#داستان_کوتاه #كلاغ ( شعرگونه)
#ادگار_آلن_پو#محمد_رجب_پور#بخش_دو:
از شنيدن كلامي
هرچند بي معني و نامربوط،
ازاين پرنده كريه
در شگفت ماندم؛
چون بايد پذيرفت
تاكنون هيچ آدميزاده اي
هرگز مفتخر نگشسته است
به ديدن پرنده اي
بر در اتاق
بر تنديس حكاكي شده بر در اتاق
قارقاركنان گويان: "ديگرنه".
ليك كلاغ،
يكه و تنها نشسته بر تنديس رنگباخته،
تنها اين واژه را به زبان مي آورد،
گويا كه جانش را در اين واژه مي ريخت.
جز آن هيچ نمي گفت
و بال نمي جنباند.
نجواكنان گفتم:
"دوستان همه پرگرفته اند –
فردا او نيز مانند "اميدهايم" تنهايم خواهد گذشت".
باز پرنده قارقاركنان گفت:"ديگرنه".
مبهوت از شكستن سكوت
با جواب به جايش،
گفتم: "بي شك آنچه كه بر زبان جاري مي سازد
همه داشته هايش است
كه از صاحب مغمومش آموخته است.
صاحبي كه مصائب،
بي رحمانه و پياپي بر سرش فرود آمدند
تا اين كه تمام ترانه هايش
تا اين كه تمام مرثيه هايش از "اميدش"
به يك واژه غمبار تبديل شدند:
"ديگر نه – نه".
ليك هنوز كلاغ،
جان مغمومم را به لبخند وامي داشت.
راست كاناپه را جلوي پرنده،
تنديس و در پيش بردم؛
آن گاه لميده بر آن
به پيوند خيالات مشغول شدم
و مي انديشيدم كه اين پرنده شوم روزگاران كهن،
اين پرنده سياه و كريه،
اين پرنده رنگ پريده بيمارگون،
چه مي خواست بگويد
قارقاركنان "ديگرنه".
انديشناك آنجا نشستم
ليك به سركلاغ پي نبردم،
پرنده اي كه چشمان آتشينش اكنون
درقلب من گر گرفته بود.
لميده آنجا
به جواب اين معما مي انديشيدم.
سرم آرام گرفته بود
در آستر مخملين بالشتك
كه روشن بود از نورفانوس.
اما افسوس
"او" اين آسترمخملين روشن از نور فانوس را
ديگر نخواهد فشرد؛
آه، ديگر نه!
لمحه اي بعد چنين مي نمود
هوا متراكم است
و معطر از عود سوزي نامرئي،
عودسوزي در دستان "سرافيم"
كه دنگ دنگ قدم هايش بر كف اتاق طنين انداز بود.
فرياد برآوردم: "بيچاره!
خدايت به وسيله اين فرشتگان
آرامش و دواي رهايي
ازخاطرات لئنور را عطا كرده است!
سربكش
لاجرعه اين دواي مهرآميز را سربكش
وفراموش كن لئنور ازدست رفته را"!
كلاغ گفت:"ديگر نه"!
گفتم:"اي غيبگو!
اي موجود شوم! اي غيبگوي خاموش!
چه پرنده باشي و چه اهريمن!
چه فرستاده ابليس
و چه طوفان زده
مجبور به فرود در اين صحراي جادو شده
در اين خانه اشباح –
التماست مي كنم، راست گو –
آيا در كوهسار "گيليد" مرهمي هست تسكين درد را؟
التماست مي كنم، بازگو، بازگو"!
كلاغ گفت:"ديگر نه".
گفتم:"اي غيبگو!
اي موجود شوم! اي غيبگوي خاموش!
چه پرنده باشي و چه اهريمن!
قسم به هفت آسمان
به خدايي كه هر دو مي پرستيمش –
بگو به اين روان لبالب از اندوه
در آن دوردستان كه عدن خوانندش،
خواهد توانست درآغوش گيرد دوشيزه اي پارسا را
كه فرشتگان "لئنور" مي نامندش".
كلاغ گفت:"ديگر نه".
برخاستم و فرياد زدم:"اي پرنده!
اي روح خبيث!
اين تك واژه ات
كلام آخرت خواهد بود با من!
بازگرد به دامن طوفان و ساحل "پلوتوني" شب!
هيچ پر سياهت را
همچون يادگار دروغ روان پليدت
اينجا رها مكن!
مرا در اين انزواي پيوسته تنها گذار!
بلند شو ازآن تنديس، بر روي در!
منقارت را از قلبم بيرون آر
و شكل تيره و تارت را از در اتاق بزدا"!
كلاغ گفت:"ديگر نه".
و كلاغ بي هيچ حركتي
هنوز هم نشسته است
هنوز هم نشسته است
بر تنديس رنگباخته "پالاس"
درست بالاي در اتاق؛
گويا چشمانش از آن اهريمنند
غرق درخواب و خيال؛
و نور چراغ
افكنده است سايه اش را بر كف اتاق؛
روح من نيز دگر برنخواهد خواست
از اين سايه مسطح بر كف اتاق –
ديگر نه!....
- پایان-