View in Telegram
#آبان_248 دست هایتان در هم گره خورد و من ذهنم درگیر آن کبودی کوچک گوشه چشم راستش شد و خودم را جلو کشیدم. _خوشوقتم. نگاه روی من سُراند و لبخند زد! و حتی لبخندش هم جذبه داشت و به نظرم رسید که سنش خیلی بیشتر از من باشد... با هم دست دادیم و وقتی که دید نگاهم مدام میپرد به گوشه ی چشمش, لبخندش پُر معنا پهن تر شد اما چیزی نگفت. خم شدی چمدانش را بلند کردی و او چرخید نگاهت کرد . _زحمت نشه؟! در سکوت و با خونسردی به او و طعنه کلامش نگاه کردی و بعد راه افتادی. با هم راه خروجی از سالن را پیش گرفتیم و من نگاهم را به جلوی پاهایم داده بودم سعی میکردم کنجکاوی ام را برای خودم نگه دارم تا دوباره بند نشود به کبودی صورت او. _گفتی حالش خوب نیست. برگشتی نگاهش کردی و قبل از اینکه دهان باز کنی جوایش را بدهی در چشمانت زل زد و با صدای ضخیم و نه چندان زنانه اش گفت: _با آبان بودم! آنی ابروهایت بالا پرید پوزخندی زدی و سرت را تکان تکان دادی. خودم را میان تان جا کردم دستت را گرفتم فشردم و مطمئن بودم امروز شما دو نفر بحث تان میشود. _من و نوید دیروز یه برخورد کوچیک با هم داشتیم. الی_میتونم حدس بزنم سر چی بوده . سرم را بلند کردم و به صورتش نگاه کردم ابروهای بلند. چشمهایی درشت و کشیده با پلک های مخمور و افتاده بینی نسبتا بزرگ و استخوانی که روی هم رفته به فرم صورتش میامد. زیبا بود. یک زیبایی اصیل و زنانه... البته اگر بشود آن خونمردگی گوشه چشم را نادیده گرفت که سعی کرده بود با آرایش بپوشاندش. نگاهش به جلو بود و احتمالا محض خلاصی خودش از شر نگاه های من گفت: _صورتم تو مبارزه اینجوری شده! ناغافل خوردم وگرنه نمیخواستم اینجوری برسم خدمتتون. کنجکاوی ام صد چندان شد و دیدم که گردن تو هم چرخید و نگاهش کردی.. _بوکسورم! نوید نگفته؟ دهان بازم را قبل از اینکه آوایی بیرون بزند بستم و ناخوداگاه چشمم روی آویز کوله اش ماند. که به این طرف و آن طرف پر میخورد و بازی بازی میکرد. _نوید هیچی از تو به من نگفته فقط یه اسم بود که وسط دعوا به نظرم از دهنش پرید. حالا او دقیق نگاهم میکرد بیشتر موهایی که دور تنم ريخته بود و آن شال نیم بند را... ناخواسته به حرف آمدم. _ نوید هرازگاهی درمورد دوستای دخترش برام میگفت اما هیچ وقت اسمی از تو نبرد صدایم خفه بود و آهسته اما مطمئن بودم تو هم شنیدی و ندیده میتوانستم میزان حیرت و عصبانیت ت را بسنجم جوری که از سر حرصت هم که شده دستم را رها کردی. و من با سماجت دوباره دستت را گرفتم و محکم فشردم... توی ماشین که نشستیم از آینه وسط به الی نگاه کردی و گفتی: _ آدرس می فرمایید بانو؟! و او ریشخندش را نشانت داد و بدون هیچ حرف دیگری آدرس را داد. تا به خانه ی نوید برسیم هیچ کدام حرفی نزدیم و انگار صدای دلنشین شجریان و شیراز ابری ترغیب مان میکرد به سکوت... ترمز دستی را بالا دادی و نگاه هر سه مان به عمارت پیش رو بود. _من دوبار بیشتر اینجا نیومدم اما حسم میگه همین جاست. مخاطبش تو بودی و تو از آینه وسط بی هیچ حرفی نگاهش کردی و بعد در را باز کردی پایین رفتی و قبل از اینکه الی پیاده شود گفتی: _هیچ کس پیاده نمیشه! و الی با لبخند مرموزانه ای دست به سینه لم داد و با نگاهش دنبالت کرد. دل در دلم نبود. کوبش قلبم را در گوشهایم میشنیدم... جلوی آیفون ایستاده و دستت را از روی دکمه اش برنمیداشتی. به تو نگاه میکردم و گفتم: _نیستش؟ و نجوای الی را از صندلی عقب شنیدم. _هست. چند قدمی از در فاصله گرفتی و بعد با یک پرش دستت را به نرده بالای در گرفتی و خودت را بالا کشاندی... با حیرت به تویی که به سادگي پریدن یک گربه از دیوار بالا رفتی نگاه م کردم که الی دست به دستگیره برد و پیاده شد من هم به سرعت در را باز کردم و با استرس و اضطراب فراوان به دنبالش روان شدم. و در کمال تعجب کلید روی در کوچک حیاط انداخت. در را باز کرد و وارد شد... میتوانستم قسم بخورم او صبر کرد تو از دیوار بالا بروی و بعد دسته کلیدش را رو کرد! اصلا لبخند مرموزانه اش محض همین بود... و خدا آخر و عاقبت شما دو نفر را امروز به خیر کند. بالای دیوار ایستاده بودی و با تحیر به ورود ما و دسته کلید الی نگاه میکردی, با حرص دندان قروچه ای کردی و غریدی . _مضحکه دست خانمیم امروز. الی _نپرسیدی! ماشین هاجر را که در قسمت سنگفرش حیاط دیدم. قلبم تا دهانم آمد و برگشت ارتفاع سه متری دیوار را پایین پریدی و با فاصله ی کمی پشت سر الی روی پاهای بلندت فرود آمدی. ادامه دارد... @kolbh_sabzz
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily