🍃🌺🍃#داستان_کوتاه #فلک قسمت هفدهم
از رأی تجدیدنظر کردم. میخواستم زمان بخرم. من اعتقام رو به عدالت از دست داده بودم. حالا که قانون و دادگاه و قاضی دست به دست هم داده بودن تا خونهام رو خراب کنند، چرا من باید نقش آدم معتقد به قانون رو بازی میکردم. منم شده بودم مثل اونا؛ خشک و بیروح؛ منجمد و سرد مثل یک تیکه یخ. درست شده بودم مثل قایق شکستهای که داشتم فرو میرفتم به اعماق دریا، تو شیکم کوسه، نهنگ ولی دیگه میخواستم تا اون وقتی که برام ممکنه روی آب بمونم و دست و پا بزنم.
اینقدر دادگاه رفته بودم که شده بودم یک نیمچه وکیل. وکیلی که برا خودش وکالت میکرد. میدونستم که دیر یا زود یک کاغذ دیگه برام ابلاغ میشه و رأی اول رو تایید میکنه. چند ماهی گذشت و خبری نشد. سری به دادگاه تجدیدنظر زدم. خندهدار نیست؟ من رفته بودم که بپرسم چرا زودتر تیر خلاص رو بهم نمیزنند.
فهمیدم که چند ماهی است دو تا قاضی اون شعبه بازنشسته شدهاند و پروندهها هی داره روی هم تلنبار میشه. بازم ماجرای من داشت کش میاومد. دوست نداشتم زود کَلَک قصه کنده بشه. همه رو ظالم میدیدم. دیگه از اخبار بد و رنج دیگرون مثل سابق متأثر نمیشدم. عاقبت چشمم روشن شد به جمال حکم قطعی. رأی تایید شد و کارم به آخر رسید.
حالا هشت سال بود که از خریدن اون خونه گذشته بود، خونهای که در اون آرامش از من گرفته شده بود. باز رفتم سراغ خانوم اعتباری. زنم رو هم بردم؛ چون چارهای نداشتم. پول من دست اون بود. باز حرفای تکرای؛ از من خواهش و تمنا که لااقل پول من رو جوری بدهد که بتونم با اون سر پناهی تهیه کنم و از اون انکار که ندارم.
زنم شروع کرد به التماس کردن و این بیشتر اعصاب من رو خورد کرد. مثل اینکه اومده بودم گدایی؛ گدایی پولی که حقم بود. من تو تاری گرفتار شده بودم که همین خانوم برام بافته بود. عنکبوت زندگی من این زن بود. میگفت که از ماجرای سر راهی بودنش بیاطلاعه. دروغ میگفت. مگه میشه که با اون همه نشونه و علامت، با اون پدر و مادری که هیچ شباهتی بهش نداشتند و تک بچه بودن و فراری بودن همیشگی از فامیل نفهمه که از بدن اون زنی که مادر خطابش میکرده پا به این دنیا نگذاشته؟
من باید بار نداری و دست خالی شوهرش رو به دوش میکشیدم؟ خودم رو یک نادون فریب خورده احساس میکردم که اعتباری و ناصریان تونستند ازم خوب سواری بگیرند. آخرین باری که رفتم خونه اون خانوم مثل یک بمب در حال انفجار بودم. میخواستم فریاد بزنم و هوار بکشم. دیدم جز آبروریزی فایدهای نداره. به بنبست بدی خورده بودم. اون زن میخواست خونه خود را بر روی خرابی خونه من آباد کنه که کرد.
دیگه کاری نداشت که چه بر سر من میاد. میدونید! تو این دنیا هر کی به فکر خودشه. کمتر آدمی رو دیدم که به نتیجه آتشی که روشن میکنه فکر کنه. اون میخواد خودش رو گرم کنه؛یا میخواد از تاریکی در بیاد، دیگه کاری نداره که چوبی که با اون شعله آتیش درست کرده تیر سقف چه بیچارهایه.
من چکار می تونستم بکنم وقتی قیمت زمین و ساختمون تو این هشت سال هفت برابر شده بود. من خونه رو خریدم به نه میلیون تومن و حالا شده بود دور و بر هفتاد میلیون تومن. اگه همون پول رو که داده بودم پس میگرفتم، دیگه جز این که برم مستاجری چارهای برام نمیموند. شده بودم یک فلک زده واقعی...
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان@book_tips 🐞