توی کار تقریبا جا افتادم. حالا با علاقه میرم سر کار و از ساعت هایی که مشغولم لذت میبرم. نمیفهمم کی ساعت ها میگذرن و وقت برگشتن میشه.
فقط همین نوشتن هست که از دست رفته و کاریش هم نمیتونم بکنم.
صبحها از میدون ۷۴ رد میشیم. اسمش رو گذاشتم میدون کلاغ. معمولا اون ساعت روز خالی از آدمیزاده. وقتی بهش میرسیم، یک کلاغ روی دایره فلزی که روش نوشته شده، میدان هفتاد و چهارم، نشسته یا رو زمین مشغول بپر بپر هست. کبوتر و گربه هم هست ولی رئیس میدون کلاغه.
همین هر روز رد شدن از مسیر تکراری باعث شده انگار تو یک فیلم تکرار شونده باشم. به موقع که بتونیم از خونه در بیایم، سر پیچ کوچهی خودمون، دختری رو میبینیم که شالش رو شونه هاشه، اخم داره و از خواب سیر نشده و کیسه ی کوچیک ناهارش دستشه. ما از کنار هم رد میشیم و اون وانمود میکنه ما رو نمیبینه.
اون ساعت که از خونه بزنی بیرون، خانم های زیادی رو میبینی که کیسه های ظرفهای ناهارشون دستشونه. دیگه راحت میتونم آدمایی که سر کار میرن رو تشخیص بدم. با همین کیسه های کوچیک.
آدم هایی که قبل از این یا ندیده بودمشون یا توجهی بهشون نمیکردم.
این روزها فرصت نوشتن ندارم. شب که بر میگردم باید به کارهای خونه برسم. کارهایی که از صبح جمع شدند و تو یه پروندهی در هم ریخته، غروبها تحویلم میشن.
همچنان شوهر آهو خانوم رو گوش میدم و جاهایی که داستان از اون روند خودش خارج میشه، حرص میخوردم.
از دو که حرف میزنم موراکامی رو گذاشتم کنار تخت و قبل از اینکه خوابم ببره چند صفحه ازش رو میخونم.
خوندن که نه، میبلعم. کتاب داستان نیست. در واقع جستارهایی از روتین زندگی موراکامی هست که حول محور دوییدن و تاثیراتش تو زندگیش میچرخه. همین طور مسیری که طی کرد و نویسنده شد.
دوییدن و نوشتن همزمان با هم دارن تو کتاب پیش میرن.
بخش های زیادی هست که میخونم و انقدر برام جذابه که دلم میخواد بیام اینجا هم بنویسم، ولی به نوشتن نمیرسم.
من مسیری بر عکس موراکامی رو دارم میرم. اون از یک زندگی شلوغ و باری که با همسرش اونو میگردوند و مجبور بود از صبح زود تا نصفه شب کار کنه، کنده شد و به نوشتن رو آورد. با تعطیل کردن بار، سر خودش رو خلوت کرد تا بتونه یک روتین جدید برای خودش تعریف کنه. اینکه اون موفق شد از نوشتن درآمد داشته باشه و بتونه ادامه بده باعث شد همین روتین رو سالها ادامه بده. زندگی به عنوان یک نویسنده.
و من حالا که از صبح زود تا غروب سر کار هستم و وقتی بر میگردم هم تا دوازده و یک شب باید به کارای خونه و بچه ها برسم، یادم نمیاد که قبلا اون همه ساعت خالی رو تو خونه چه کار میکردم. حالا زمان برام مفهموش عوض شده. رویای نوشتن رو دارم. حالا مدل مطالعه ام عوض شده. حالا به جای خوندن کتاب و نوشتههای این و اون، دارم آدم میبینم. با آدمای جدید حرف میزنم. با بعضیها دوست خیالی شدم و شاه کلاغا رو هم تو میدون هفتاد و چهار پیدا کردم.
#روزنوشت
#مهناز_احمدی
@middlepages