بازی روزگار که جز این نیست پر نور منیر می تابد درمیان عمود وا می ریزد گرما گرم مهر بر معشوق بی گریز از حقیقتی مشکوک صبحی با طراوت دیدار ظهر ی با جنب و جوش همت واریز عشق جرعه جرعه برتن تب دار و تودیع ای غمناک غروب عشق بازی زمین و آفتاب ضابطه مقرر به حتم امان از تو که در غروبی غمناک پسین دشنه ای که بر سینه نهادی جا گذاشتی تپنده ای را که ملزم بر طراوت مهر ،جنب و جوش تکمیل قاموس عشق جست و جور همهمه دوستت دارم بود تا ابد بودن هست ...م.ن