#آبان_244
_تو اصلا چیزی از قانون میدونی؟ رجوع کنی؟ به کی؟ گ*ه وسط این اقبالی که من دارم. بغضم را فرو خوردم و از
زور دلم گفتم:
_من مثل اون اِلی هرزه نیستم! برو بدبختی تو رو تن اون خالی کن.
به ضرب گردن چرخاند و چشمهای سرخ و تیزش را به من داد..
_گفتم ببند دهن تو.
_ خوبه. روی زنایی که زیر خوابتن غیرت داری رو من نه.
بی هیچ ترسی نگاهش میکردم و او به یکباره تن جلو کشید دست انداخت و فکم را گرفت.
برزخی پشت چشم هایش بود...
_اسم الی رو اینجوری نبر.
آرواره هایم درد گرفته بود اما ذره ای برایم مهم نبود مجبور بودم غیرتش را نشانه بروم بلکه تکانی بخورد.
_منم ناموستم.
فشار دستش بیشتر میشد و من تمامش نمیکردم.
_زن دایی تم بدبخت!
کمی در سکوت با هم چشم در چشم شدیم و عاقبت فکم را به عقب هل داد و
رهایم کرد.
_بده من اونو.
دستش به سمتم دراز بود و من بدون اینکه در حرف زدن احتیاط کنم و فکر بعدش را بکنم گفتم:
_ اگه واقعا اون قدر وقیحی که به زن یارا دست بزنی بیا.
و ریموت میان مشتم را بلند کردم و خودم دکمه اش را فشردم.
_همه لهم کردن. توام روش...
چراغ بالای در خاموش روشن شد و دو لنگه ی در از هم فاصله گرفت. قلبم محکم و وحشیانه میکوفت. اما او زیر لب غرید و به جای ریموت کیفم را از روی پاهایم برداشت! صدای باز شدن قفل درهای ماشین با خشونت صدای او درهم شد.
_برو پایین!
مضطرب نگاهش کردم.
_نشنیدی؟
و به ثانیه نرسید آنچنان فریادی کشید که شانه هایم پرید و ناخودآگاه چشمانم
را بستم.
_گمشو پایین.
قبل از اینکه دست لرزانم دستگیره را پیدا کند خودش خم شد و در را باز کرد. موبایلم را توی کیفم انداخت, کیفم را به سینه ام کوبید و هُلم داد... جوری از ماشین بیرونم کرد که تعادلم را از دست دادم و نزدیک بود پرت شوم توی جوب. هاج و واج ایستادم و به رفتنش نگاه کردم... انقدری سرعتش زیاد بود و دم به دم معکوس میداد که وقتی از کوچه بیرون رفت هنوز صدای جان کندن ماشین می آمد. دو لنگه در حیاط خود جوش به هم آمد و بسته شد... هوا را که عمیق نفس کشیدم دریافتم چقدر هوای اتاقک ماشین خفه کننده بوده است. ناخودآگاه مشت کردم. فکم قفل شده بود و ردیف دندان هایم را روی هم میفشردم.
نگاه پر از خشم و ناراحتی ام را از تاریکی کوچه گرفتم دست بردم توی کیفم و موبایلم را چنگ زدم. دیگر هرچه لاپوشانی کردم
بس بود..
_یارا..
_جانم؟ بهتر شدی عزیزم؟
_این مردک دیگه افسار پاره کرده. اومده منو از در خونه مامان لطیفه م برداشته برده میگه میخوام حق مو بگیرم. بهش بفهمون، بهش بفهمون من حق اون نیستم... مگه چکارش کردم مواد میزنه میاد سراغ من؟ بره سراغ همون رختخواب گرم کنا... صدایم بی مقدمه بلند بود پر از درد و ناراحتی.
_دیگه خسته شدم. جمعش کن یارا، جمعش کن.
یکه خورده بودی و زبانت نمیچرخید.. همانجا خم شدم و لبه ی جوب نشستم. پاکت سیاه رنگ سیگار کمی آنطرف تر لب به لب جوب ایستاده بود. احساس حقارت میکردم و از این احساس بدتر اشک هایم جاری شد. تا کی باید تاوان اشتباهات خانواده ها را بدهیم؟ خانواده هایی که همراه با بالا رفتن سن بچه ها باید خودشان را به روز رسانی کنند! ولی افسوس. حالا از زیر خروارها خاک کدام شان پاسخ میدهند؟ تخم نفرتی که در دل شما دو نفر کاشتند را چطور ريشه کن می کنند؟ تمام اینهایی که نوید گفت دلیل بود به چرايي حالش. و از او موجودی ساخته بود مشوش همیشه عصبی و از خود متشکر! بالاخره هرکسی از یک طرف بام می افتد. یکی مثل من و هاجر سرخورده میشود و از خودش متنفر که بی عرضه و به درد نخور است و یکی هم مثل نوید و هما میگوید من هیچ ایرادی ندارم و این بقیه هستند که باید به دنبال عیب و ایراد در خود بگردند... سایه ای از دور می آمد خمیده خمیده نزدیک میشد و چیزی را روی کمرش حمل میکرد. اشک هایم جلوی دیدم را تار کرده بود. با ترس از جا بلند شدم و پشت شمشاد های باغچه توی پیاده رو چمباتمه زدم. سایه هرچه جلوتر می آمد کمتر میترسیدم! پیرمرد زباله گرد گونی سیاه و چرک روی کولش را زمین گذاشت و خم شد پاکت سیگار را برداشت. جوری گل از گل صورت استخوانی و لاغرش شکفت و ابروهای نامنظمش بالا پرید که انگاری یک گردن آویز جواهر پیدا کرده...! دگمه ی پیراهنش را باز کرد جایی درون زیر پوشش پنهانش کرد و راه افتاد... کاش صدایش میزدم؛ آهای آقا! زباله دارم. زیاد. یک اقبال نامیزون دارم و یک دریا غم. میبری؟ از نظر بعضی ها غم و بدبختي من دیگر زیادی دارد کش می آید! حق دارند. باور کردنی نیست. اما اگر روزی به سرم بزند و داستان زندگی ام بنویسم به هیچ کس نخواهم گفت که این یک داستان واقعیست همه جا ساکت بود. سکوتی بود عجیب و غریب. چراغ تمام خانه ها روشن بود اما به نظر می رسید آدم هایشان در خود فرو رفته و هیچ صدایی ازشان را نمی آید.
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz