توجه داشته باش که در "تسلیم"، رضایت هم مستتر است - رضایت به آنچه که هست. و انسانی که در رضایت از خودش و از زندگی است، مدام از خودش فرار نمی کند، به آینده نگاه نمی کند، نمی خواهد آنچه را که هست تبدیل به چیز دیگری کند. خودش را در همانجایی که هست قبول دارد. و قبول داشتن خود، یعنی پذیرفتن خود و نگاه کردن به واقعیت خود بدون هیچ تعبیر و توصیفی. نگاه کردن به خود از طريق تعبیر و توصیف شروع فرار از خویش است. شروع نپذیرفتن خویش است. و کسی که خود را نپذیرد و از خود فرار کند نمی تواند در حالت تسلیم باشد.
فکر در ترس حرکت میکند حرکت فکری ما در حال حاضر مثل حرکت موشی است که گربه دنبالش کرده باشد. یعنی آنطور هراسآلود، شتابزده، بینظم و درهمبرهم است. فکر ما مدام در حال فرار از خودش است - خودش هم موش است هم گربه. یک قسمت فکر از قسمت دیگر میترسد و از آن فرار میکند.
در حین مراقبه، فکری به ذهن من خطور می کند؛ فکر دومی می آید و می گوید، آن فکر، مراقبه تو را مختل و مخدوش کرد. فکر سوم می آید و می گوید فکر دوم بیشتر مراقبه ات را مخدوش کرد. فکر چهارم می گوید فکر نکن تا مراقبه ات مخدوش نگردد؛ غافل از اینکه خودش عامل دیگری برای مخدوش کردن مراقبه بوده است. به این طریق زنجیری از اندیشه های مُخٍل مراقبه در ذهن من به حرکت می افتد. هشدار مولوی این است که آنقدر به جریان این فکرهای مُخٍل توجه کن تا ذهنت به {طور طبیعی} آرام بگیرد. آن آرامش طبیعی یعنی مراقبه صحیح؛ یعنی مراقبه ای که در آن {خود} از ذهنت غیبت کرده است.
زندگی همه زیبایی، میمنت و خجستگی است. ولی رنجها و زشتیهایی که ما از تصاویر فکری با خود میکشیم مانع ادراک ما از رحمت و زیباییِ روان و پویای زندگی می گردد. هم اکنون که تو به تماشای این غروب، به تماشای این ستاره ها و به تماشای هر چیز ایستاده ای، آیا تصویر اینکه «من چه آدم حقیری هستم، چه آدم بی عرضه، ترسو، محروم و ناکام و عقب مانده ای هستم» و صدها تصویر دیگر را با خودت داری یا نه؟ اگر داری، آیا این تصويرها میگذارند تو يكدله و با تمام وجود در تماشای ستاره ها باشی!؟ آیا تو یک توبره سنگین از تصاویر کریه و زشت بر ذهنت بار نکرده ای و از طريق آنها به غروب خورشید نگاه نمیکنی!؟ آیا تنها به تماشا نشستهای، یا «من»، یعنی آن «عجوزه» و عفريت را هم در ذهنت نشاندهای و همراه خود داری؟ آیا احساس نمیکنی که انگار وجودت سنگین است؟ انگار چیزی مدام سوزن به چشم و ذهن و حواست فرو می کند و نمی گذارد با دل درست و فارغ تماشا و احساس کنی!؟ خب ای آدمیزاد، فقط یکبار، یکبار این عجوزه را با خودت به تماشای زندگی نبر. تو وقتی با این عجوزه به تماشای غروب آفتاب نشسته ای در حقیقت او به تماشا نشسته است. غیر از این است؟ آیا هم اکنون تو داری غروب آفتاب را نگاه می کنی، یا موجودی که حقیر و عقب مانده و بدهکار و طلبکار و پر ترس و پر اضطراب است؟ یكبار «من» را با خود نبر تا شکوه زندگی را حس کنی. "رحمت بی حد روانه هر زمان خفته اید از درک آن ای مردمان" -مولانا
اگر رقابت موجب پیشرفت اخلاق می شد با این همه رقابتی که وجود دارد انسان باید حالا از آنسوی بهشت هم گذشته باشد٬ نه اینکه در این جهنم اخلاقی دست و پا بزند.