View in Telegram
#رمان📚 #چشمانش_اسطوره_زندگی🫀 نویسنده:حریر سیرت #پارت_اول😎 تا میتوانیم دوست بداریم، زمانهٔ درنگ و تردید و اما و اگر نیست، وقت تنگ است و فاصله‌ی بین بودن تا نبودن بسیار اندک! انگار باید دیوانه‌وار دوست داشت و عاشقی کرد از بس همه‌چیز به آنی وابسته است. در یکی از روز های بهاری به کنار پنجره‌ی که نسیم باد میوزید و بوی خوش بارانی که زمین نم دار را آراسته ساخته بود به مشامم میخورد نشسته بودم و بیرون تماشا میکردم که مردم با هر وسیله که داشتن هر کدام به یک طرفی در حرکت بودن نام مه سمر است و با بوبوجان و عمه سوسن خو زندگی میکنم زندگی در طفولیت را زیر سایه پدر خشن و مادر مهربان سپری میکردم، وقتی که ۹ ساله بودم مادر مه با طفل که در بطن خود داشت به اثر لت و کوبی که توسط پدر مه شد فوت کرد پدر مه یک آدم بی سر پا و بی حد ظالم بود همیشه مادر مر لت میکرد و میگفت که چره مر بدنیا آورده پدر مه طفل پسر میخواست، زمانی که مادر مه به بار دوم حامله بود متوجه شد که ای طفل او هم دختره،مادر مه زیاد کوشش میکرد تا پدر مه نفهمه و طفل که بدنیا آماد هر سه ما از پیش پدر فرار کنیم و بجای دوری بریم تا نتونه ما پیدا کنه ولی پدر مه سرسخت تر ازینا بود و از کاری که میخواستیم با او بکنیم فهمید یک روز که مه و مادر به روی تخت نزدیک خونه سرگرم برنج پاک کردن بودیم پدر مه با عصبانیت به خانه آماد بابا:تو زنکه بی حیا مر ماستی بازی بدی هاااا؟ مادر مه که از ترس گپ زده نمیتونست به زور زبان خو به چرخش آورده و گفت مادر:مه...مه هیچکار نکردم،مه شما بازی نمیدم
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily