🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_۱۶ *
□پارك
حمیده نفس حبس شده اش را در یک دَم آزاد می كند و سرش را از كاغذ بالا می آورد و به فريبا می نگرد. فريبا با حيرت و شيفتگی زير لب می گويد.: اين ديگه كيه!!!
حميده سرش را بر روی كاغذ می آورد. شماره برگه ۱۶۰ است. برگه خوانده شده را ورق می زند و برگ زير آن نمايان می شود، صفحه شماره ۲۵۲ ، روايت
#مجتبی_عسكری بر روی اين صفحه می آيد.
صدای
#مجتبی_عسكری: من اين كارو نمی كنم، تيكه تيكه ام هم كنی نمی كنم.
تصوير
#مجتبی_عسكری را می بينيم كه كنار پلی كه راه ورود به روستای
#دزلی است ايستاده و خطاب به دوربين همچنان با بغض و فرياد سخن می گويد.
#مجتبی_عسکری: اينجوری كه نمی شه برادر
#احمد!، می دونی اين بی پدر كه الان مثل موش افتاده اونجا، چقدر از بچه هارو شهيد كرده؟
در زير پل يكی از تفنگچی های شكست خورده
#ضدانقلاب، مجروح افتاده و ناله می كند.
#مجتبی كم مانده گريه اش بگيرد.
#مجتبی_عسكری: آقاجون، من اين كاررو نمی كنم، به درك كه مجروحه، من فقط مجروحين خودمون رو پانسمان می كنم.
ستون رزمنده های
#سپاه و
#پيشمرگان_مسلمان_كُرد، از روی پل به روستا وارد می شوند.
#مجتبی به دوربين می نگرد. صدای
#احمد را از پشت دوربين داريم.
صدای
#احمد: مسلمون نگاه كن
#دزلی فتح شد، نمی خوای شكر خدارو بكنی؟ آخه بی انصاف ببين، همين جور داره ازش خون می ره. اون الان اسير دست ماست...
#مجتبی مرد باش.
#مجتبی كلافه و بغض كرده از عصبانيت پا بر زمين می كوبد و روبه دوربين فرياد می زند.
#مجتبی: نمی تونم برادر#احمد، به پيغمبر نمی تونم، ياد جنازه بچه ها می افتم كه با گلوله اين نامرد همينجور افتادن لای اين سنگ ها. صدای
#احمد از پشت دوربين:
گوش نمی دی حرفم رو، نه؟
ناگهان دوربين به سمت مرد مجروح می چرخد و با عجله و تكان های شديد به سمتش می رود، دوربين به مجروح می رسد، از پهلوی مجروح، خون جاريست، او با ترس به دوربين نگاه می كند و خود را عقب می كشد. صدای
#احمد از پشت دوربين خطاب به مجروح شنيده می شود.
صدای# احمد: نترس، نترس.
#مجتبی كه در كنار پل ايستاده به نقطه ای كه ا#حمد و مرد مجروح قرار دارند، می نگرد. از خشم و خجالت كوله حاوی وسايل زخم بندی را كه تا اين لحظه بر دوش داشت، با يك حركت از شانه رها كرده، به زمين می كوبد. از ديد
#مجتبی در لانگ شات
#احمد و مجروح را می بينيم.
#احمد شال مشكی دوركمر خود را با سرعت باز می كند و با عجله به دور شكم مجروح می بندد تا مانع خونريزی او شود.
#مجتبی با ديدن اين صحنه می گريد و با ناله و حرص می گويد: آخه لامصب! تو كجای مردی وايستادی؟
#مجتبی، كم آورده، خم می شود، كوله وسايل امدادی را برداشته، به سمت زير پل به راه می افتد.
بر روی كاغذ دست نوشته قطره اشكی می افتد. حميده به سرعت اشك چشمش را پاك می كند تا فريبا نبيند. فريبا كلافه برمی خيزد و بدون اين كه به حميده نگاه كند، می گويد: پاشو بريم خونه ما... اونجا مابقيش رو بخون.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد #بهزاد_بهزادپور 🆔️ @javid_neshan