#آبان_249
ارتفاع سه متری دیوار را پایین پریدی و با فاصله ی کمی پشت سر الی روی پاهای بلندت فرود آمدی. دست نشاندی روی شانه ش تا برگردد.؛
_گفتم پیاده نشو.
تو پشتت به من بود اما صورت الی را خوب میدیدم. چشم در چشمت انداخته بود و با لحنی ناخوشایند و تا حدودی نفرت بار گفت:
_من اینجا نیستم که تو به من بگی چیکار کنم چیکار نکنم .
_سوتفاهم شده خانم! راننده شخصی تون نیستم که از فرودگاه تا اینجا اسکورتتون کنم الانم بگم روز خوبی داشته باشید! باهاش کار دارم. تا کارم تموم بشه شما عقب وامیستی بعدش این تو و این خونه به هر منظوری اومدی مختاری اونجاش دیگه به من مربوط نیست.
الی قدمی جلو گذاشت. در کمترین فاصله ممکن ایستاد و گفت:
_کارت اگه کار باشه و شر نباشه جلو منم میتونی انجامش بدی .
در سالن باز شد و نوید نیمه عریان پا به ایوان گذاشت... تنم لرزید. روز سردی بود!
نوید_چه خبره؟ صبح اول صبح خواب نما شدین؟!
و ساعت یازده و سی و پنج دقیقه صبح برای او اول صبح محسوب میشد...
نوید _هاجر دیشب پیام داد که یارا در به در دنبالت میگرده. نمُردیم در به دری تک پسر امینیا رو هم دیدیم.
شارژ بود. شاد و شنگول...! و فکر کردم آخرین باری که نوید را در حالت عادی و نرمال دیدم کی بود؟ یادم نمی آید...
نوید_ولی یه آیفون باید بخری براما. سوزنوندیش .
و زمانی که الی به عقب چرخید حالت صورتش برگشت. جلوتر آمد دستانش را روی نرده های سنگی ایوان تکیه داد
و گفت:
_بَه. سوگلی شاسی بلندمم که اینجاست! کی اومدی با معرفت؟
و تو پا تند کردی, پله های منتهی به ایوان را که دوتا یکی بالا رفتی الی از جا پرید اما دیر بود... پنجه انداختی دور گردن نوید و همانطور عقب عقب کشاندی اش توی خانه و این درحالی بود که نوید هیچ نمیگفت. فقط حرص زده میخندید و خودش میدانست چه غلطی کرده... هیکل نوید را دادی توی سالن و قبل از اینکه دست الی به دستگیره برسد با چایکی در را از پشت قفل کردی و از پس شیشه فاتحانه به صورتش لبخند همه اینها در عرض چند ثانیه رخ داد و من مات بودم و مبهوت... الی داد و هوار میکرد دست به شیشه ی در سالن میکوبید و میخواست که ولش کنی تن جلو کشاندم و پله ها را بالا آمدم؛ صدای بگو مگو و دعوای تو و نوید با ناسزاهای الی درهم آمیخته بود.
نوید _بابا بی خیال اینقدر غیرتی بودی خبر نداشتم؟!
صدای سر خوردن میز و صندلی روی سرامیک بلند شد و بعد شکستن ظرفی یا شاید هم یک گلدان. سرم گیچ می رفت...
الی_ولش کن کثافت. چیکارش
داری؟
از پشت پنجره سالن دیدمت... نوید را روی مبل انداخته بودی روی تنش خیمه زده و مشتت را بالای صورتش نگه
داشته بودی .
_چی زدی دوباره بدبخت فلک زده؟
الی شبیه به مرغ سر کنده عرض پنجره سالن را گرفته بود این طرف و آن طرف میرفت و بالا و پایین میپرید.
نوید_دست و پا دراوردی. بزن میخوام ببینم مشتت چقدر جون داره.
_کجات بزنم اخه؟ بگیرم بچلونمت گل و بنگ و عرق سگی میچکه ازت.
نوید چیزی گفت و خندید که نشنیدم صدای تو واضح تر از صدای او به
گوش میرسید.
_همه عقده هات و جمع کردی شده شهوت بیچاره...
و خم شدی توی صورتش چیزی زمزمه کردی که او را از جا پراند و باعث شد از نو دست به یقه شوید. الی از پشت شیشه ها
تقلا میکرد .
_نوید بزنش! نوید واینستا بزن.
دل نداشتم که ببینم. اگر خونی از دماغ تو می آمد خودم را نمیبخشیدم. من این آتش را برافروختم... صدای خفه کتک کاری می امد بحث و فحاشی چرخیدم و همانجا پای پنجره سر خوردم و روی زمین سرد نشستم... سرم هنوز گیچ میرفت و احساس میکردم هر لحظه ممکن است قلبم کم بیاورد و بایستد. الی برگشت و نگاهم کرد نمیدانم حالت صورتم چگونه شده بود که داد و بیداد را رها کرد با نگرانی به سمتم خم شد و گفت:
_خوبی؟
سرم را چپ و راست کردم. خودم هم نمی دانستم خوبم یا نه.
_ باردار نیستی که!
سرم را بالا بردم و با منگی نگاهش کردم. آمدم بگویم ما که رابطه نداریم اما به همان سرعت زبانم را گزیدم و گفتم:
_نه.
چانه بالا انداخت و گفت:
_خب خداروشکر!
از پایین به بالا خیره ی هیکل ورزشکاری اش بودم...
شکی به دلم افتاد.
_چندبار اومدم تو خونه اون دوست بی پدرت جمع ت کردم؟ بهت گفتم اون مردیکه هرجاییه. به هر زنی بگه سلام شبش باهاش خوابیده. گفتم مثل اون
انگل نشو شدی.
نوید _همون موقع بهت گفتم دور و ور من نپلک. دهن سرویس به تو
چه آخه؟؟
چشمانم پر از اشک شد و سرم را روی زانوانم گذاشتم, صدای درگیری و نفس نفس بحث کردن تان با قیل و داد الی مخلوط بود و حالم را بدتر میکرد. جرات نگاه کردن و دیدن کتک کاری تان را نداشتم اما تمام حواسم در گوشهايم جمع شده و مغز تصویر سازی میکرد...
_کارت به جایی رسیده گل میزنی میری بالا گه خوری زیادتر از دهنت میکنی .
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz