#آبان_247
من سرم را پایین انداختم تا ریزش اشک هایم را با همان شماره تماس گرفتی و اینبار با لحنی تند و حق به جانب گفتی:
_خانم برای چی قطع میکنی؟؟
_خب. خوب گوش کن آق دایی! نوید یکماهه پیداش نیست. تو این چهار پنج سال سابقه نداشته اینجوری غیبش بزنه.! اگه برای شما زنده و مرده ش مهم نیست برای من خیلی مهمه.
به طرز مضحکی دماغم را بالا کشیدم و هنوز بالای سرم ایستاده و نگاهت به
من بود.
_مگه هميشه چطوری غیبش
میزد؟!
_مثلا اینجور که معمولا با هم
غیبمون میزد!
اندکی سکوت کردی و به فکر فرو رفتی. عاقبت قبل از اینکه او فکر کند تماس را قطع کرده ای گفتی:
_تو شیراز آدرسی ازش داری؟
_هه! شما داییشی از من میپرسی؟
اخم ات غلظت گرفت.
_خانم محترم لطفا طعنه کنایه رو بذار کنار حرف هم حالیمون بشه.
مثل یو یو تا در سرویس اتاق میرفتی و بر میگشتی.
_اینجا یکی دوتا خونه داره. و من فقط نشونی یکی شو بلد نیستم و مطمئنم که نوید همونجاست. حالا هم شما یه کلمه به من بگو آدرسی ازش داری؟
_ دارم.
_خوبه! لطف کنید بفرستید به
همین شماره .
_توقع نداری الان دو دستی آدرس شو تقدیمت کنم که؟ نوید یه عمر از دست همه شما فراری بوده. الانم اگه آدرس خونه شو ندارین حتما صلاح خودش بوده!
و من به این فکر کردم که این دختر همه چیز را می داند... رندی به خرج دادی
و گفتی:
_مثل اینکه اونقدرام حالش براتون
مهم نیست.
پشت خط کمی سکوت شد. انگار که داشت شرایط را دو دو تا چهار تا میکرد.
_ من فردا صبح پرواز دارم به شیراز. با هم میریم .
_خب پس می بینیم همدیگه رو...
گوشی را روی تخت انداختی و چنگی زدی به موهایت. چرخی خوردی و هنوز فکری بودی. موبایلم را به شارژ زدم و به این فکر کردم که فردا قرار است چه بشود؟ چه محشری قرار بود به پا شود؟! به طرفم برگشتی و چشم دادی به لباس رنگینم... رد نگاهت که به خیسی موهای پریشانم رسید اخم ریزی کردی و من از نگاه کردن ات طفره رفتم. به حمام رفتی سشوار را آوردی و روی تخت گذاشتی, مقابلم زانو زدی و من با نازک دلی بیشتر گریه ام گرفت... موهایم را از صورتم کنار زدی و دستت همانجا بغل صورتم ماند. و صدای غم زده ات آتش شد و از گونه هایم
شره کرد.
_ تا برسم بهت...
با آن یکی دستت، دست لرزان و سردم را محکم گرفتی.
_ باور کنی یا نکنی. قلبم نمیزد.
بغض در گلویم جولان میداد و انگاری که خون میچکید از قلبم... درد عجیبی در قلبم پیچیده بود... درکت میکردم. مرد نبودم اما به خوبی میتوانستم حال آن ساعتت را درک کنم. حد فاصلی که با تو تماس گرفتم و جریان را جسته گریخته هق زدم برایت. تا وقتی که به من برسی... چه بر تو گذشته بود؟ لبهایم را محکم به هم دوخته بودم تا های های گریه ام بیرون نپرد. دست نشاندی روی زانوان عریانم و مستقیم به چشمهایم نگاه
میکردی.
_ترسیدی؟
پاسخم تنها پلک روی هم فشردن بود و محکم لب گزیدن...
_حالیش میکنم,
خودم را به آغوشت انداختم و تو آبان ات را حریصانه به تن فشردی. چند بوسه و و بسیاری اشک... باید دخترانه هایم را در امنیت بازوانت پنهان میکردم. پناهم بودی...
از روی پاهایت بلندم کردی و روی تخت نشاندی, سشوار را به برق زدی و با حوصله مشغول خشک کردن موهایم شدی... و احتمالا با این کار بیشتر پي آرام کردن خودت بودی. ولی من چشم بستم و لبخند آرامی زدم. برایم اهمیت نداشت همین که دستانت شانه زنان میان موهایم رفت و آمد میکرد اوج عشق بازی امشب مان بود... و تو میدانی دچار چیست؟ این بار را تو بگو...
***
چمدان مشکی دنبال سرش روی زمین کشیده میشد و نگاهم به قد بلندش بود... قدی در حدود قد نوید و فقط کمی کوتاه تر از تو...! سرم را بلند کردم و نگاهت کردم. چشمان تو نیز در حال آنالیزش بود... هیچ نشانی از خودش نداده بود فقط ساعت و شماره پرواز را برایت فرستاده و گفته بود که من شما را میشناسم! و من انقدری دل مشغولی این قضیه را داشتم که قبل از اینکه حرکت کنیم ور فانتزی ذهنم میگفت روی یک پلاکارد بنویسم الی و بدهم به دست تو! بلافاصله هم خنده ام گرفت. ازتصور تو و آن پلاکارد بی اختیار زدم زیر خنده و تو با تعجب نگاهم کردی... و حالا حینی که ما با سردرگمی چشم دوخته بودیم میان مسافران دختری قد بلند و اسپرت پوش برایمان دست بلند کرد... سرم را کج کردم و آهسته پرسیدم.
_خودشه؟
جوابم را ندادی تنها با اخم به اویی که نزدیک میشد نگاه میکردی... و من دوباره چشم دواندم روی کفش ها میخواستم ببینم پاشنه بلند نپوشیده؟! نگاهم را از کتانی های سفیدش کندم و تو دستهایم را ول کردی و قدمی جلو گذاشتی.
_ الی خانم؟!
مقابل هم ایستادید... به گمانم همین طرز نگاه اخم هایت را بدتر در هم کشیده بود. دستش را بلند کرد و گفت:
_سلام.
دست هایتان در هم گره خورد و من ذهنم درگیر آن کبودی کوچک گوشه چشم راستش شد و خودم را جلو کشیدم.
_خوشوقتم.
ادامه دارد...
@kolbh_sabzz