست رو زبانم خوب نمیچرخد. انگار بعضی کشورها اسمشان به درد لوگو شدن نمیخورد. بر عکس ایران خودمان که اسم قشنگی دارد و خوب مینشیند روی رویدادها و برندها. ایران پلاست، ایران پیما، ایران ایرتور...
دلم میگیرد، تو ذهنم، ایران همان ماشین زرد گران قیمتی میشود که کوبیدنش به دیوار.
#روزنوشت
#مهناز_احمدی
@middlepages