بابا با یک لگد محکم که به زیر پطنوس برنج زد تمام محتویات او به سر و روی مه و مادر ریخت و با یک حرکت تیز از بازوی مادر با زور و جبر گرفت و به اطاق برد با ناله و فریاد که میکشیدم هر چه کوشش میکردم که مادر مر نزن ولی گوش نمیکرد و با مشت محکم که به روی مه زد به زمین افتادم و پای مه به ضربه محکم به درخت خورد که از حال رفتم وقتی مادر مر میبرد میدیدم اما توان بلند شدن ندیشتم تا او کمک کنم مادر مه تا تونست زد و صدای ناله و گریه او تمام سرا گرفته بود پدرم از خونه بیرون رفت و مه لنگیده لنگیده به اتاقی که مادر مر برد رفتم، او وقت خوردتر بودم و کاری کرده نمیتونستم فقط به بالای سر مادر خو گریه میکردم و مادر خو غرق در خون میدیدم که تمام صورت و دست هایو چاک چاک شده بود😔 بدترین صحنهی عمرم بود وقتی که دیدم دگه مادر مه نفس نمیکشه و هیچ حرکتی نداره با جیغ و فریاد برد عمه و بوبوجان و کاکا احمد رفتم اونا که آمدن به بالی سر مادر مه گریه و جیغ میکشیدن مه هم از بس که زیاد گریه کرده بودم از حال رفتم بعد ازی که چشما خو وا کردم متوجه شدم که به خانه بوبو جان هستم باز به گریه شدم و مادر خو میخواستم به عمه میگفتم که مه میرم پیش مادر خو ولی او فقط گریه میکرد و چیزی نمیگفت که باز پیش بوبوجان رفتم
مه:بوبوجان مه میرم پیش مادر خو چکار میشه مر ببریم پیش اینا دست اینا به خون شده بود دست اینا بسته کنم خیره چکار میشه مر ببریم بوبوجان:حالی آروم باش باز دیرترا تو میبرم مه:نمام همالی بریم😭 بوبوجان:مادر تو بمرده دگه نمیایه
ای جمله بوبوجان همیشه به فکرم بود و هیچوقت از یادم نمیرفت ازو وقت تا حال مه تنهایم از بابا مه به طول ای چند سال هیچ خبری نشد و کاکا ها مه هم به فکر اینا نشدن... به همین حال داشتم به زندگی پر از درد و پیچ و خم خو فکر میکردم که با صدا زدن بوبوجان از فکر دست کشیدم
بوبوجان :سمر جان بیا مادر که چای بخوریم مه:باشه حالی میام
لباس خو با یک لباس منظم تر تبدیل کرده و از اطاق بیرون رفتم
تا میتوانیم دوست بداریم، زمانهٔ درنگ و تردید و اما و اگر نیست، وقت تنگ است و فاصلهی بین بودن تا نبودن بسیار اندک! انگار باید دیوانهوار دوست داشت و عاشقی کرد از بس همهچیز به آنی وابسته است.
در یکی از روز های بهاری به کنار پنجرهی که نسیم باد میوزید و بوی خوش بارانی که زمین نم دار را آراسته ساخته بود به مشامم میخورد نشسته بودم و بیرون تماشا میکردم که مردم با هر وسیله که داشتن هر کدام به یک طرفی در حرکت بودن
نام مه سمر است و با بوبوجان و عمه سوسن خو زندگی میکنم زندگی در طفولیت را زیر سایه پدر خشن و مادر مهربان سپری میکردم، وقتی که ۹ ساله بودم مادر مه با طفل که در بطن خود داشت به اثر لت و کوبی که توسط پدر مه شد فوت کرد پدر مه یک آدم بی سر پا و بی حد ظالم بود همیشه مادر مر لت میکرد و میگفت که چره مر بدنیا آورده پدر مه طفل پسر میخواست، زمانی که مادر مه به بار دوم حامله بود متوجه شد که ای طفل او هم دختره،مادر مه زیاد کوشش میکرد تا پدر مه نفهمه و طفل که بدنیا آماد هر سه ما از پیش پدر فرار کنیم و بجای دوری بریم تا نتونه ما پیدا کنه ولی پدر مه سرسخت تر ازینا بود و از کاری که میخواستیم با او بکنیم فهمید یک روز که مه و مادر به روی تخت نزدیک خونه سرگرم برنج پاک کردن بودیم پدر مه با عصبانیت به خانه آماد
بابا:تو زنکه بی حیا مر ماستی بازی بدی هاااا؟
مادر مه که از ترس گپ زده نمیتونست به زور زبان خو به چرخش آورده و گفت