🔘 آتشی که «هشتونیم» شعلهور میکند شبکهی اچ.بی.او دو ماه پیش یک
مستند دوقسمتی منتشر کرد که در اغلب دقایقش، عالیجناب دیوید چِیس نشسته توی اتاقی با طراحی صحنهی اتاق روانکاو سریال
خانوادهی سوپرانو (خانم دکتر مِلفی) تا به سؤالهای کسی که مقابلش نشسته جواب دهد.
سوالها دربارهی جزئیات تولید شش فصل از سریالی است که تاریخ سریالسازی را به قبل و بعد خودش تقسیم کرد.
چرا از میان همهی لوکیشنهای متنوع آن سریال، این یکی انتخاب شده؟ چون این مستند دوقسمتی میخواهد رابطهی میان ناخودآگاه خالق سریال با کاراکترها و رخدادها را فاش کند. چون قرار است بفهمیم آقای دیوید چِیس نه تنها تجربهی مستقیم تمام سالهای زندگی در نیوجرسی را وارد سریال کرده بلکه تعدادی از کاراکترها نمونههای واقعی در زندگی شخصیاش را نمایندگی میکنند، خصوصاً مادر تونی که جزء به جزء بر مبنای مادر چِیس شکل گرفته، و حتی خود تونی که خیلی وقتها نمایندهی تاریکیهای درونی تجسمنیافتهی خالق سریال است.
دیوید چِیس در رفتوآمد میان دنیای شخصیاش با دنیای
سوپرانوز، دیگران را هم مبتلا کرده، از مدیران اچ.بی.او تا همکارانش در نوشتن فیلمنامه و همچنین بازیگران سریال، خصوصاً جیمز گاندولفینی.
با تماشای این مستند میفهمیم مرگ ناگهانی گاندولفینی آنقدرها برای چیس غیرمنتظره نبوده چون بازی در این نقش خودتخریبیهای گاندولفینی را تشدید میکرده، بالاگرفتن اضطرابهایش باعث شده اعتیادش به الکل وخیمتر شود و ذره ذره ویرانش کند.
ایدهی ظریف شکلدهنده به این مستند همین رفتوآمد میان دنیای شخصی سازندگان سریال با دنیایی است که مقابل دوربین برپا شده. این ظرافت در انتخاب اسم فیلم هم وجود دارد:
وایزگای هم میتواند لقب تونی سوپرانو باشد هم لقب دیوید چیس. همانطور که این مستند دوقسمتی همانقدر که دربارهی ریزهکاریهای مراحل تولید
سوپرانوز است رازهای زندگی شخصی دیوید چیس را برملا میکند.
⭐️ امتیاز از ۵ ستاره: ۴
🗣️ پینوشت: دیوید چیس میگوید وقتی در جوانی
هشتونیم (فلینی) را دیده مبهوت شده، با وجود اینکه هنوز نمیدانسته کارگردانی دقیقاً یعنی چه بعد از دیدن این فیلم نتوانسته بر اشتیاقش برای فیلمسازی غلبه کند. خب، از کسی که بعد از دیدن
هشتونیم فهمیده لازم است آدم عمرش را صرف فیلم ساختن کند باید هم انتظار داشت چنین سریالی بسازد.
🗣️ پینوشت دوم: نویسندگان سریال تعریف میکنند زیاد پیش میآمده که برای کاملکردن یک اپیزود حسابی گیر بیفتند و به نتیجه نرسند، آنوقت موقعی که همه مشغول زدن توی سروکلهی هم میشدند تا راهی پیدا کنند، دیوید چیس از اتاق بیرون میرفته، چند ساعت با چشمهای بسته روی یک مبل مینشسته، بعد میآمده یک ماژیک برمیداشته و سراسر سه وایتبرد غولپیکر را از بالا تا پایین پر میکرده، یک داستان کامل مینوشته. دیگران به تخته نگاه میکردند، میگفتند عالی است، پیشنهادهایی میدادند، داستان کامل میشد و میگفتند حالا برویم ناهار. وقتی برمیگشتند چیس نگاهی به تخته میانداخته، میگفته آشغال است، همهاش را پاک میکرده و میگفته دوباره از اول شروع کنیم! کات به خود چیس که میگوید اول هر فصل به نویسندهها میگفتم یادتان باشد پنج ایدهی اولمان آشغال است! بریزیم دور و از ایدهی ششم شروع کنیم، شاید به درد بخورد شاید هم نه.
@hoseinmoazezinia