توجه داشته باش که در "تسلیم"، رضایت هم مستتر است - رضایت به آنچه که هست. و انسانی که در رضایت از خودش و از زندگی است، مدام از خودش فرار نمی کند، به آینده نگاه نمی کند، نمی خواهد آنچه را که هست تبدیل به چیز دیگری کند. خودش را در همانجایی که هست قبول دارد. و قبول داشتن خود، یعنی پذیرفتن خود و نگاه کردن به واقعیت خود بدون هیچ تعبیر و توصیفی. نگاه کردن به خود از طريق تعبیر و توصیف شروع فرار از خویش است. شروع نپذیرفتن خویش است. و کسی که خود را نپذیرد و از خود فرار کند نمی تواند در حالت تسلیم باشد.
فکر در ترس حرکت میکند حرکت فکری ما در حال حاضر مثل حرکت موشی است که گربه دنبالش کرده باشد. یعنی آنطور هراسآلود، شتابزده، بینظم و درهمبرهم است. فکر ما مدام در حال فرار از خودش است - خودش هم موش است هم گربه. یک قسمت فکر از قسمت دیگر میترسد و از آن فرار میکند.
در حین مراقبه، فکری به ذهن من خطور می کند؛ فکر دومی می آید و می گوید، آن فکر، مراقبه تو را مختل و مخدوش کرد. فکر سوم می آید و می گوید فکر دوم بیشتر مراقبه ات را مخدوش کرد. فکر چهارم می گوید فکر نکن تا مراقبه ات مخدوش نگردد؛ غافل از اینکه خودش عامل دیگری برای مخدوش کردن مراقبه بوده است. به این طریق زنجیری از اندیشه های مُخٍل مراقبه در ذهن من به حرکت می افتد. هشدار مولوی این است که آنقدر به جریان این فکرهای مُخٍل توجه کن تا ذهنت به {طور طبیعی} آرام بگیرد. آن آرامش طبیعی یعنی مراقبه صحیح؛ یعنی مراقبه ای که در آن {خود} از ذهنت غیبت کرده است.
به جز من، همه خواهرانم پسوند بس داشتند. ماه بس، گل بس، دختر بس، قز بس … در چهره رنگ پریده مادر، بیم و امید را میشد دید! اضطراب و ترس را بیشتر… و پدر که مهربان بود و صبوری داشت و کم طاقت می شد… مادر نذر کرده بود و از درویش دوره گرد دعا گرفته بود! شاید این بار… دیگر دلم نمی خواست به پدر بگویند «ریشت را آب برد»! یا زن عمو با خنده معنی داری بگوید «نافش را روی پای حسنو ببرید» دلم نمی خواست بیش از این مادر مقصر شود… دلم برای همه مان می سوخت برای مادر بیشتر.
به یاد دخترانی که خون بس شدند! ناز دخترانی که برای نجات پدر، برادر، عمو و بستگان و تیره و طایفه، به اجبار به عقد ناشناسی در آمدند! دخترانی که ابزار و وسیله صلح قبائل می شدند و در غربت چه حرف ها که نمی شنیدند و چه زجرها که نمی کشیدند و برخی از آنها چه مظلومانه که نمردند به یاد دخترانی که به طوایف دیگر شوهر داده شدند و دیگر کسی آنها را ندید و از سرنوشت آنها اطلاعی نیافت به یاد مادرانی که در ایل ودر بین راه و در هنگام کوچ زاییدند و مردند به یاد مادران جوانی که تسلیم آل شدند به یاد مادرانی که سالی یکبار نوزادی را به دنیا می آوردند ، از مرخصی زایمان، از پزشک و ماما، از کارت بهداشت و مرکز بهداشت، از زایشگاه و پزشک خانوادگی، از قطره آهن و رژیم غذایی ویژه خبری نبود… حتی در روز زایمان مشک می زدند و نان می پختند و در راه آب آوردن از چشمه با درد زایمان روبرو می شدند و یکه و تنها، قهرمانانه دوام می آوردند و با نوزاد به چادر بر می گشتند در شب های سرد و تاریک زمستان، مادر بزرگ های قهرمان با دست های پرچین و چروک خود معجزه ها می کردند! شجاعت، زرنگی، ایمان و توکل آنها کارآمدتر از بسیاری از داروها و امکانات این روزها بود! آوای گلوله و شیهه اسب، نویدی از حضور میهمان کوچولو در بُنکو می داد و پدر که در بیرون چادر منتظر بود، شادمانه گوسفندی را سر می برید. اما امان از وقتی که آل می آمد و بسیاری از نوعروسان مادران جوان را می برد! پدربزرگ ها هرچه به آسمان تیر می انداختند فایده ای نداشت! هرچه مادربزرگ ها صورت و دست و پاهای زائو را با ذغال سیاه می کردند بی فایده بود! از قیچی و کارد و تیشه نیز کاری بر نمی آمد. به یاد مادران جوانی که تسلیم آل می شدند به یاد مادرانی که سینه هایشان سرشار از مهر و عاطفه بود و به فرزندانشان شیر شهامت و صداقت می دادند. به یاد مادرانی که همزمان سه طفل همراهشان بود، یکی در دست و دیگری در کول و سومی در شکم. به یاد مادرانی که بدون حضور آنها بچه ها خوابشان نمی برد! به یاد مادرانی که اسب سواران و تیراندازان کم نظیری بودند! به یاد مادرانی که در مسیر کوچ با راهزن و گرگ درگیر می شدند و قهرمانانه از جان و مال خویش دفاع می کردند. به یاد مادرانی که صبحگاهان زودتر از بانگ خروس بیدار می شدند… به یاد مادرانی که همواره مشغول بودند و وقت کم می آوردند… به یاد مادرانی که دست تنها، چادر را بار می کردند و چادر می زدند… به یاد مادرانی که همچنان صدای لالایی آنها از دره ها و کوه ها به گوش می رسد، به یاد مادرانی که صدای کِل های زیبایشان هنوز در گوشهایمان است…! به یاد مادرانی که صدای خواندن و مشک زدنهایشان هنوز از یوردها می آید، به یاد مادرانی که بوی نان داغ و آغوز و دوغ و کنگر ماست با آنها معنی داشت…! به یاد مادرانی که مرگ ناگهانی همسران آنها خللی در اراده شان ایجاد نکرد، سوختند و ساختند تا فرزندان خود را بزرگ کنند. به یاد مادرانی که سیاه گیس رفتند و به یاد مادرانی که گیس سفید تیره و طایفه بودند، به یاد مادرانی که به قول خودشان فقط یک کلاه از مردان کمتر داشتند… به یاد مادرانی که هم آشپز بودند و هم خیاط، هم بافنده و هم چوپان، هم پزشک و هم ماما… به یاد مادرانی که از شوهران خود فقط محبت می خواستند، به یاد مادرانی که به شوهر و فرزندان خود عشق می ورزیدند، با عشق به آنها زندگی می کردند و با عشق به آنها مردند، به یاد مادرانی که کم لطفی ها و بی انصافی های شوهرانشان را تحمل کردند و خم به ابرو نیاوردند…! به یاد مادرانی که سال ها از داشتن لباس نو محروم بودند تا شاید پسران و دختران جوانشان لباس نو داشته باشند به یاد مادرانی که درو کردند و خوشه چیدند تا شاید بخشی از نان سال خانواده تهیه گردد، به یاد مادرانی که دستهایشان مانند دست های پدرها خشن و محکم بود، به یاد مادرانی که جاجیم ها و گلیم ها و قالیچه های رنگارنگ می بافتند.
میزبان بهزاد یک مادر نمونه قشقایی بود . از آن مادرهایی که مهربانی و مهرشان به آفتاب درس روشنایی می دهد و محبت و عاطفه شان لطافت و سخاوت مهتاب را از یاد می برد . از آن مادرهای بزرگ نشناخته ای که رسم مادری را در جنجال پر آرامش تمدن جدید زنده نگاه می دارند . از کیمیاهای کمیابی که مادرهای امروزی لایق جفت کردن کفش پایشان هم نیستند .
زندگی همه زیبایی، میمنت و خجستگی است. ولی رنجها و زشتیهایی که ما از تصاویر فکری با خود میکشیم مانع ادراک ما از رحمت و زیباییِ روان و پویای زندگی می گردد. هم اکنون که تو به تماشای این غروب، به تماشای این ستاره ها و به تماشای هر چیز ایستاده ای، آیا تصویر اینکه «من چه آدم حقیری هستم، چه آدم بی عرضه، ترسو، محروم و ناکام و عقب مانده ای هستم» و صدها تصویر دیگر را با خودت داری یا نه؟ اگر داری، آیا این تصويرها میگذارند تو يكدله و با تمام وجود در تماشای ستاره ها باشی!؟ آیا تو یک توبره سنگین از تصاویر کریه و زشت بر ذهنت بار نکرده ای و از طريق آنها به غروب خورشید نگاه نمیکنی!؟ آیا تنها به تماشا نشستهای، یا «من»، یعنی آن «عجوزه» و عفريت را هم در ذهنت نشاندهای و همراه خود داری؟ آیا احساس نمیکنی که انگار وجودت سنگین است؟ انگار چیزی مدام سوزن به چشم و ذهن و حواست فرو می کند و نمی گذارد با دل درست و فارغ تماشا و احساس کنی!؟ خب ای آدمیزاد، فقط یکبار، یکبار این عجوزه را با خودت به تماشای زندگی نبر. تو وقتی با این عجوزه به تماشای غروب آفتاب نشسته ای در حقیقت او به تماشا نشسته است. غیر از این است؟ آیا هم اکنون تو داری غروب آفتاب را نگاه می کنی، یا موجودی که حقیر و عقب مانده و بدهکار و طلبکار و پر ترس و پر اضطراب است؟ یكبار «من» را با خود نبر تا شکوه زندگی را حس کنی. "رحمت بی حد روانه هر زمان خفته اید از درک آن ای مردمان" -مولانا
اینجا خاورمیانه است و هر شلیکی پاسخی است به شلیک قبلی و زمینهساز شلیک بعدی. اینجا گلولهای که به قلب دشمن بنشیند هم شادمانی ندارد، نه از آن رو که دشمن جنایت نکرده، از این جهت که اصولاً تداوم چرخه آتش و خون و آوارگی و فلاکت نباید مایه شادمانی باشد و سود هیچ یک از نبردهای مقدس و پیروزیهای شادیآور، هرگز به جیب فاتحانش نرفته و نمیرود و از آنِ دیگران خواهد بود.
اما افسوس که اینجا ارضای روحیه سلحشوری و نشاط حاصل از شعارپردازی و قهرمانسازی از سنجش تبعات تداوم چرخه جنگ مهمتر است و گوشهای بسیاری پر از صدای شیپور و طبل و کلمات زیبای سخنرانان پشت جبهه است.
آنها زن زیبا را برنو می نامیدند، زن بلند قد را نیز برنو می گفتند. مشخص نبود زن را بیشتر دوس داشتند یا برنو را!؟ ولی هر مرد بدنبال دو برنو بود، برنوئی بر دوش و برنوئی بر آغوش.
در کتب حکما آمده است وقتی در مرغزاری شیری شورانگیز و کین آور و خون ریز مسکن داشت و گرگی و روباهی در خدمت او بودند و از بقایای شکار او میخوردند. یک روز شیر صیدی را بکشت و به گرگ اشارت کرد که این گوشت میان ما قسمت کن. گرگ آن گوشت به سه قسم تقسیم کرد: یک قسم نزد شیر نهاد و یک قسم نزد روباه و قسم دیگر برای خود نگه داشت. شیر چون این مساوات بدید پنجه بزد، چنان که سر گرگ در میان پایش افتاد و پس روباه را گفت: این گوشت میان من و خود قسمت کن. روباه جمله را نزد شیر نهاد و شیر از ادب او عجب آمد و گفت: ای روباه این ادب از که آموختی؟ روباه گفت: از گرگ این حکایت تنبیه است مر جمله ی عاقلان را که از آنچه از دیگری به رنج رسد گرد آن نگردند....
لازم نیست از زندگی ببُری و خلوت کنی. اگر هر شب یک ربع فکر کنی، کم کم همهی وقتهایت را میگیرد و به هر کاری مشغول باشی، دائماً فکر خدا هستی و ایـن فکر مانع کارهای دنیویات هم نخواهد بود. یاد خدا این نیست که انـسان درهـا را بـه روی خودش ببندد. همان یک ربع خلوت و تفکّر در مورد اینکه کجا بودهای و الآن کجا هستی و نهایتاً به کجا خواهی رفت، کافی است.
#محمد اسماعیل دولابی، عارف بزرگ دوران ما بود که با زبانی ساده و شیوا و به صورت سخنرانی و گفتگو به بیان دیدگاههای عرفانی خود میپرداخت. روشها و آداب توصیه شده توسط وی سادهاست: «او هیچ مشقی را برای رسیدن به هیچ چیز تجویز نمیکند. رهیافت او تماشا در فضای آرامش است.» به نقل از #احمد شهدادی. «سپهر تماشا درنگی در بصیرتهای مشرقی عارف معاصر محمد اسماعیل دولابی» (فارسی). خردنامه همشهری شماره ۵، ۷ آبان ۱۳۸۲.
🔺 #آشنایی_با_نویسنده: #آشنایی_با_صادق_چوبک ▼ #صادق_چوبک در سال ۱۲۹۵ خورشیدی در بوشهر به دنیا آمد. پدرش تاجر بود، اما به دنبال شغل پدر نرفت و به کتاب روی آورد. در بوشهر و شیراز درس خواند و دوره کالج آمریکایی تهران را هم گذراند. در سال ۱۳۱۶ به استخدام وزارت فرهنگ درآمد.
اولین مجموعه داستانش را با نام #خیمه_شب_بازی در سال ۱۳۲۴ منتشر کرد. در این اثر و #چرا_دریا_طوفانی_شد (۱۳۲۸) بیشتر به توصیف مناظر میپردازد، ضمن اینکه شخصیتهای داستان و روابط آنها و روحیات آنها نیز به تصویر کشیده میشود. در سال ۱۳۲۸ اثر دیگرش را هم که حاوی سه داستان و یک نمایشنامه بود، تحت عنوان #انتری_که_لوطی_اش_مرده_بود به چاپ سپرد. آثار دیگر وی که برایش شهرت فراوان به ارمغان آورد، رمانهای #تنگسیر (۱۳۴۲) و #سنگ_صبور (۱۳۴۵) است.
#تنگسیر به ۱۸ زبان ترجمه شده و امیر نادری، فیلمساز معروف ایرانی، در سال ۱۳۵۲ بر اساس آن فیلمی به همین نام ساخته است. در #سنگ_صبور جریان سیال ذهنی روایت و بیان داستان از زبان افراد مختلف بکار گرفته شدهاست. این اثر بحثهای زیادی را در محافل ادبی آن زمان برانگیخت. دیگر آثار داستانی چوبک عبارتاند از: #چراغ_آخر (مجموعه هشت داستان کوتاه)، #روز_اول_قبر (مجموعه ده داستان کوتاه). چوبک به زبان انگلیسی مسلط بود و دستی نیز در ترجمه داشت. وی قصه معروف #پینوکیو را با نام #آدمک_چوبی به فارسی برگرداند. شعر #غُراب اثر #ادگار_آلن_پو نیز به همت وی ترجمه شد. آخرین اثر منتشره اش هم ترجمه حکایت هندی عاشقانهای به نام #مهپاره بود که در زمستان ۱۳۷۰ منتشر گردید. چوبک از اولین کوتاه نویسان قصه فارسی است و پس از #محمد_علی_جمالزاده و #صادق_هدایت، میتوان از او به عنوان یکی از پیشروان قصهنویسی جدید ایران نام برد.
در #سنگ_صبور قصه را از زبان شخصیتهای مختلف میخوانیم، نحوه بیانی که در قصهنویسی نوپای ایران کاملاً تازگی داشت. وی برای بیان افکار ذهنی هر یک از شخصیتها ناگزیر بود به زبان هر یک از آنها بنویسد و این خود به تغییر نثر در طول داستان منتهی شد که باز نسبت به دیگران پیشرفتی جدی محسوب میشد. در آثار #چوبک هر شخصیت داستان به زبان خودش، زبان متناسب با فرهنگ و خانواده و سن و سالش سخن میگوید؛ کودک، کودکانه میاندیشد و کودکانه هم حرف میزند، زن زنانه فکر میکند و زنانه هم حرف میزند و بدین ترتیب هر یک از شخصیتها به بهترین وجه شکل میگیرند و شخصیت پردازی موفقی ایجاد میشود که در بستر حوادث داستان، زیبایی و عمق خوشایندی به داستان میدهد. وی در توصیف واقعیتهای زندگی نیز وسواس زیادی داشت و این نیز از ویژگیهای آثار وی است. چوبک را به سبب همین دقت نظر در جزئی نگریها و درون بینیها، رئالیست افراطی و گاهی حتی ناتورالیست خواندهاند. آثار #چوبک از سالها پیش مورد نقد و بررسی جدی قرار گرفته و در کتابهای مختلفی از جمله «قصهنویسی» #رضا_براهنی، «نویسندگان پیشرو ایران» #محمد_علی_سپانلو، «صد سال داستاننویسی در ایران» #حسن_عابدینی و «نویسندگان پیشگام در قصهنویسی امروز ایران» (علی اکبر کسمایی، نوشتههایش تحلیل شدهاند.
چوبک در سال ۷۳ خود را بازنشسته کرده و راهی انگلستان و سپس آمریکا شد. #صادق_چوبک در اواخر عمر بیناییاش را از دست داد و در اوایل تابستان (۱۳ تیر) ۱۳۷۷، در برکلی آمریکا درگذشت و بنا به وصیتش یادداشتهای منتشر نشدهاش را سوزاندند. همچنین بنا به در خواست خودش جسدش را نیز سوزاندند.